۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سهشنبه
محرم امسال به هیچ عنوان به اون تصویر زیبا و رویاگونه ای که از قدیم در ذهنم نقش بسته شباهتی نداشت...همه چی بود الا محرم...و خب تنها چیزی که باعث شد من کاملا باورم بشه که محرمه این بود که مطابق سنت هر سال من ناهارم رو در ظهر دهم محرم از یکی از تکایا گرفتم و در همون محلی که ازش سالهای سال خاطره دارم خوردم .............. ؟
یه بار اگه حوصله داشتم لیست کارهایی رو که از قدیم هر سال به شکل عادت یا بهتره بگم سنت-مثل همین غذا خوردن در هوای آزاد در ظهر عاشورا-در آوردم و بدون تغییر انجامش می دم اینجا می نویسم...هر سال سر موعد و دقیقا به همون شکل و حتی الامکان بدون هیچ گونه تغییری... ؟
۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه
فرهاد شکیبا،چهارم بهمن یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج،ساعت نوزده و چهار دقیقه،اتاق شخصی خودش!................. ؟
۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه
چند وقت پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد عمیقا به فکر فرو برم...جمعه ای که گذشت به قصد خرید ماست و کاهو از خونه بیرون اومدم و به سمت انتهای کوچه مون می رفتم که دیدم سر کوچه شلوغه،جمعیتی در حدود بیست نفر که اکثرشون هم خانوم بودن دور بانی تکیه محل جمع شده بودن و صدای فریادهاشون بود که به گوش می رسید...کمی اون طرفتر تعداد معدودی آدم که عمدتا از خادمین تکیه بودن با چهره های بر افروخته شاهد ماجرا بودن و معلوم بود بهشون گفته شده مداخله نکنن...کنجکاو شدم،یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
یکی از دوستام که از اول در صحنه درگیری حاضر بود برام تعریف کرد که ساکنین محل سر برپا کردن خیمه عزاداری با بانی محل اختلاف پیدا کردن،چرا که اون قصد داشته خلاف رویه هر سال به جای داربست و برزنت از تیر آهن هایی استفاده کنه که تو زمین کار گذاشته می شدن و بنابراین آسفالت رو در چند نقطه تخریب کردن و ظواهر امر نشون از دائمی بودن این طرح داشته که همین مسئله کار رو به فحاشی و بعد درگیری فیزیکی کشونده و یکی این وسط داشته با آجر می زده تو سر اون یکی و.... ؟
دیگه باقی ماجرا نیاز به توضیح نداشت،در حالی که بانی دست به جیب و با ظاهری خونسرد پاسخگوی اعتراضات بود و می گفت اگه بخوام می تونم اینجا هر کاری دلم خواست بکنم(و قادر هم بود چون پشتش به اون بالا بالاها گرمه)،عده ای در صدد بودن امضا جمع بکنن که اهالی محل راضی به برپایی تکیه در این محل نیستن!!زنها که پا رو فراتر از این گذاشته و مدعی بودن بودن تکیه باعث جمع شدن عده ای لات و معتاد در محل می شه و آسایش اونها از بین می ره،یکی از خانومها در حالی که فریاد می کشید مدعی شد که یکی از خادمین به دختر شوهر دارش می خواسته شماره بده!!دیگری پا دردش رو بهونه کرد و گفت که دکتر بهش گفته باید روی زمین صاف پیاده روی کنه و از اونجایی که محل برپایی خیمه تنها جای صاف در این دور و اطرافه اجازه نخواهد داد که هیچ خیمه ای اونجا برپا بشه!!...خلاصه انواع و اقسام اتهامات بود که در این بین رد و بدل می شد،حضور قوای انتظامی هم تاثیر چندانی نداشت،طرفین در حالی از هم جدا می شدن که یکی تهدید به تهیه استشهاد محلی و برچیدن خیمه برای همیشه می کرد و دیگری با تاکید بر این که در هر حالتی اینجا خیمه رو برپا می کنه حتی به صورت داربست و برزنت،گفت که از فردا به جوونهاتون به هر بهانه ای گیر می دم و روی چهارشنبه سوری رو نخواهید دید...... ؟
وقتی ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم،سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:زمونه چقدر عوض شده،روزگاری مردم نذر می کردن،آرزو داشتن بتونن برای امام حسین تکیه برپا کنن،می گفتن اگه مخالف باشیم خدا سنگمون می کنه،ببین حالا کار به کجا کشیده که همین مردم از برگزاری سنت آبا و اجدادیشون روی گردون شدن و دیگه حتی دوست ندارن اسمش رو بشنون!!..... ؟
۱۳۸۵ دی ۲۹, جمعه
اوایلش یه کم سخته،تا می آی کاری رو انجام بدی که زمانی اون رو نادرست می دونستی یه گوشه از قلبت درد می گیره،ولی فقط همون یه دفعه،بعد اون نقطه سفت می شه و عادت می کنی،و این یعنی همون بزرگ شدن....آره عزیزم،بزرگ شدنی که خیلی ها آرزوشو دارن یعنی همین!چیزی بشی که شاید یه روزی حالت ازش بهم می خورده ولی باید بشی،چاره ای نیست....بی خود نیست گاهی اوقات حسرت دوره نوجوانی و کودکیم رو می خورم،چون در اون دوران آدم می تونه ساده باشه و ضرر نبینه،ولی در بزرگسالی مجبوریم عوض بشیم،نشیم کلاهمون پس معرکه اس.... ؟
آره حق با توئه،بین نوشته های امروزم با پارسال و سه سال پیش که برای اولین بار نوشتن تو این وبلاگ رو شروع کردم یه اقیانوس فاصله هست،کتمان نمی کنم که نیست،ولی فکر نکن که اون ارزشها رو فراموش کردم،احترام اونها تا ابد پیشم محفوظه،منتها در صندوق خونه ذهنم،هر وقت دلم براش تنگ بشه می رم سر اون مزار خیالی که یه گوشه از ذهنم براش درست کردم فاتحه می خونم و باهاش درد دل می کنم،خودم تنها،وقتی هم برگردم بهت لبخند می زنم و باهم گپ می زنیم و می گیم و می خندیم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!...می فهمی که چی می گم،مگه نه؟
۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه
۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه
۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه
مریم.س بر خلاف مریم.ص دختری بی نهایت محجوب و خجالتی بود با چشمانی آبی و پوستی سفید،یادمه برای جزوه گرفتن از من می رفت دست به دامن دوستهاش می شد،دوست صمیمیش یه دختر چادر مشکی بود که الان با هم همکار هستیم،حالا اون دختر خودش فول مذهبی،خلاصه این اونو هل می داد و اون اینو و می اومدن دو نفری از من جزوه می گرفتن.یه نگاه به پروفایل مریم.س انداختم،ازدواج کرده و الان ساکن کاناداست،و جالب این که اونجا هم با حجاب کامل می گرده،یه عکس از خودش زیر یه مجسمه تو پروفایلش گذاشته بود با مانتو و روسری.؟
همکلاسی های بعدی که پیدا کردم رعنا،نازلی و مهتا بودن،سه دوست جدا نشدنی که در زمان خودشون خیلی متمدن فکر می کردن،در روزگاری که پوشیدن مانتوی روشن تذکر انضباطی داشت اونها مشکی نمی پوشیدن و تازه سمینار آشنایی با سازها و آهنگهای غربی بر پا می کردن!!انجمنهای اسلامی خونشون رو داغ داغ سر می کشیدن و بهشون لقب سه کله پوک رو داده بودن،حالا چه پوک چه سرشار از مغز،این سه نفر هم الان در ایالات متحده زندگی می کنن دو نفر اول یعنی رعنا(بعضی از پسرها از لجشون بهش می گفتن اسب چون قدش خیلی بلنده)و نازلی عضو گروه کر شدن،نازلی ظاهر ویولونیست شده و رعنا علاوه بر موسیقی،باله هم می رقصه،عکسشو در حالت رقص تو پروفایلش گذاشته بود و لبخندش نشون می داد از کارش راضیه هرچند شاید از نظر عده ای این که یه فارغ التحصیل رشته الکترونیک دانشکده فنی تهران بره در بلاد کفر رقاص بشه فاجعه آمیز باشه ولی اون دنبال آرزوش رفت و بهش رسید.... ؟
پرستو و سعیده هم ازدواج کردن و بچه دار شدن،پرستو که گل سر سبد خوشکلای رشته برق در زمان خودش بود الان یه دختر پنج ساله و سعیده یه پسر به همون سن داره.این دو نفر همیشه جدی بودن و به احدی راه نمی دادن،هر چند برای جزوه گرفتن سراغ من می اومدن،یادم نمی ره یکی از پسرا که تو کف پرستو بود یه بار بهم پیشنهاد کرد که شماره شو بذاره لای جزوه ام،ولی خب من قبول نکردم،نه به خاطر این که بچه مثبت بودم که هر آدم عاقلی با یه نگاه به دست چپ پرستو می فهمید طرف نامزد داره،با اجازه تون این حلقه رو من از روز اول دانشگاه تو انگشت ایشون رصد کرده و تو خماریش مونده بودم،حالا اون پسره رو چه حسابی اصرار می کرد الله و اعلم!؟؟
و خب در آخر سفر یکساعته ام در پروفایل سرکار خانوم مریم.ص برخوردم به یه چهره کاملا آشنا،دختری که زمانی عجیب تو نخش بودم و حتی یادمه تو یادداشتهام ازش اسم برده و گفته بودم کی نامزدشه؟...سال آخر دانشگاه من درس مدار منطقی رو گرفته بودم که استادش به اندازه ده واحد برای این درس سه واحدی از آدم کار می کشید و از اونجا که ایشون مدعی بودن در کل ایران کسی این درس رو با این کیفیت ارائه نمی ده همیشه پنج شیش نفر به عنوان دستیار دور و بر این استاد غرب زده-که شیش ماه ایران بود و شیش ماه آمریکا-می پلکیدن و این دختر که تازه فهمیدم اسم کوچیکش بیتا است آسیستان نرم افزاریش بود.چشمای درشت مشکی،صورت گرد،لبهای گرد برجسته و هیکل تپلی داشت و خیلی لفظ قلم حرف می زد،یادمه موقعی که داشت عملکرد نرم افزار رو توضیح می داد-نرم افزاری که استادمون به نوشتنش می نازید-از عبارت پاپ آپ منو استفاده کرد و از اونجا که اون موقع هیچ یک از ما معنی شو نمی دونستیم خواسته نخواسته ایشون معروف شدن به خانوم پاپ آپ منو!!هیچ وقت نشد آمار این دختر رو در بیارم،هرچند خودم هم چندان تلاش نکردم،حلقه رو که به دستش دیدم بی خیال شدم ولی بعدها فهمیدم که حلقه هه سر کاری بوده!!خلاصه اون شب با دیدن عکسش آه از نهادم بلند شد،نه به خاطر یادآوری گذشته ها که بنده خدا عجیب از ریخت افتاده بود،ایشون هم در حال حاضر ساکن ایالات متحده ان و گویا یه پسر دارن ،مشخصاتی که در تشریح چهره اش گفتم همچنان پا برجا بود ولی یه برقی از جوونی اون موقعها تو چهره اش بود که الان دیگه وجودشو حس نمی کردم،در واقع بیتا از اون دست دخترایی بوده که خیلی زود می شکنن و زیبایی شون رو از دست می دن،همون جا به خودم گفتم کار درست رو گلسا کرد،تنها دختری که از جمع همکلاسهای من مجرد مونده دختری است به اسم گلسا،پسرها به خاطر چشمهای قشنگش بهش می گفتن سرندی پیتی ولی خب این سرندی پیتی ما اصلا توی باغ نبود و خب شاید به نفعش هم تموم شد چون این طور که شنیدم الان دانشجوی دوره دکترای دانشگاه مریلنده....یه نگاه به ساعتم کردم،از دوازده شب گذشته بود،من در حالی از اینترنت خارج شدم و برای خواب توی تختم دراز می کشیدم که هنوز ذهنم در گذشته ها سیر می کرد........ ؟
۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه
يه پسره هفده سال به نام حمزه در آستانه اعدامه،جريان كاملشو مي تونيد تو سايت نيك صالحي بخونيد،اون جور كه من برداشت كردم از ترس اونايي كه فكر مي كرده تو جريان يه دعوا بهش آسيب برسه با يه چاقو كه رو زمين افتاده بوده يه ضربه مي زنه به پسري به اسم مهدي كه باعث مي شه طرف فوت كنه،حالا خانواده مهدي به گرفتن ديه راضي شدند اما شصت ميليون مي خوان،باباي حمزه كارگره و سرپرست هفت هشت تا بچه،مادرش هم فوت كرده، امشب كلي ذوق كردم وقتي فهميدم مامان پولي رو كه از صدقه هاش كنار مي ذاره و هر دفعه به يه موسسه مي ده مي خواد به حمزه بده،مبلغ خيلي زيادي نيست اما خوب قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود،تا حالا يازده ميليون جور شده،اگه مي تونيد كمك كنيد لطفا به واحد مددكاري كانون اصلاح و تربيت مراجعه كنيد
شماره تلفن كانون اصلاح و تربيت
٤٤٣١٤٢٤٩داخلي٢٥٦واحد مددكاري پسران،آدرس شهرزيبا ٬ خيابان كانون ٬ كانون اصلاح و تربيت،متاسفانه شماره حسابي هم ندارند و كمكها را به صورت حضوري
مي پذيرند بعد صورت جلسه مي كنند،به نظرم داشتن يه شماره حساب ضروريه،خيلي سخته مثلا يه نفر از شرق تهران بخواد اين همه راه بياد تا غرب. ايشالا وقتي رفتم اين موضوع رو بهشون مي گم،اگه هم به كساني كه مي شناسيد اطلاع بديد كه اگه تونستند كمك كنند خيلي ممنون مي شم................. ؟
۱۳۸۵ دی ۱۶, شنبه
۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه
۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه
***
یه پست دیگه این زیر نوشته بودم که بعدا تصمیم گرفتم پاکش کنم....در هر صورت مهرناز جون خوندن و جواب دادن که من تو کامنت دونی خودشون جوابشون رو خواهم داد....البته مطلب خاصی نبود،فقط من عید و شادی رو که با خون ریزی همراه باشه درست نمی دونم....اصلا شادی کردن با خون ریختن و کشتن از نظر من سنخیت نداره،حالا توجیهش هرچی که می خواد باشه....... ؟