يادتون باشه طرفهاي عيد امسال من يه بلاگ نوشته بودم و توش خودم رو نقد كرده بودم و شما هم لطف كرديد و هيچ همكاري نكرديد و اون طوري كه ازتون خواسته بودم نظر نداده بوديد،حالا من تصميم گرفتم برعكسش رو انجام بدم،اين بار من نظرمو در مورد شما ها مي گم و شما تاييد خواهيد كرد كه تا چه حد درسته....اينم بگم كه هدف من از اين كار خداي نكرده توهين و يا تحقير كسي نيست،من نه با شما بده بستوني دارم و يا پدر كشتگي،تحسين و يا انتقاد از شما هم نه منو بالا مي بره و نه از ارزش حقيقي كسي كم مي كنه،واقعيت اينه كه من در اين مدت بر اساس نوشته هاي شما،ذهنيتي ازتون پيدا كردم كه دوست دارم بدونم تا چه حد درسته،پس اگه موقع خوندن مطلب مربوط به خودتون حس خوبي بهتون دست نداد يه وقت دلخور نشيد،اين فقط يه احساسه،يه حدسه،يه برداشتيه كه من با درك فعليم از خصوصيات شما بر اساس نوشته هاتون كردم و مي تونه كاملا نادرست باشه،در هر صورت اگه كسي از شما دوست نداشت راجع بهش حرف بزنم بعد خوندن اين پست بگه تا مطلب مربوط بهش رو حذف كنم. ؟
قبل از اين كه شروع كنم هم بگم كه خودم مي دونم دارم چه كار پر ريسكي مي كنم،ما ايرونيها نقد پذير نيستيم،ولي خب من فكر مي كنم هر چيزي بايد از يه نقطه اي عوض بشه،و خب من خوشحال مي شم اگه شروع كننده اش باشم،هر جوابي كه در پاسخ اين بلاگم دريافت كنم نشونگر اين خواهد بود كه تا چه حد در شناخت افراد درست عمل مي كنم،پس حتي اگه به قيمت از دست دادن خواننده هام باشه،دست كم اين تجربه رو برام به ارمغان مي آره كه نگرشم نسبت به اطرافم بهتر مي شه. ؟
فاتيما:(نگو چرا اول از تو شروع كردم چون تو اولين كسي بودي كه به وبلاگم سر زدي!)
با محبت،لوطي و با معرفت،خراب رفيق،كم حرف و ساكت ولي از درون شلوغ،اهل نماز و روزه،سر سخت و يك دنده،حدس مي زنم پاييز رو دوست داشته باشه،حدس مي زنم اهل يادگاري جمع كردن باشه و هر از چند گاهي به يادگاريهاش مراجعه مي كنه،اتاقشو دوست داره،رمانهاي عاطفي رو دوست داره،با شكستهاي دوستانش هم دردي مي كنه،حافظه اش خوبه و چيزي رو فراموش نمي كنه،بچه ها رو دوست داره و حدس مي زنم از اين كه وقتش رو با اونها بگذرونه و بيرون ببردشون لذت مي بره،دل نازكه و گاهي اوقات به شدت احساساتي و نا اميد ولي در مجموع منطقي و اهل فكر كردنه. ؟
پانتي:موقر،ساكت و آرومه ولي شيطنتهاي پنهاني خاص خودشو داره،طنز پرداز،مرموزه و حدس مي زنم اين مرموز بودن رو دوست داشته باشه چون بهش احساس امنيت مي ده،محتاطه ولي در جاي خودش ريسكهاي عجيب و غريبي مي كنه،از فلسفه خوشش مي آد،در انتخاب دوست،هم صحبت و كار گزيده عمل مي كنه،فمينيست نيست ولي فمينيستها رو دوست داره،خونگرم و با احساسه ولي نشون نمي ده و حدس مي زنم دوست هم نداشته باشه كه ديگران اينو بفهمن،سر سخته و شديدترين جنگها رو با خودش داره،گربه دوست داره،نسبت به پاييز و زمستون يه حس نوستالژيك داره،از به هم ريختگي و شلختگي متنفره و اگه موقتا بي نظم بشه خودشو سرزنش مي كنه،مسئوليت پذيره و حدس مي زنم مدير بودن و رياست كردن رو دوست داشته باشه. ؟
راحله(لاحره؟):ماجراجو،شيطون،رفيق باز،علاقمند به كار هاي دسته جمعي،عاشق نوشتن،داراي قوه تخيل قوي،اكثرا منطقي ولي گاهي به شدت يك دنده،شوخ و با جنبه و بذله گو،حرف تو دلش نگه نمي داره و ركه و اهل پوشيده بازي كردن نيست،خريد كردن،رانندگي و آرايشگاه رفتن و تلويزيون تماشا كردن رو دوست داره،حدس مي زنم از رنگهايي مثل سبز و آبي و تركيبات صورتي و نارنجي خوشش بياد،گربه ها رو دوست داره،از حقوق دخترها دفاع مي كنه به خصوص در تقابل با پسرها،با پسراي پر مدعا كل كل مي كنه و به هر قيمتي مي خواد اونا رو سر جاشون بنشونه،حدس مي زنم از كارهايي مثل دوخت و دوز،آشپزي و نظافت منزل خوشش نياد،رياضي رو دوست نداره،دوستان معمولي فراوون و دوستان صميمي محدودي داره،زمستون رو دوست داره،از جاهاي قديمي و تاريخي خوشش مي آد،تنبل نيست ولي گاهي خيلي تنبلي مي كنه!(چشمك) ؟
سحر: (خيلي وقت نيست كه به جمع خوانندگان وبلاگم اضافه شده و كلا كم افتخار مي دن!) ؟
سازگار،اهل افراط و تفريط نيست،عاشق دوستاشه و به اونها وابسته است، اهل مطالعه و روزنامه است،شعر رو دوست داره و حدس مي زنم در يه سني شعر هم گفته باشه،بي عدالتي ها رو حس مي كنه و عليهشون موضع مي گيره،عاشق پيشه ها رو دوست داره،دلش بخواد با ديوار هم مي تونه حرف بزنه،حدس مي زنم پاييز رو دوست داشته باشه،سر كلاس جزوه خوب مي نويسه،خيال پردازي رو دوست داره و گاهي در اون غرق مي شه،خودش اهل ماجرا جويي و قهرمان بازي نيست ولي از تماشاي قهرمان بازي ديگران لذت مي بره و اونها رو تحسين مي كنه،از اون كساني نيست كه هر جا بره شروع به حرف زدن كنه و صميمي بشه،نكته سنجه و وقتي ساكته اطرافش رو به خوبي زير نظر داره،حدس مي زنم به اين راحتي ها عصباني نشه و صبور باشه،كمي وسواسيه و گاهي اوقات خيلي نا اميد مي شه به خصوص در زمان بيماري ولي به نظرم مي تونه پرستار بسيار خوبي باشه. ؟
مريم: خيلي وقت نيست مي شناسمش ولي مشخص ترين خصيصه اش اينه كه ركه،چند لايه نيست و رو بازي مي كنه،خونواده دوسته و مبادي آداب و سنت،سخت گيره و مسائل رو خيلي جدي مي گيره،لوطي و اهل رفيق بازي،جوياي حقيقت طوري كه اگه دنبال پيدا كردن چيزي بيفته از زير سنگ هم شده درش مي آره،پر تحركه و جوشي و حدس مي زنم وقتي عصباني بشه عين بمب بتركه،اهل خيال پردازي نيست،اگه بخواد از كسي ايراد بگيره مي تونه با خاك يكسانش كنه،تلويزيون زياد تماشا مي كنه،سينما رفتن رو دوست داره وقتي يه فيلم رو تماشا مي كنه تا مدتي در موردش فكر مي كنه،شوخ و با جنبه است،حدس مي زنم از كارهاي تزئيني خوشش بياد،يه كمي دمدمي مزاجه،از سرما خوشش نمي آد. ؟
ريحانه: ريحانه رو هم زمان با مريم شناختم،كلا اين دو نفر خيلي به هم شبيهن،به خصوص سبك نوشتنشون طوري كه گاهي فكر مي كردم هر دو نفر يكي هستن. ؟
زرنگ،اهل حساب كتاب طوري كه فكر مي كنم اگه باهاش بري خريد هرگز ضرر نكني،شيطون و شوخ،سرش كلا نمي ره و تو دردسر نمي افته،گردش كردن و بيرون رفتن رو دوست داره،يه رگ مديريت و رياست كردن داره،سر كلاس به اون صورت جزوه نمي نويسه و فقط گوش مي ده ولي آخر ترم با نمره خوبي قبول مي شه،به هر چيزي اهميت نمي ده و مسائل رو براي خودش گنده نمي كنه،آدامس دوست داره،گاهي اوقات يه شيطنتهايي مي كنه و ملت رو سر كار مي ذاره،حدس مي زنم اهل ورزش كردنه و هميشه مراقب وزنش باشه.خونه هاي بزرگ رو دوست داره.پاييز رو دوست نداره. ؟
مهدي:آقا مهدي هم از دوستان جديده كه اكثرا ما شرمنده اش مي شيم چون بيشتر ايشون سر مي زنه تا ما.
نكته سنج،طنز پرداز و شوخ،فوتبال رو دوست داره،از اجتماعات دانشجويي و كارهاي دسته جمعي خوشش مي آد،اهل سياسته و خبرها رو به دقت دنبال مي كنه،اهل نماز و روز است،از تيپهاي عجيب و غريب و آهنگهاي اجق وجق خوشش نمي آد،برنامه هاي تلويزيون تماشا مي كنه و بعدش تو ذهنش اونها رو نقد مي كنه،حدس مي زنم از خبرنگاري خوشش بياد،با دختر جماعت ميونه نداره،طرفدار ثباته و از تغيير خوشش نمي آد،حدس مي زنم از عكاسي خوشش بياد،با رفيقاش خيلي حال مي كنه و بيشتر وقتشو با اونها مي گذرونه،از محيطهاي جمع و جور و ساكت خوشش مي آد،اهل خيالپردازي نيست.از رنگ آبي خوشش مي آد ولي فكر نمي كنم استقلالي باشه!(چشمك) ؟
خب،اميدوارم كه ناراحت نشده باشيد،در هر صورت در كامنت دوني من براي هر جوابي بازه............... ؟
۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سهشنبه
حس می کنم پست قبلی رو خیلی دلسرد کننده و نا امیدانه نوشتم....بزرگ شدن اون قدر هام بد نیست...کمترین حسنش اینه که اعتماد به نفس پیدا می کنی و متکی به خود می شی...یه زمانی از این که هیچ کس نبود که دوستش داشته باشم غصه می خوردم،بزرگترین تراژدی زندگیم این بود که حس می کردم کسی دوستم نداره،روز و شب نداشتم،گریه،افسردگی،انزوا طلبی،تازه من پسر بودم....ولی حالا به هیچیم نیست!جون تو!اصلا برام فرقی نمی کنه که کسی باشه تو زندگیم یا نه...کسی دوستم نداره؟جهنم!...اصلا خیلی دلشون بخواد!والا!!چی کم دارم مگه؟تحصیل نکردم که کردم،رشته خوب تو دانشگاه معتبر نخوندم که خوندم،مدرک ندارم که دارم،شاغل نیستم که هستم،خدا رو صد هزار مرتبه شکر خونواده ای تحصیل کرده و آبرو دار و محترمی هم دارم که به تموم گنجینه های عالم می ارزه،دیگه مثلا چی باید بیشتر از این داشته باشم؟؟مرگ می خوای برو گیلان!! ؟
راستی لاحره تو گفته بودی تو ایران ایر کار می کنی؟.....چند روز پیش رفته بودم دفتر ایران ایر تا پول بلیتی که طی سفر اخیرمون به باکو کنسل کرده بودیم رو بگیرم،اول که گفته بودن دفترش 4 راه طالقانیه،ولی وقتی رفتم اونجا دیدم آگهی زده که اینجا به سه جا منتقل شده،فرودگاه مهرآباد،خیابون ویلا و میدون فردوسی!!حالا من باید کدوم یکی شو می رفتم؟خلاصه کلی دور خودمون چرخیدیم و پرس و جو کردیم و چند روزمون تلف شده تا بالاخره سر از واحد استرداد خیابون ویلا در آوردیم.رفتم اونجا،مگس پر نمی زنه،یه مرد جوون با سبیل سیاه که صدای بم قشنگی هم داشت بلیتهامو گرفت و یه نگاهی بهشون انداخت و گفت: ؟
-برای چی اومدی اینجا؟؟
من:ببخشید مگه اینجا واحد استرداد ایران ایر نیست؟
اون:چرا هست...ولی خب ما بلیتهایی رو که مسافرها از طریق آژانسهای مسافرتی می خرن رو پس نمی گیریم!؟
من:آخه چرا؟مگه اونها از خود شما این بلیتها رو نمی خرن؟
اون با لبخندی که جوابش نیش بی ریختتو ببنده:چرا...ولی خب چون آژانسها ازمون کمیسیون می گیرن بنابراین اگه ما بخوایم این بلیتها رو پس بگیریم 5 درصد دیگه علاوه بر اون 5 درصد کنسلی بلیت ازتون کسر می کنیم! ؟
سرمو به نشونه تاسف تکون می دم،حوصله ندارم بهش بگم که قاعدتا وقتی آدم مستقیما به فروشنده مراجعه می کنه باید براش ارزونتر بیفته نه گرونتر!با راهنمایی آقای سبیلو وارد اتاق بغلی می شم،زنی که گویا مسئول اون بخشه بعد این که کلی منت سرم می ذاره که داره بلیتهای شرکت خودشون رو پس می گیره یه خط رو بلیتها می نویسه و امضا می کنه و دوباره می ده به خودم تا ببرم پیش همون آقای قبلی،می آم روی صندلی مقابلش بشینم که یکی از همون لبخندهای دوست داشتنیش(!) می زنه و می گه:لطفا شماره بگیرید! ؟
نگاه به اطرافم می کنم،به جز من هیچ مراجعه کننده دیگه ای اونجا نیست،نمی فهمم چرا باید در این شرایط شماره بگیرم،حرفی نمی زنم و دکمه دستگاهی که شماره می ده رو فشار می دم،قیژ صدا می کنه و هیچ اتفاقی نمی افته!زنی که پشت باجه کناری نشسته با بی قیدی می گه:گیر کرد؟خب اشکالی نداره،شماره نمی خواد بگیرید،همکارمون کارتون رو انجام می ده......در همین گیر و دار یه دختر بزک کرده تو ژست اومده و روی صندلیم نشسته و در حقیقت نوبتم رو گرفته!منتظر می شم تا دوباره نوبتم بشه،وقتی دوباره روبروی جناب سبیلو می شینم با تانی بلیتها رو ازم می گیره و نمی فهمم برای بار چندم چی رو داره چک می کنه؟مگه یه اسم و فامیل و شماره پرواز چند بار خوندن داره؟..مدتی می گذره،جناب سبیلو ظاهرا مشغول پر کردن فرم مخصوص استرداد وجهه ولی خب همزمان سوالاتی هم می پرسه که باز من نمی فهمم چه ربطی به مشخصات درخواستی اون فرم داره: ؟ ؟
اون:کارت شناسایی داری؟
کارت پایان خدمتم رو بهش می دم،نگاهی به کارت و بعد به من می کنه و می گه: ؟
-این تویی؟
من:بله،ظاهرا!! ؟
اون:موهات چرا نیست؟
بهش یادآوری می کنم که در زمان گرفتن اون عکس 18 سالم بوده و الان خدای نکرده 30 سالمه!!سری شبیه گاوی که مزه علف رو می فهمه تکون می ده و مجددا بعد از مکثی کوتاه: ؟
اسم پدرت چیه؟آدرستون کجا می شه اون وقت؟چرا می گید قدیم؟مگه محل جدیدی هم به این اسم هست؟آهان،فهمیدم کجایید،ساختمون بلندها می شینین دیگه؟نه!؟پس کی اونجا می شینه؟اون وقت ساختمونهای روبروش که کوتاهترن ماله کیه؟.....................................خلاصه بعد کلی سوال و جواب پرینت فرم رو بهم می ده و می برم اتاق بغل امضا کنن و بعد می رم طبقه همکف برای گرفتن پول،مسئول باجه که سرمای سختی خورده و قیافه شو با صد من عسل نمی شه خورد،با اشاره بهم می فهمونه که فرم باید پشت نویسی بشه،من باز نمی فهمم فرمی که تمام مشخصاتم توش قید شده چرا باید پشت نویسی بشه!!.....بعد از کلی دنگ و فنگ موقع پرداخت پول وقتی برای چندمین بار کارت پایان خدمتم رو به عنوان کارت شناسایی بهش نشون می دم،دبه در می آره که با این کارت نمی شه!!با ملایمت بهش یادآوری می کنم که قبل جنابعالی چند نفر که مسئولیتشون اگه کمتر از تو نباشه بیشتر هم نیست این کارت رو دیدن و قبول کردن حالا تو چی می گی این وسط؟مسئول باجه بعد از یه فین غلیظ پر ملات وسط دستمالش فیش رو می گیره،پول رو می شمره و می ده دستم و می گه:خلاص!....خوشحال در کیفم رو باز می کنم و پول رو می ذارم توش و می آم برم که صدای مسئول باجه رو می شنوم که داره اسم منو صدا می زنه و می گه فلانی کیه؟؟....وقتی می گم من،دستشو دراز می کنه می گه پولو پس بده!می گم:چرا؟...تا پولو پس نمی گیره نمی گه که در محاسبه مبلغی که باید ازم کم می شده اشتباهی رخ داده و باید بیشتر ازم کم می شده..........سندم باطل می شه و بر می گردم بالا....آقای سبیلو لطف می کنه و با لحن قصه گفتن خاله شادونه بنده رو توجیه می کنه که طبق مصوبه بهمان می بایست مبلغ دیگری هم به عنوان جریمه ازم کسر می شده و باز من نمی فهمم آخه جریمه چی؟من که به موقع اقدام کرده بودم!؟؟خلاصه کل اون اون پروسه ای رو که تعریف کردم رو از اول طی می کنم و در نهایت به پاس این که بنده 72 ساعت قیل پرواز بلیتم رو کنسل کردم ازم چیزی در حدود 15 درصد قیمت بلیت کسر می شه.................................. ؟
راستی لاحره تو گفته بودی تو ایران ایر کار می کنی؟.....چند روز پیش رفته بودم دفتر ایران ایر تا پول بلیتی که طی سفر اخیرمون به باکو کنسل کرده بودیم رو بگیرم،اول که گفته بودن دفترش 4 راه طالقانیه،ولی وقتی رفتم اونجا دیدم آگهی زده که اینجا به سه جا منتقل شده،فرودگاه مهرآباد،خیابون ویلا و میدون فردوسی!!حالا من باید کدوم یکی شو می رفتم؟خلاصه کلی دور خودمون چرخیدیم و پرس و جو کردیم و چند روزمون تلف شده تا بالاخره سر از واحد استرداد خیابون ویلا در آوردیم.رفتم اونجا،مگس پر نمی زنه،یه مرد جوون با سبیل سیاه که صدای بم قشنگی هم داشت بلیتهامو گرفت و یه نگاهی بهشون انداخت و گفت: ؟
-برای چی اومدی اینجا؟؟
من:ببخشید مگه اینجا واحد استرداد ایران ایر نیست؟
اون:چرا هست...ولی خب ما بلیتهایی رو که مسافرها از طریق آژانسهای مسافرتی می خرن رو پس نمی گیریم!؟
من:آخه چرا؟مگه اونها از خود شما این بلیتها رو نمی خرن؟
اون با لبخندی که جوابش نیش بی ریختتو ببنده:چرا...ولی خب چون آژانسها ازمون کمیسیون می گیرن بنابراین اگه ما بخوایم این بلیتها رو پس بگیریم 5 درصد دیگه علاوه بر اون 5 درصد کنسلی بلیت ازتون کسر می کنیم! ؟
سرمو به نشونه تاسف تکون می دم،حوصله ندارم بهش بگم که قاعدتا وقتی آدم مستقیما به فروشنده مراجعه می کنه باید براش ارزونتر بیفته نه گرونتر!با راهنمایی آقای سبیلو وارد اتاق بغلی می شم،زنی که گویا مسئول اون بخشه بعد این که کلی منت سرم می ذاره که داره بلیتهای شرکت خودشون رو پس می گیره یه خط رو بلیتها می نویسه و امضا می کنه و دوباره می ده به خودم تا ببرم پیش همون آقای قبلی،می آم روی صندلی مقابلش بشینم که یکی از همون لبخندهای دوست داشتنیش(!) می زنه و می گه:لطفا شماره بگیرید! ؟
نگاه به اطرافم می کنم،به جز من هیچ مراجعه کننده دیگه ای اونجا نیست،نمی فهمم چرا باید در این شرایط شماره بگیرم،حرفی نمی زنم و دکمه دستگاهی که شماره می ده رو فشار می دم،قیژ صدا می کنه و هیچ اتفاقی نمی افته!زنی که پشت باجه کناری نشسته با بی قیدی می گه:گیر کرد؟خب اشکالی نداره،شماره نمی خواد بگیرید،همکارمون کارتون رو انجام می ده......در همین گیر و دار یه دختر بزک کرده تو ژست اومده و روی صندلیم نشسته و در حقیقت نوبتم رو گرفته!منتظر می شم تا دوباره نوبتم بشه،وقتی دوباره روبروی جناب سبیلو می شینم با تانی بلیتها رو ازم می گیره و نمی فهمم برای بار چندم چی رو داره چک می کنه؟مگه یه اسم و فامیل و شماره پرواز چند بار خوندن داره؟..مدتی می گذره،جناب سبیلو ظاهرا مشغول پر کردن فرم مخصوص استرداد وجهه ولی خب همزمان سوالاتی هم می پرسه که باز من نمی فهمم چه ربطی به مشخصات درخواستی اون فرم داره: ؟ ؟
اون:کارت شناسایی داری؟
کارت پایان خدمتم رو بهش می دم،نگاهی به کارت و بعد به من می کنه و می گه: ؟
-این تویی؟
من:بله،ظاهرا!! ؟
اون:موهات چرا نیست؟
بهش یادآوری می کنم که در زمان گرفتن اون عکس 18 سالم بوده و الان خدای نکرده 30 سالمه!!سری شبیه گاوی که مزه علف رو می فهمه تکون می ده و مجددا بعد از مکثی کوتاه: ؟
اسم پدرت چیه؟آدرستون کجا می شه اون وقت؟چرا می گید قدیم؟مگه محل جدیدی هم به این اسم هست؟آهان،فهمیدم کجایید،ساختمون بلندها می شینین دیگه؟نه!؟پس کی اونجا می شینه؟اون وقت ساختمونهای روبروش که کوتاهترن ماله کیه؟.....................................خلاصه بعد کلی سوال و جواب پرینت فرم رو بهم می ده و می برم اتاق بغل امضا کنن و بعد می رم طبقه همکف برای گرفتن پول،مسئول باجه که سرمای سختی خورده و قیافه شو با صد من عسل نمی شه خورد،با اشاره بهم می فهمونه که فرم باید پشت نویسی بشه،من باز نمی فهمم فرمی که تمام مشخصاتم توش قید شده چرا باید پشت نویسی بشه!!.....بعد از کلی دنگ و فنگ موقع پرداخت پول وقتی برای چندمین بار کارت پایان خدمتم رو به عنوان کارت شناسایی بهش نشون می دم،دبه در می آره که با این کارت نمی شه!!با ملایمت بهش یادآوری می کنم که قبل جنابعالی چند نفر که مسئولیتشون اگه کمتر از تو نباشه بیشتر هم نیست این کارت رو دیدن و قبول کردن حالا تو چی می گی این وسط؟مسئول باجه بعد از یه فین غلیظ پر ملات وسط دستمالش فیش رو می گیره،پول رو می شمره و می ده دستم و می گه:خلاص!....خوشحال در کیفم رو باز می کنم و پول رو می ذارم توش و می آم برم که صدای مسئول باجه رو می شنوم که داره اسم منو صدا می زنه و می گه فلانی کیه؟؟....وقتی می گم من،دستشو دراز می کنه می گه پولو پس بده!می گم:چرا؟...تا پولو پس نمی گیره نمی گه که در محاسبه مبلغی که باید ازم کم می شده اشتباهی رخ داده و باید بیشتر ازم کم می شده..........سندم باطل می شه و بر می گردم بالا....آقای سبیلو لطف می کنه و با لحن قصه گفتن خاله شادونه بنده رو توجیه می کنه که طبق مصوبه بهمان می بایست مبلغ دیگری هم به عنوان جریمه ازم کسر می شده و باز من نمی فهمم آخه جریمه چی؟من که به موقع اقدام کرده بودم!؟؟خلاصه کل اون اون پروسه ای رو که تعریف کردم رو از اول طی می کنم و در نهایت به پاس این که بنده 72 ساعت قیل پرواز بلیتم رو کنسل کردم ازم چیزی در حدود 15 درصد قیمت بلیت کسر می شه.................................. ؟
۱۳۸۵ شهریور ۱۶, پنجشنبه
روزها همين طور مي گذرن و ما بزرگ و بزرگتر مي شيم...من هم ديروز يه سال بزرگتر شدم!....و خب حالا به حدي رسيدم كه ديگه كاملا بزرگ محسوب مي شم،تا همين يه هفته پيش مي تونستم يه جورايي با گفتن بيست و اندي سال و چند ماه،به خيال خودم خودمو جاي اونايي كه در دهه بيست سالگي از زندگيشون هستن جا بزنم،ولي خب همون جور كه هر چيزي دوره اي داره،دوره بيست و اندي سالگي ما هم گذشت.....روزگار هيچ تخفيفي براي آدم قائل نيست،اين ما هستيم كه گاهي اوقات از چرخه زندگي عقب مي مونيم وگرنه زمونه با سرعت زياد و فقط رو به جلو در حال حركته....دوست داري بدوني آدم بزرگ بودن چه مزه اي داره؟تلخ....خشك.....خالي از احساس و فقط بر مبناي منطق يا شايد بهتر باشه بگم منفعت.......................... ؟
دو سه روز پيش،شب داشتم واسه خودم قدم مي زدم كه يهو متوجه يه دختر نوجوون شدم كه با موهايي پريشون،هيجانزده و نيمه گريون داره مي دووه....از پهلوم گذشت و در حين عبور نيم نگاهي هم به من كرد....حميرا،خواهر آرزو بود.....به دنبالش دوستانش مي دويدن و صداش مي كردن....چيزي نگذشت كه صداي جيغ و فرياد بلند شد:گمشو ازت متنفرم!.......در حالي كه حميرا ضجه مي كشيد و با دست تخت سينه پسري جوون و قد بلند مي زد،دوستانش سعي داشتن آرومش كنن....پسره با عصبانيت دست حميرا رو پس مي زد و در جواب مي گفت:لياقتت بيشتر از اين نبود!.......از صداي دعواي اونها چند نفر از گوشه و كنار سرك كشيدن،دوستاي حميرا كشون كشون بردنش و اون با صداي بلند گريه مي كرد و پسره هم چند تا فحش داد و رفت.....يكي دو روز از اين ماجرا گذشت و من حميرا رو نديده بودم تا ديشب،با دوستام توي پارك روي نيمكت نشسته بودم و كمي اون طرفتر دوستان حميرا واسه خودشون روي نيمكتي ديگر نشسته بودن و حرف مي زدن،از ميون تاريكي،دختر باريك ريزه سياهپوشي با مقنعه مشكي بهشون نزديك شد،چشماي بادوميش يه لحظه سمت من چرخيد و باعث شد بشناسمش،حميرا بود،شده بود عين يه گنجيشك........آخر شب بود و من داشتم دور آخر رو مي زدم،چند پسر نوجوون مست،دور يه نيمكت جمع شده بودن و يكي شون رفته بود پشت يه درخت ايستاده بودو ادرار مي كرد و دوستاش بهش مي خنديدن و مي گفتن:فندك بزنيم آتيش بگيره؟....خوب كه دقت كردم پسره رو شناختم،همون پسر قد بلندي بود كه حميرا بعد دو سال دوستي باهاش دعوا كرده بود................مي دوني،بعد سي سال كه از خدا عمر گرفتم به يه نتيجه اي رسيدم و اون اين كه در اكثر موارد اين خود ما هستيم كه باعث تباهي خودمون مي شيم،با ظاهر نگري و انتخابهاي غلطي كه انجام مي ديم،واين برامون درس نمي شه تا روزي كه سر خودمون بياد....به اين ترتيب بايد نتيجه بگيرم كه بزرگ شدن چندان هم بد نيست،چون هر چي بيشتر بگذره،بيشتر سرت مي آد و با تجربه تر مي شي،منتها بهايي كه براي اين با تجربه شدن مي پردازي به نظر من گزافه،عمر،سلامتي و از همه مهمتر احساسات......خوشحال باشيد دوستان كه هرچي داريم جلوتر مي ريم بي احساس تر مي شيم،مباركتون باشه،بپيچم براتون؟؟
دو سه روز پيش،شب داشتم واسه خودم قدم مي زدم كه يهو متوجه يه دختر نوجوون شدم كه با موهايي پريشون،هيجانزده و نيمه گريون داره مي دووه....از پهلوم گذشت و در حين عبور نيم نگاهي هم به من كرد....حميرا،خواهر آرزو بود.....به دنبالش دوستانش مي دويدن و صداش مي كردن....چيزي نگذشت كه صداي جيغ و فرياد بلند شد:گمشو ازت متنفرم!.......در حالي كه حميرا ضجه مي كشيد و با دست تخت سينه پسري جوون و قد بلند مي زد،دوستانش سعي داشتن آرومش كنن....پسره با عصبانيت دست حميرا رو پس مي زد و در جواب مي گفت:لياقتت بيشتر از اين نبود!.......از صداي دعواي اونها چند نفر از گوشه و كنار سرك كشيدن،دوستاي حميرا كشون كشون بردنش و اون با صداي بلند گريه مي كرد و پسره هم چند تا فحش داد و رفت.....يكي دو روز از اين ماجرا گذشت و من حميرا رو نديده بودم تا ديشب،با دوستام توي پارك روي نيمكت نشسته بودم و كمي اون طرفتر دوستان حميرا واسه خودشون روي نيمكتي ديگر نشسته بودن و حرف مي زدن،از ميون تاريكي،دختر باريك ريزه سياهپوشي با مقنعه مشكي بهشون نزديك شد،چشماي بادوميش يه لحظه سمت من چرخيد و باعث شد بشناسمش،حميرا بود،شده بود عين يه گنجيشك........آخر شب بود و من داشتم دور آخر رو مي زدم،چند پسر نوجوون مست،دور يه نيمكت جمع شده بودن و يكي شون رفته بود پشت يه درخت ايستاده بودو ادرار مي كرد و دوستاش بهش مي خنديدن و مي گفتن:فندك بزنيم آتيش بگيره؟....خوب كه دقت كردم پسره رو شناختم،همون پسر قد بلندي بود كه حميرا بعد دو سال دوستي باهاش دعوا كرده بود................مي دوني،بعد سي سال كه از خدا عمر گرفتم به يه نتيجه اي رسيدم و اون اين كه در اكثر موارد اين خود ما هستيم كه باعث تباهي خودمون مي شيم،با ظاهر نگري و انتخابهاي غلطي كه انجام مي ديم،واين برامون درس نمي شه تا روزي كه سر خودمون بياد....به اين ترتيب بايد نتيجه بگيرم كه بزرگ شدن چندان هم بد نيست،چون هر چي بيشتر بگذره،بيشتر سرت مي آد و با تجربه تر مي شي،منتها بهايي كه براي اين با تجربه شدن مي پردازي به نظر من گزافه،عمر،سلامتي و از همه مهمتر احساسات......خوشحال باشيد دوستان كه هرچي داريم جلوتر مي ريم بي احساس تر مي شيم،مباركتون باشه،بپيچم براتون؟؟
۱۳۸۵ شهریور ۱۰, جمعه
خب من دوباره پيدام شد...زنده و سالم....اهل روضه خوني نيستم ولي خدا مي دونه يه لحظاتي تو اين سفر حس مي كردم ممكنه سالم برنگرديم!در مجموع بهمون بد نگذشت،ولي من اگه باد كلاهم رو دوباره اونجا ببره ديگه نمي رم برش دارم.....جالبه ديشب كه با دوستاي تركم در مورد اين مسافرت حرف مي زدم خودشون مي گفتن:ما كه خودمون تركيم جرئت نمي كنيم همين طوري پاشيم بريم اونجا چون خودمون مي دونيم چه جنس خرابهايي هستن!.....بهم ثابت شد كه بيخود براي يه قومي جك درست نمي كنن و در موردشون بد نمي گن....جدا كه جماعتي كاسب تر و دله دزد تر از اونها نديدم...فكرشو بكن،هيچ زبوني رو غير از زبون خودشون بلد نيستن و وقتي هم باهاشون انگليسي حرف مي زني جوابت رو نمي دن و در بهترين حالت چنان نگاه بدي بهت مي كنن انگار جرم كردي....ولي خب از اينها كه بگذريم نماي تاريخي شهر و به خصوص مقبره مشاهيرشون خيلي ديدنيه،وقتي از بين مجسمه ها و پيكره هاي هنرمندان و مشاهيرشون عبور مي كردم(بالاي قبر هر يك از بزرگانشون يه مجسمه در اندازه طبيعي از اون فرد ساختن)يه لحظه اونجا رو با قطعه هنرمندان خودمون در بهشت زهرا مقايسه كردم و افسوس خوردم....ما كه ادعاي علم و هنرمون مي شه چطور از مشاهيرمون قدرداني مي كنيم اينها چطور.........گفتني از اين مسافرت زياد دارم،ولي فعلا حوصله تعريف كردنش رو ندارم،ولي در كل به نظر من همون يه بار بيشتر ارزش رفتن نداره و شايد از نظر بعضيها به همون يه بار رفتن هم نيارزه............... ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)