۱۳۸۵ فروردین ۱۰, پنجشنبه

با همه اونهايي كه واسه نوشتن پست قبلي بهم OK دادن ولي نيومدن نظر بدن تا اطلاع ثانوي قهرم!.....؟

خصوصي:تمام كامنتهاي دوستان يه طرف،كامنت تو يه طرف ديگه پانتي!از جمله آخرت فهميدم كه چقدر منو خوب مي شناسي.مچكرم!.....؟

گاهي وقتها خود شيفتگي هم خيلي مزه مي ده ها....چند وقتيه به پيسي خوردم و هيچ كتاب به درد بخوري دستم نمي آد كه بخونم،بالاخره به خودم گفتم چه كتابي از كتاب خودم بهتر؟هنوز نه چاپ شده نه كسي خوندتش،پس خودم بشم اولين خواننده و منتقد اون....وقتي مي خوندمش متوجه شدم كه دفعه بعد كه بخوام دنباله شو بنويسم،يا نمي نويسم يا اگه بنويسم حتما يه جور ديگه مي نويسم...ولي خب هنوز با يه جاهائيش خيلي حال مي كنم،مثلا يكي اونجاش كه فرهاد قراره براي اولين بار با يه گروه دختر بره گردش و راوي مي گه:” اولين بار بود كه همراه گروهي دختر-آن هم دختراني كه هر يك طرفداران بسياري داشتند- به گردش مي رفت.نرگس زيباي با وقار مي آمد،آرزو بانوي كوچك،ليلي شيطان و مو شرابي،شيواي آتشين مزاج و شايسته دخترك محجوب و خجالتي.متاسفانه نخاله هايي مثل نغمه هم قرار بود بيايند ولي براي فرهاد كه هنوز آن چنان كه دلش مي خواست با دخترها روابط حسنه اي برقرار نكرده بود اين يك فرصت طلايي به شمار مي آمد....“ ؟

يا اونجايي كه فرهاد مي فهمه آرزوش به روياها پيوسته و راوي در شرح حالش مي گه:

”صدايي در ذهنش طنين انداخته بود كه اگر مي خواست گوشهايش را به روي آن باز كند همان لحظه بغضش مي تركيد و درهم مي شكست،ناله اي كه مدام مي گفت:آخ آرزوم!عروسك قشنگم! روياي زيبا و ظريف و لگد كوب شده ام!...

۱۳۸۴ اسفند ۲۹, دوشنبه

امروز وقتي ساعت يك و نيم بعد از ظهر،مرخصي گرفتم و داشتم برمي گشتم خونه،يه لحظه شور و شوق عجيبي تو دلم احساس كردم،يه هيجان قديمي....خودمو به يا آوردم وقتي اول دبيرستان بودم و آخرين امتحان ثلث دومم رو داده بودم و از خوشحالي از چهار راه كالج تا ميدون انقلاب رو يه نفس دويدم و به هر آشنايي مي رسيدم مي گفتم:پس فردا عيدتون مبارك!اون سال چهارشنبه سوري هم افتاده بود روز 28 ام و هيجان و ذوق و شوق من دو برابر شده بود.مضاف بر اين كه ”فلاني“ قرار بود اون شب بياد بيرون و همين خودش انگيزه اي بود برام كه بخوام هر چه سريعتر برسم خونه.اما حالا وقتي تو ماشين نشسته بودم و به سمت خونه حركت مي كردم،هيچ عجله اي براي رسيدن نداشتم.تو دلم به خودم گفتم:ببين چقدر حضور يه نفر تو زندگيت،ولو اين كه صوري و نصفه و نيمه باشه،موثر و انگيزه بخشه!خيلي از كارها رو بدون اون كه خودمون متوجه باشيم به خاطر بعضيها مي كنيم و روزي كه ديگه اون بعضيها نباشن،تازه مي فهميم كه اي بابا،چقدر جاشون خاليه!قصد ندارم براتون روضه بخونم اونم دم عيدي،اين فقط يه درد دل بود،حرفي كه بارها به خودم زدم ولي هيچ وقت بهش عمل نكردم و اون قدر كله شقم كه عمل هم نخواهم كرد،پس حقمه كه بكشم!! ؟
اوه راستي،قول داده بودم خودم رو نقد كنم،اين كار رو همين الان انجام مي دم،فقط،اينو بگم كه من معتقدم آدم بايد خوبيها و بديهاشو باهم ببينه،هيچ كس خوب كامل يا بد مطلق نيست،چه خوبه همون طور كه خيلي زود متوجه بديهاي ديگرون مي شيم و نسبت بهش حساسيم به همون اندازه به رفتار خودمون هم توجه داشته باشيم.قصد سخنراني ندارم،پس يه ضرب مي رم سر نقد خودم: ؟
من فكر مي كنم كه يه آدم دو وجهي هستم،يعني اگه يه رفتار خاصي رو دارم،به احتمال قوي طرف مقابلش رو هم دارا هستم،پس من: ؟
يك) در عين اين كه خيلي منطقي و خشكم،گاهي بي منطق و احساساتي هستم. ؟
دو) گاهي خيلي ساده مي شم،عين يه بچه،ولي در عين صداقت مرموزم. ؟
سه) شوخي و جديم مشخص نيست،بعضي وقتها با صميمي ترين دوستانم هم رسمي صحبت مي كنم،ولي گاهي اون قدر از حد مي گذرم و شوخي كردنم گل مي كنه كه به قول معروف گندشو بالا مي آرم. ؟
چهار) فكر مي كنم خيلي با تجربه‌ام،رو اين حساب بعضي وقتها حرفهاي گنده گنده مي زنم،ولي اشتباهات بچگانه‌ام بهم يادآوري مي كنه كه تا پخته و با تجربه شدن راه خيلي زيادي رو در پيش دارم. ؟
پنج) مغرورم،گاهي اوقات رفتارم حالت خودپسندانه پيدا مي كنه،ولي مي دونم كه گاهي اوقات اون قدر خاكي مي شم كه اگه مواظب نباشم مي مونم زير دست و پاي بقيه! ؟
شيش) مورد اعتمادم،دوستانم-و حتي كساني كه آشنايي مختصري باهام دارن-هميشه خصوصي ترين چيزاشونو بهم مي گن و باهام راحتن،ولي كمتر كسي باهام از يه حدي بيشتر صميمي مي شه،شايد چون عاملي تو رفتارم هست كه باعث مي شه دافعه داشته باشم. ؟
هفت) سخت مي گيرم،گاهي اوقات مسائل كوچيك رو واسه خودم بزرگ مي كنم،بايد ياد بگيرم كه صبورتر باشم.در هر صورت دل گندگي هايي دارم كه گاهي باعث دردسرم مي شه. ؟
هشت) دست به لوس كردنم حرف نداره،گاهي اوقات از اين كه به بعضيها زيادي رو مي دم از دست خودم عصباني مي شم.در هر صورت گاهي در عين صميمي بودن خيلي غريبه مي شم. ؟
نه) هم اجتماعيم،هم انزوا طلب،بستگي به مودم داره،با هر كدومش بيشتر حال كنم اون جوري مي شم. ؟

ده) حس مي كنم ديگران فكر مي كنن من آدم عجيبيم،به قول خودشون يه جوريم،و خب من هم فكر مي كنم ديگران مثل من نيستن و يه چيزيشون مي شه! ؟

يازده) هميشه به ديگرون روحيه و اميد مي دم،ولي خودم در همه حال با روحيه و اميدوار نيستم. ؟

دوازده) بين عاشق پيشگي و بي احساسي در نوسانم،بخوام مي تونم از يه دختر احساساتي تر بشم،گاهي هم از بي رگي خودم حيرت مي كنم و از خودم مي پرسم آدم اين قدر بي احساس مي شه؟
سيزده) زود رنجم،ولي بعيد مي دونم كسي به اين راحتي اين موضوع رو فهميده باشه،چون من احساساتم رو نشون نمي دم. ؟
چهارده) با گذشته هام زندگي مي كنم نه تو گذشته ها........................ ؟
و خب كلي ايراد ديگه كه اگه بخوام بهش اشاره كنم بدون شك يكي از كامنتها اين خواهد بود كه چقدر خودتو تحويل مي گيري،در هر صورت عزيز طويله ما پره چه براي خودم چه براي شما!!! روي هم رفته حس مي كنم ديگرون يه جورايي باهام حال مي كنن و دوستم دارن و اين خودش مايه دلگرميه...........بسيار خب،پس اگه به قول بر و بچ ما رو دوست داري،يا نه حالت ازم بهم مي خوره،يه لطفي بكن،تو كامنت دوني زير نظرتو راجع به من بگو،اينم بگم كه من از انتقاد سازنده استقبال مي كنم و البته فرق گلواژه رو از حرف درست و حسابي تشخيص مي دم،پس لطفا نه هندونه زير بغلم بذار،و نه حالا كه بهت فرجه دادم تا منو نقد كني از فرصت سوء استفاده كن،گرفتي چي شد؟آ باريكلا،ببينم چيكار مي كني!...............؟

۱۳۸۴ اسفند ۲۶, جمعه

نمي دونم چرا چند وقته حرفم نمي آد.سر كار كه هستم،تو تاكسي و ميني بوس و حتي وسط چرت زدن،يه مطالبي به ذهنم مي رسه و به خودم مي گم برسم خونه مي نويسمش،ولي وقتي پاي كامپيوتر مي شينم مي بينم حسش پريده.خوش به حال اونهايي كه يه هيس تو وبلاگشون مي نويسن و يهو بيست نفر پشتش كامنت مي دن.ما كه از اين شانسها نداريم.تو اين فكرم به عنوان آخرين بلاگ سال،يه پست انتقادي بنويسم و خودمو نقد كنم،حس مي كنم ديگه بعد اين همه سال تونستم يه جورايي خودمو بشناسم و چم و خم اخلاقم بياد دستم.پس اگه مي شه دفعه بعد كه لطف مي كنيد و به معبد سامورايي كوچك قدم رنجه مي فرماييد تو ذهنتون باشه كه قراره راجع به من نظر بديد.هيچ تعارفي هم تو كار نباشه،من مخلص همه تون هستم لطفا هندونه زير بغلمون نذاريد و خيلي صاف و ساده بگيد نظرتون چيه.مي گم شايد بد نباشه يه مقايسه اي بين نظرات شما با اون چيزي كه من مي خوام بنويسم انجام بشه،كمترين حسنش اينه كه مي فهمم چقدر خودمو درست شناختم.تم خوبي به نظرم مي آد،مي رم روش فكر كنم و همين روزا مي نويسمش،شما هم اگه چيزي به نظرتون رسيد دريغ نكنيد.تا بعد.................. ؟

۱۳۸۴ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

آدم واسه جهودا كار بكنه،ولي واسه كارفرما جماعت كار نكنه!فكرشو بكن،به خاطر آقايون هزار كيلومتر كوبيدم رفتم كرمان-البته با هواپيما!_مي رسم اونجا به زور يه چايي مي ذارن جلوم رنگ خيلي ببخشيد ادرار،هيچ هماهنگي اي صورت نگرفته،تازه مثلا من خير سرم نماينده و كارشناس پروژه‌ام،طفلك نماينده پيمانكار كه عين اين بچه يتيمها يه گوشه كز كرده از ترس كارفرما جرئت نفس كشيدن نداره،حالا كارفرما رو بگو،اول فكر مي كردم طرف منشي يا سر دفتره،آخه قيافه شو مي ديدي از اونها بود كه دلت بسوزه و شب عيدي پنج زار بذاري كف دستش،بعد نيم ساعت كه نشستم در سكوت،آقا در كمال بي اعتنايي با ابروي بالا انداخته مشغول بررسي يه سري نامه بوده و نماينده پيمانكار هم همين جوري زل زده به من كه بابا تو اقلا يه حرفي بزن،خودمو به ميز يارو نزديك مي كنم و مودبانه مي گم:ببخشيد من قرار بود اين اسناد رو بدم به آقاي مهندس..... و در حضور ايشون...حرفمو قطع مي كنه و با لبخند مي گه:خودم آقاي مهندس...هستم!.........تو دلم مي گم خب،نيومده سوتيه رو دادم،ولي من از كجا مي خواستم بدونم اين پسر بچه مجري يكي از طرحهاي ميلياردي ايرانه؟؟
بگذريم،كارشناس دعوت كردن بياد حكم باشه و روي كالاي پروژه شون نظر بده،نه ماشين آماده كردن،نه اصلا كسي باخبره،بعد دو ساعت كه ماشين آماده شده و رفتيم انبار،مدير انبار اونجا انگار از خواب صد ساله بيدارش كردن مي گه مگه قرار بود امروز باشه؟؟حالا ندوني مي گي طرف لابد قراره كوه بشكافه!كل كاري كه اونجا داشتيم بازديد از چند قرقره كابل و بريدن 5 متر ناقابل كابل از 6-7 تا قرقره نمونه بوده،آقايون نه ماشين دارن قرقره ها رو جا به جا كنن،نه نفر دارن لا اقل بياد سر كابل رو واسمون بگيره،حالا اينا بخوره تو سرشون انبار اداره برق يه دستگاه برش سيم و كابل نداره!نماينده پيمانكار رو فرستادن دستگاه برش بخره،يه دفعه رفته و اومده بهش جنس تقلبي انداختن و موقع بريدن كابل سوخته،دفعه بعد به خيال خودش رفته جنس ژاپني خريده و باز همون آش و همون كاسه،آخر سر بهش گفتيم بابا،برو يه دستگاه برش بخر كه باهاش بشه تير بتني بريد!سرتونو درد نيارم،تا ساعت سه بعد از ظهر تو اون آفتاب تند ما معطل بوديم،بعد كه كار تموم شده من دلم خوش بود كه الان مي برنمون يه جايي دو لقمه هلاهل مي ذارن جلومون-بابا مرديم از گشنگي!-،ورداشته منو وسط ميدون شهر پياده كرده و گفته به سلامت!!....منو مي گي، انگار يه كاسه نجاست ريختن روي سرم......بگذريم،ما كه نمي ذاريم بهمون بد بگذره،سريع يه ساندويچي پيدا كردم و يه چيزي ريختم تو حلقم،ساندويچهاي اونجا هم كه قربونش برم عين مردمونش لاغر و نحيف!در هر صورت ته دل ما رو بست،بعد گفتم:حالا چيكار كنم؟پروازم ساعت هشت و نيم شبه و الان تازه چهار بعد از ظهره!رفتم يه ساعت واسه خودم كافي نت،خواهران و برادران نوجوان همه يكي يه هدست به گوشاشون سخت مشغول فعاليت شريف و فرهنگي چت و رفيق بازي،ولي خداوكيلي اينترنت اونها سگش به تهرون شرف داره،چرا؟چون مي شه تو اوركات رفت....بعد يه ساعت وبگردي مي گم خب حالا چيكار كنم؟به سرم مي زنه برم سينما،بعد يه ربع پياده روي مي رسم به سينما مهتاب،چه فيلمي داره؟مكس!آخ جون!تعريفشو شنيده بودم و وقت نكرده بودم تماشاش كنم.سريع بليت مي گيرم و با ذوق و شوق مي رم داخل،5 دقيقه از فيلم رفته ولي مهم نيست،صندليهاي سينما همه جرواجر،يه جاي نرم پيدا نمي كني ماتحتت رو بذاري روش! صداي ترق و توروق تخمه شكستن و چيپس خوردن مردم هم كه عين آواي گوشنواز بلبل تو سالن پيچيده،يه مادر صلواتي هم هر چند وقت يه بار ليزر مي اندازه رو پرده سينما،هفت هشت ده تا دختر دبيرستاني كه معلومه از مدرسه جيم شدن هم اومدن سينما و اون قدر كولي بازي در مي آرن كه نيم ساعت مونده به آخر فيلم عذرشونو مي خوان،با همه اينا كنار مي آم،انصافا فيلمش ارزش ديدن داره،بعد نود و بوقي يه فيلم كمدي ايراني غير چيپ ديدم،بازي فرهاد آئيش در نقش مكس كه حرف نداره،خيلي ريلكس و طبيعيه،انگار جدا سي سال خواننده لوس آنجلسي بوده...به به!مي بينم كه يكي از سه دختر مورد علاقه من هم كه تو فيلم هست،پگاه آهنگراني!هميشه تو روياهام مي گفتم اگه من فيلمساز بودم يه فيلم با شركت ترانه عليدوستي،پگاه آهنگراني و باران كوثري-به قول خودم مثلث شيطنت!-مي ساختم و سينماي تينيجري ايران رو متحول مي كردم!!از تيپ اون پسره-فكر كنم اسمش امير علي بود-هم خوشم اومد،اگه دختر بودم يه دوست پسر با اون شكل و شمايل-قد بلند،موهاي مشكي پر پشت پريشون،نگاه خمار و ريش خطي-از خدام بود!رقص و آواز آخر فيلم هم كه حرفي براي گفتن باقي نمي ذاره،كولاك بود....خب،ساعت چنده؟ديگه چيزي به پروازم نمونده،با يه تاكسي سرويس كه چراغهاش سرخود خاموش و روشن مي شه،خودمو مي رسونم فرودگاه و وقتي هواپيما از زمين بلند مي شه يه نفس راحت مي كشم و تو دلم مي گم:درنا جون،دارم بر مي گردم......................! ؟؟

۱۳۸۴ اسفند ۲۱, یکشنبه

خيلي بده كه آدم به همه چي عادت بكنه و به قولي همه چيز براش عادي بشه و هيچي نتونه سر وجد بياردش و يا براش هيجان انگيز باشه....يادمه يه زماني از 4 ماه و بيست و شيش روز قبل براي رسيدن چهارشنبه سوري لحظه شماري مي كردم،به هر كي مي رسيدم مي گفتم:آخ جون!فقط 60 روز ديگه مونده!فقط بيست روز!دو روز...و روز چهارشنبه سوري هم مي زد به سرم!!....تعطيلات عيد رو كه ديگه نگو،شبهاي قبل عيد هيجان داشت منو مي كشت،تو خونه بند نبودم،دوست داشتم تو كوچه و خيابونها بدوم و به خاطر رسيدن بهار بالا و پايين بپرم وخوشحالي كنم...يه شور و حالي داشت اون دوران،چه راحت و به خاطر چه چيزاي كوچيك و پيش پا افتاده اي سرخوش بوديم.....البته هنوز هم از اومدن بهار خوشحال مي شم ولي اين كجا و احساسات و خواب و رويا هاي اون دوران كجا...همينه كه از بزرگ شدن بدم مي آد،آدميزاد هرچي بزرگتر مي شه،توقعش از دنيا بيشتر و به طبع شاديهاي محدودتر و مشروط تر مي شه.....آرزو داشتم دوباره پونزده ساله بشم تا بتونم يه بار ديگه ساده و بي بهونه شاد شدن رو تجربه كنم......................................؟
آقايون،خانومها،اين كه من روي تميز بودن وبلاگ-از نظر محتواي كلامي-اصرار دارم به اين معنا نيست كه خيلي بچه مثبتم يا مامانم عادت داشته در بچگي منو با دستمال كاغذي اين ور و اون ور بذاره....من برعكس خيلي ها كه فكر مي كنن وبلاگ حياط خلوت خونه شونه،اين فضا رو يه محيط همه گاني مي دونم،جايي كه تو مي توني خطاب به يه جمعي صحبت كني و هرچي به ذهنت مي رسه بگي،ولي هرچي دم دهنت اومد نه!بذار يه مثال برات بزنم،فرض كن رفتي يه مهموني يا ترم اول دانشگاه هستي و مي خواي دوست پيدا كني،شروع مي كني يواشكي از اطرافيانت آمار گرفتن،رفتارشونو زير نظر مي گيري و به تكيه كلامهاشون توجه مي كني،حالا اين وسط خودت به من بگو،در برخورد اول مجذوب كسي مي شي كه رو اصول رفتار مي كنه و با حساب كتاب حرف مي زنه يا كسي كه هيچ تشخصي تو رفتارش نيست و دهنش چاه مستراح رو جواب مي كنه؟قبول داري برخورد اول خيلي تعيين كننده‌اس؟قبول داري اگه خودت روزي بد اخلاق باشي و از شانست يه بنده خدايي براي اولين بار تو رو در اون حالت ببينه فكر مي كنه تو هميشه اين جوري هستي؟آره،مي دونم چي مي خواي بگي يا ممكنه بگي،من اهميت نمي دم ديگرون چي در موردم فكر مي كنن،خب اين هم خودش يه نظريه ديگه،ولي گوش كن،بخواي و نخواي وبلاگ يه جاي عموميه كه عده اي در شبانه روز گذارشون بهش مي افته و خيلي ها ممكنه دفعه اولشون باشه كه مي آن اينجا و اولين متني كه ازت مي خونن حكم همون برخورد اول رو داره،شايد تعداد بازديد كننده برات مهم نباشه،اگه اين جوريه خب در كامنت دونيت رو ببند،يا اصلا نمي خواد بلاگت رو پابليش كني،تو كه مي گي فقط واسه خودت مي نويسي،پس سخنان گوهر بارت تو همون صندوق خونه وبلاگت بمونه و افتخار خوندنش نصيب من نوعي نشه فكر مي كنم بهتر باشه!به جان عزيزت!فكر مي كني شوخي مي كنم؟اگه اين جوري بود هر كه كي تو تلويزيون و راديو يا روزنامه بود مي تونست هرچي دلش مي خواد بگه و ادعا كنه من كه مخاطبم رو نمي بينم،پس بذار اين چند تا فحش خوار مادر رو هم-به فرض-بدم!فقط امثال علي پروين و كساني كه فرهنگشون در اون حده ممكنه فكر كنن ركيك حرف زدن جذبه مي آره يا باعث جلب احترام مي شه،مردم وظيفه‌ ندارن به ما احترام بذارن،اين خود ما هستيم كه با رفتار و گفتارمون اين احترام رو در اونها به وجود مي آريم،شايد اگه من خودمو با الفاظي مثل خنگ و خر و چه مي دونم لانتور خطاب كنم چند نفر بخندن ولي اونها دارن در حقيقت به من-به شخصيت تحقير شده من-مي خندن نه به حرفم....خب،فكر مي كنم باز يه كمي دز پدر روحاني گريم زده بالا،ولي دوست داشتم اينا رو بگم.......؟
با اجازتون باز يه چند روزي رو نيستم،يه ماموريت ديگه و اين بار كرمان.....خدا كنه واسه روز چهارشنبه سوري بتونم تهران باشم،ديگه اون شور و شوق گذشته رو در من ايجاد نمي كنه،ولي بخاطر خيلي ها،هنوز دوستش دارم!!...؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۷, چهارشنبه

اهل اين كه بخوام افسوس گذشته ها رو بخورم نيستم،ولي خب هر آدمي تو زندگيش يه حسرتهايي داره كه گاه و بي گاه يادآوريش باعث مي شه دلش بگيره،هيچ كس نيست كه توي خلوت خودش،وقتي از فكر گرفتاريها و مشغوليتهاي زندگي مي آد بيرون براي يه بار هم كه شده نگه:اي كاش اين جوري مي شد،يا اون جوري مي شد....حسرت جزئي از زندگي ما آدمهاست....من هم امشب ياد يه چيزي افتادم كه دلم مي خواد در موردش حرف بزنم،نه واسه اين كه بخونيدش و بعدش آخي و اوخي بگيد،بلكه دوست داشتم تعريفش كنم تا دلم راحت بشه...به قولي مي خوام واسه دل خودم حرف بزنم.؟
امروز 17 اسفنده،از سر كار كه بر مي گردم طبق عادت،بعد كمي استراحت،مي رم سراغ نوشته هام،خاطراتي كه بر حسب روزهاي سال مرتب شده،هر روزي يه خاطره داره،امروز هيفدهمه،پس سر رسيدهامو از قديم تا پارسال رو هم مي چينم،صفحه هيفده اسفند تمومشون رو باز مي كنم و شروع مي كنم به خوندن،سال 83 كه چيز خاصي نداره،سرما خورده بودم و با اين حالم بايد مي رفتم ماموريت،يادش به خير چقدر رئيسم رو فحش دادم!چون خودش پاشده بود رفته بود ارمنستان،اون وقت من با اين حال مريضم بايد مي رفتم براي نمي دونم چندمين بار ساري...بگذريم،سال 83 اين موقعها چندان دوره خوبي برام نبود،سر رسيد 82 رو باز مي كنم،ورق مي زنم تا برسم به صفحه هيفده اسفند،به محض اين كه اون صفحه باز مي شه،يه كارت سفيد از اون وسط مي افته بيرون.نگاش مي كنم،پشتش با روان نويس مشكي نوشتم:آرزو.....روي كارت هم درشت نوشته انستيتو آرايش و زيبايي...يه دفعه انگار ذهنم فلش بك بخوره،ياد اون شب مي افتم،نوشته هاي كارت از جلو چشمام محو مي شه و تصوير چهارچوب يك در جاي اونو مي گيره...آره،درست دوسال پيش در چنين روزي بود كه من....بذاريد مطالبي رو كه تو دفتر خاطراتم نوشتم براتون بخونم،البته چون طولانيه خلاصه اش مي كنم:؟
شب هفت پدر دوستم بود،با بچه ها رفته بوديم خونه شون،بزرگان فاميل دور تا دور نشسته بودن،ما هم روبروي در نشستيم و مشغول حرف زدن شديم،من يه احساس به خصوصي داشتم،يه جور هيجان،يه جور انتظار شيرين،آره من منتظرش بودم،مي دونستم مي آد،اگه نگم از يازده سال قبل ولي از چند روز قبل اومدنش بهم الهام شده بود،بيا آرزو،بيا.......وقتي كه اومد انگار روحم بود كه از در وارد مي شد،يه لحظه انگار فقط من بودم و اون،حضور هيچ چيز و هيچ كس رو در اطرافم احساس نمي كردم،با ديدنم يه هيجاني كه نمي دونم دلچسب تعريفش كنم يا دلهره آور تو چشماي بادوميش موج زد،نگاهشو مستقيم دوخت به من،شايد اون هم در بين اون همه آدم فقط داشت منو مي ديد،دلم لرزيد،نگاهمو دزديدم،ولي دير شده بود،يه آن احساس كردم تموم كساني كه در اون مجلس حاضرن موضوع رو فهميدن،شايد اين طور بود چون يكي از خانومها كه فاميل دوستم بود و بسيار شوخ طبع بعد مدتي گفت:عجب سيستمي داري،سونيه يا آكايي؟ و چشمكي زد و تمجيد كنان ادامه داد:نه!خوشم اومد از سليقه‌ات!....داشتم آب مي شدم،داشتم از داخل مي سوختم،منفجر مي شدم،بعد سالها آرزو اومده بود ولي من حتي قادر نبودم تو صورتش نگاه كنم...لحظات سپري مي شدن،اون نگاهش منتظر بود،منتظر من،من خاك بر سر!رفتم جلو آينه دستشويي،چند مشت آب يخ زدم به صورتم،تمام بدنم رو نيشگون گرفتم،به خودم فحش دادم،گفتم:نامردي اگه باهاش حرف نزني....مي دونيد،باورم نمي شد اون به محض اين كه من شروع به صحبت كنم،همه چيز و همه كس رو ول كنه و فقط با من صحبت كنه،حتي خواهر عزادار دوستم كه كنارش نشسته بود،بعد مدتي بلند شد رفت و ما دو نفر رو تنها گذاشت.با چه اشتياقي،با چه صميميتي باهام حرف مي زد،منو تو خطاب مي كرد،با اين كه تو اين يازده دوازده سال،به جز نگاه و چند سلام و احوالپرسي مختصر چيزي بين ما رد و بدل نشده بود ولي به وضوح مي ديدم كه اونم منتظر بوده،منتظر چنين لحظه اي............... .......................!؟
«نتونستم تحصيلم رو ادامه بدم،تو يه كشور غريب بدون پول مونده بودم،اون قدر كه حتي نمي تونستم يه زغال بخرم خودمو گرم كنم،براي همين برگشتم ايران و ... »
حرفهاي آرزو عين پتك،عين نقشي كه روي سنگ حكاكي كنن تو ذهنم ثبت مي شد،دختري كه سالها به انتظارش نشسته بودم تا برگرده و بگه من هموني شدم كه قول داده بودم،من پزشك شدم،شكست خورده و خسته برگشته بود.....پرسيدم:حيف نبود آرزو؟با لبخند تلخي گفت:چرا...ولي ديگه قادر به ادامه دادن نبودم...........
اگه بگم متاسف نشدم دروغ گفتم،ولي ذره اي از عشق و علاقه ام بهش كم نشد،هنوز به همون شدت روز اول دوستش داشتم،دختري كه زماني بچه اي دوازده ساله بود،شلوار مخمل كبريتي قرمز و تي شرت سبز مي پوشيد و موهاشو با روبان صورتي مي بست،حالا واسه خودش يه خانوم برازنده شده بود،خانومي كه رفتارش با صدتا دختر تحصيل كرده برابري مي كرد،برام از مديريت زمان حرف مي زد،از برنامه داشتن در زندگي،من جلوش احساس كمبود مي كردم،شايد همين احترام بود كه باعث شد در آخرين لحظه،پيشنهادي كه از قديم آرزو داشتم بهش بدم رو مطرح نكنم.اين كه اون بخواد دوست دخترم بشه ديگه نه در شان اون بود و نه من،رويايي بود كه هيچ وقت برآورده نمي شد................................. .!؟
موقع خداحافظي وقتي كارتش رو بهم داد،بلافاصله خداحافظي كردم و رفتم.صداي قدمهاش رو از پشت سر مي شنيدم،سنگيني نگاه پرسشگرشو رو خودم احساس مي كردم،بايد مي گفتم،نبايد مي رفتم،بايد مي ايستادم و مثل يه مرد حرفم رو بهش مي زدم،قلبم به سينه ام مشت مي زد،دلم ضجه كنان التماس مي كرد،ولي من به راهم ادامه دادم............وقتي به اندازه كافي از هم دور شديم، وايسادم و رفتنش رو تماشا كردم و به خودم گفتم:شايد اين تقدير بود،تقدير بود كه آرزو برام هميشه بصورت يك آرزو باقي بمونه،رويايي كه خواستني ولي دست نيافتني است...من هرگز به ازدواج با اون فكر نمي كردم،فقط مي خواستم روزي باهاش دوست بشم،رويام بود،آرزوم بود،ولي گذشت زمان از ارزش اين خواسته كم كرد.....حيف كه خيلي دير نوبت بهم رسيد يا شايد بهتر باشه بگم چقدر دير از خواب بيدار شدم............................. .!؟
٭٭٭
پ ن 1: منظورم از خواهري كه هرچي دلش خواسته گفته تو بلاگ قبلي فرد مشخصي نبود،در كل بد نيست در عين دوستي و صميميت،احترام همديگه رو نگه داريم.
پ ن 2:با تشكر از استقبال گسترده اي كه از فراخوان بنده در پست قبلي كرديد،اينجانب ديروز بهتر ديدم فارغ از هرگونه منت كشي،برگردم منزل و در خدمت خاله هاي بزرگوارم باشم.قربون معرفت همه دوستان!؟
پ ن 3:اين شبها يه جوري هستم.....حالت كسي رو دارم كه منتظره يه خبر خوب به دستش برسه يا گمشده چندين ساله اش رو دوباره پيدا كنه.....البته اين حس تازگي نداره،از بچگي با نزديك شدن بهار اين جوري مي شدم........................................... ...!!؟
پ ن 4:اين آهنگ چيني رو مي شنويد؟هنوزم با شنيدنش دلم مي لرزه و بي اختيار مي گم:آي آرزو برگرد پيشم آرزو............................................. ...!؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۵, دوشنبه

دوستان من جدا شرمنده اخلاق ورزشي تون شدم!واقعا اگه آدم سه چهار تا از اين دوستا داشته باشه ديگه به دشمن نياز نداره!خوبه هنوز سه تا پست از اون پستي كه بنده توش خيلي واضح و روشن خدمت شما سروران گرامي عرض كردم كه فيلم چهارشنبه سوري رو ديدم نگذشته،اون وقت چهار نفر پشت هم اومدن گفتن برو اون فيلم رو ببين،لاحره!از تو ديگه انتظار نداشتم!تو سرت مونده لا آسانسور يا حواست؟....دستتون درد نكنه،اشك تو چشمام جمع شد از اين همه توجهتون!معلوم شد كه چقدر پستهام رو مي خونين و بعدش نظر مي دين!!!؟.....حالا اينا به كنار،اون خواهري كه ازش اسم نمي برم و خودش مي دونه كيه رو ببين كه هر چي دلش خواسته بهم گفته!خيلي ممنون عزيزم،فرمايش ديگه اي نداشتين........................................!؟؟
واي براي فردا عزا گرفتم،دلم خوش بود رئيسم مي ره ماموريت و من مي تونم جيم فنگ بزنم و زودي برگردم خونه،خبر رسيده فردا عصر خاله هام اكيپي مي خوان بنده نوازي كنن و كلبه درويشي رو به قدوم مباركشون مزين بفرماين،من هم كه خب گفتن نداره،حوصله اين جور گردهمايي هاي صرفا زنونه رو ندارم،برام جالب نيست بدونم دستور پخت فلان آش چي چي قلمكار چيه،دختر فلاني كجا لباسشو داده براش دوختن يا موهاشو داده براش خوشه انگوري درست كردن يا اون سينه ريز طلاي فلان تومنيش رو از كدوم جواهر فروشي لوكس خريده،يا پسر خاك بر سر فلاني دختر كدوم بهماني رو با مهريه خدا تومن گرفته-بنده خدا مامانم كه بايد پاي اين حرفها بشينه!!- و از اين جورحرفها!پس چاره اي نيست كه فردا عصر رو هم از سر كار دو در كنم و هم از خونه....از شما ها كسي هست كه وقت آزاد داشته باشه تا با هم بريم بيرون؟مهمون من،فقط فوري تا دير نشده يه نشونه اي،آدرسي،شماره موبايلي بديد كه هماهنگ كنيم،اينا رو جدي مي گم،من عمري فردا عصر بعد كار زود برم خونه،از زير سنگ هم شده خودمو يه جوري سرگرم مي كنم،حالا از ما گفتن بود،خودتون مي دونيد......................!؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۴, یکشنبه

جمعه اي واسه خودم رفته بودم سينما فيلم حكم....آقا!يا من سطح درك فيلمم پايينه يا اين كميايي جدا خودش هم نمي دونه داره چي مي سازه....اين دو تا فيلم آخري كه ازش ديدم(حكم و سربازان جمعه)بي سر وته ترين فيلمهايي بودن كه در عمرم ديدم....بي خود نيست مي گن آدم وقتي فيلسوف مي شه ديگه ديگران حرفشو نمي فهمن چون براي خودش حرف مي زنه نه براي ديگرون.....................يه فيلم خوب بهم معرفي كنيد،اقلا اگه بعد از ظهر جمعه ام رو صرف تماشاش مي كنم،اونم به تنهايي،آخرش شاكي از سالن بيرون نيام......آي اين فيلم حكم چيزي بود يعني ايني بود يعني همون چيزي كه ادب نمي ذاره بگم!!!؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۱, پنجشنبه

فكرشو بكن خسته بعد سه ساعت پرواز رسيدي چابهار،تو اون گرماي اعصاب خورد كن كه تا فرق سرتو مي سوزونه قراره يه مشت آدم رو كه هر كدوم سن پدرتن ببري 150 كيلومتر يه مسيري رو تو صحرا نشونشون بدي كه چي؟قراره اونجا خط برق بسازن.................حالا نشستم تو ماشين،ديرم هم شده،آخه لامصب فرودگاه چابهار خداي نظم،پياده كه مي شي تو يه وجب جا،كه نه صندلي درست و حسابي داره ،نه يه بوفه كه يه زهرماري بخري ازش بريزي تو گلوت،يه ساعت بايد منتظر بشي تا بارت رو بيارن بذارن رو چرخ نقاله....شلوغ،پر سر و صدا،همه تو دل هم،حالا اينا به جهنم،مرتيكه چمدونت رو مي آره عين بار پهن پرتش مي كنه رو چرخ نقاله.......بگذريم،سعي مي كنم از فكر فرودگاه و محيط دلپذيرش(!) بيرون بيام و ذهنم رو مي فرستم وسط كوههاي كم ارتفاع و ماسه اي صخره اي اطراف و درياي لاجوردي رنگي كه لحظه به لحظه تصويرش داره برام واضح تر مي شه،ورودي چابهار خيلي قشنگ و چشم نوازه،البته به شرطي كه از سمت ورودي منطقه آزادش وارد بشي..................راننده يه آهنگ گذاشته در عمرم نشنيدم،يه دختره با صدايي شبيه ناله گربه داره مي گه:آره،آره!مي آم دوباره!آرش تو ماله مني!!...........باز مي رم تو فكر و از خودم مي پرسم چند تا از دختر و پسرهاي ما با شنيدن اين تيپ آهنگها(كه به نظر من رو حوضيه!) به خيال خودشون مي رن تو خلسه و لابد اوني هم كه آرشش رو گم كرده باشه تا مي شنوه داغ دلش تازه مي شه و شروع مي كنه به پهناي صورتش گريه كردن و در دل خواننده اين ترانه رو(البته اگه به اين شاهكار بي وزن و قافيه بشه گفت ترانه!) ستايش مي كنه و هرجا كه بره تو كوچه و مدرسه و دانشگاه اين لاطائلات مي شه ورد زبونش و سعي مي كنه حين خوندنش يه قيافه روحاني هم به خودش بگيره تا به همه نشون بده كه من درد عشقي كشيدم كمپرس!!!(قضيه كمپرس و كه مپرس رو كه همه تون لابد مي دونين!).......خنده ام مي گيره از حماقتهاي دوران نوجووني،خودمون هم يكي از اونها بوديم،فقط خدا رو شكر يادم نمي آد بيرون از چهارچوب اتاقم چنين فيگورهايي اومده باشم،ولي خب يادمه بعضي از دوستهام رو كه استعداد خوانندگيشون رو تو حموم و دستشويي كشف مي كردن و بعد مي رفتن جلو مدرسه دخترونه و با چه شور و حالي آبرو مي بردن..........................................................بگذريم،معمولا وقتي به هر بهونه اي مي رم سفر از اين دست فكرهاي فلسفي-كه نه واسه آدم نون مي شه و نه آب-زياد مي كنم،خنده ام گرفته بود وقتي رسيده بودم اداره برق،پيمانكارها عين گرگ دم در ورودي منتظرم بودن تا به محض رسيدنم واسه دستمال كشيدن همديگرو جر وا جر كنن!اون وقت من بدون اين كه خودم رو معرفي كنم صاف رفتم تو اتاق مدير برق منطقه،نيم ساعت كه گذشت يكي از پيمانكارها،اومده عين اين بچه مظلومها كه مي خوان وارد دفتر ناظم بشن،نصف كله شو از لا در آورده تو مي پرسه:عذر مي خوام مجدد مزاحم مي شم،آقاي مهندس فلاني......كه با ديدنم يهو گل از گلش مي شكفه،فوري مي آد جلو،تا نصف قدش خم مي شه،يك تواضعي پيشه مي كنه كه نگو و نپرس،معرفي نامه شو نشون مي ده،بعد يه لحظه عذر خواهي مي كنه مي ره بيرون،چند دقيقه بعدش تمام پيمانكارها عين لشگر سلم و تور مي ريزن تو اتاق،پروانه وار دور من و مدير منطقه مي شينن و از همونجا بساط پاچه خوري و منم منم كردن جانثاربازي پهن مي شه........من باز فلسفه ام گل مي كنه،به چهره تك تك اونها نگاه مي كنم،به موي سفيدشون،به شكمهاشون كه در راه حق عين بالش باد كرده،به لبخندهاي تصنعي شون كه از صدتا فحش خوار مادر بدتره،بعد به خودم مي گم من احمقم يا اينا كه بخاطر پول ببين چه بي پدر مادريها كه نمي كنن............در طول مسير آخ مسابقه مي ذارن تو خود شيريني،تا نماينده فلان شركت ازمون دور مي شه شروع مي كنن خراب كردنش،آقاي مهندس اينا عرضه ندارن يه چاه مستراح بزنن،ما فلان سال تو فلان منطقه بد آب و هوا چنين و چنان كرديم.......مونده بگه كل تمدن دنيا مرهون زحمات ماست.............بازم بگذريم،به من كه بد نگذشت،كارم رو انجام دادم و به قول خودم يه تور چابهار آقايون رو بردم و آوردم،اون قدر هم بهم احترام گذاشتن-كه البته مرده شور چنين احترامي رو ببره!-و ازم پذيرايي كردن-اون قدر موز و نارنگي و كلوچه به خوردم دادن كه ناهار نتونستم بخورم-كه واسه هفت پشتم كافيه....................حالا مي دوني جاي جالب داستان كجاست؟اونجايي كه داريم خداحافظي مي كنيم،پيمانكارها مي پرسن كدوم هتل اقامت داريد؟خب پيمانكارن ديگه،تعارفه رو مي زنن،تو هم اگه اهلش باشي،كافيه لب تر كني تا برات تو بهترين جا اتاق بگيرن،البته تو هم بايد بعدا موقع انتخاب شركت برنده هواشونو داشته باشي،ولي خب من حالا به هر دليلي تعارفشون رو رد مي كنم، روم هم نمي شه بگم چون شركتمون دولتيه و گدا،من رفتم تو يه هتل معمولي ساكن شدم،براي همين فقط مي گم قبلا هماهنگ شده!يه نگاه بهم مي اندازن كه نشون مي ده تا ته خط رو خوندن.........روز تموم مي شه،من نمي دونم اونها چه جوري حال مي كنن،ولي من بعد كمي نوشتن و كتاب خوندن،حالا عجيب اشتياق دارم برم گشتي تو منطقه آزاد بزنم....................كسي هست كه باهام بياد؟