اهل اين كه بخوام افسوس گذشته ها رو بخورم نيستم،ولي خب هر آدمي تو زندگيش يه حسرتهايي داره كه گاه و بي گاه يادآوريش باعث مي شه دلش بگيره،هيچ كس نيست كه توي خلوت خودش،وقتي از فكر گرفتاريها و مشغوليتهاي زندگي مي آد بيرون براي يه بار هم كه شده نگه:اي كاش اين جوري مي شد،يا اون جوري مي شد....حسرت جزئي از زندگي ما آدمهاست....من هم امشب ياد يه چيزي افتادم كه دلم مي خواد در موردش حرف بزنم،نه واسه اين كه بخونيدش و بعدش آخي و اوخي بگيد،بلكه دوست داشتم تعريفش كنم تا دلم راحت بشه...به قولي مي خوام واسه دل خودم حرف بزنم.
؟امروز 17 اسفنده،از سر كار كه بر مي گردم طبق عادت،بعد كمي استراحت،مي رم سراغ نوشته هام،خاطراتي كه بر حسب روزهاي سال مرتب شده،هر روزي يه خاطره داره،امروز هيفدهمه،پس سر رسيدهامو از قديم تا پارسال رو هم مي چينم،صفحه هيفده اسفند تمومشون رو باز مي كنم و شروع مي كنم به خوندن،سال 83 كه چيز خاصي نداره،سرما خورده بودم و با اين حالم بايد مي رفتم ماموريت،يادش به خير چقدر رئيسم رو فحش دادم!چون خودش پاشده بود رفته بود ارمنستان،اون وقت من با اين حال مريضم بايد مي رفتم براي نمي دونم چندمين بار ساري...بگذريم،سال 83 اين موقعها چندان دوره خوبي برام نبود،سر رسيد 82 رو باز مي كنم،ورق مي زنم تا برسم به صفحه هيفده اسفند،به محض اين كه اون صفحه باز مي شه،يه كارت سفيد از اون وسط مي افته بيرون.نگاش مي كنم،پشتش با روان نويس مشكي نوشتم:آرزو.....روي كارت هم درشت نوشته انستيتو آرايش و زيبايي...يه دفعه انگار ذهنم فلش بك بخوره،ياد اون شب مي افتم،نوشته هاي كارت از جلو چشمام محو مي شه و تصوير چهارچوب يك در جاي اونو مي گيره...آره،درست دوسال پيش در چنين روزي بود كه من....بذاريد مطالبي رو كه تو دفتر خاطراتم نوشتم براتون بخونم،البته چون طولانيه خلاصه اش مي كنم:
؟شب هفت پدر دوستم بود،با بچه ها رفته بوديم خونه شون،بزرگان فاميل دور تا دور نشسته بودن،ما هم روبروي در نشستيم و مشغول حرف زدن شديم،من يه احساس به خصوصي داشتم،يه جور هيجان،يه جور انتظار شيرين،آره من منتظرش بودم،مي دونستم مي آد،اگه نگم از يازده سال قبل ولي از چند روز قبل اومدنش بهم الهام شده بود،بيا آرزو،بيا.......وقتي كه اومد انگار روحم بود كه از در وارد مي شد،يه لحظه انگار فقط من بودم و اون،حضور هيچ چيز و هيچ كس رو در اطرافم احساس نمي كردم،با ديدنم يه هيجاني كه نمي دونم دلچسب تعريفش كنم يا دلهره آور تو چشماي بادوميش موج زد،نگاهشو مستقيم دوخت به من،شايد اون هم در بين اون همه آدم فقط داشت منو مي ديد،دلم لرزيد،نگاهمو دزديدم،ولي دير شده بود،يه آن احساس كردم تموم كساني كه در اون مجلس حاضرن موضوع رو فهميدن،شايد اين طور بود چون يكي از خانومها كه فاميل دوستم بود و بسيار شوخ طبع بعد مدتي گفت:عجب سيستمي داري،سونيه يا آكايي؟ و چشمكي زد و تمجيد كنان ادامه داد:نه!خوشم اومد از سليقهات!....داشتم آب مي شدم،داشتم از داخل مي سوختم،منفجر مي شدم،بعد سالها آرزو اومده بود ولي من حتي قادر نبودم تو صورتش نگاه كنم...لحظات سپري مي شدن،اون نگاهش منتظر بود،منتظر من،من خاك بر سر!رفتم جلو آينه دستشويي،چند مشت آب يخ زدم به صورتم،تمام بدنم رو نيشگون گرفتم،به خودم فحش دادم،گفتم:نامردي اگه باهاش حرف نزني....مي دونيد،باورم نمي شد اون به محض اين كه من شروع به صحبت كنم،همه چيز و همه كس رو ول كنه و فقط با من صحبت كنه،حتي خواهر عزادار دوستم كه كنارش نشسته بود،بعد مدتي بلند شد رفت و ما دو نفر رو تنها گذاشت.با چه اشتياقي،با چه صميميتي باهام حرف مي زد،منو تو خطاب مي كرد،با اين كه تو اين يازده دوازده سال،به جز نگاه و چند سلام و احوالپرسي مختصر چيزي بين ما رد و بدل نشده بود ولي به وضوح مي ديدم كه اونم منتظر بوده،منتظر چنين لحظه اي...............
.......................!؟«نتونستم تحصيلم رو ادامه بدم،تو يه كشور غريب بدون پول مونده بودم،اون قدر كه حتي نمي تونستم يه زغال بخرم خودمو گرم كنم،براي همين برگشتم ايران و ... »
حرفهاي آرزو عين پتك،عين نقشي كه روي سنگ حكاكي كنن تو ذهنم ثبت مي شد،دختري كه سالها به انتظارش نشسته بودم تا برگرده و بگه من هموني شدم كه قول داده بودم،من پزشك شدم،شكست خورده و خسته برگشته بود.....پرسيدم:حيف نبود آرزو؟با لبخند تلخي گفت:چرا...ولي ديگه قادر به ادامه دادن نبودم...........
!؟اگه بگم متاسف نشدم دروغ گفتم،ولي ذره اي از عشق و علاقه ام بهش كم نشد،هنوز به همون شدت روز اول دوستش داشتم،دختري كه زماني بچه اي دوازده ساله بود،شلوار مخمل كبريتي قرمز و تي شرت سبز مي پوشيد و موهاشو با روبان صورتي مي بست،حالا واسه خودش يه خانوم برازنده شده بود،خانومي كه رفتارش با صدتا دختر تحصيل كرده برابري مي كرد،برام از مديريت زمان حرف مي زد،از برنامه داشتن در زندگي،من جلوش احساس كمبود مي كردم،شايد همين احترام بود كه باعث شد در آخرين لحظه،پيشنهادي كه از قديم آرزو داشتم بهش بدم رو مطرح نكنم.اين كه اون بخواد دوست دخترم بشه ديگه نه در شان اون بود و نه من،رويايي بود كه هيچ وقت برآورده نمي شد.................................
.!؟موقع خداحافظي وقتي كارتش رو بهم داد،بلافاصله خداحافظي كردم و رفتم.صداي قدمهاش رو از پشت سر مي شنيدم،سنگيني نگاه پرسشگرشو رو خودم احساس مي كردم،بايد مي گفتم،نبايد مي رفتم،بايد مي ايستادم و مثل يه مرد حرفم رو بهش مي زدم،قلبم به سينه ام مشت مي زد،دلم ضجه كنان التماس مي كرد،ولي من به راهم ادامه دادم............وقتي به اندازه كافي از هم دور شديم، وايسادم و رفتنش رو تماشا كردم و به خودم گفتم:شايد اين تقدير بود،تقدير بود كه آرزو برام هميشه بصورت يك آرزو باقي بمونه،رويايي كه خواستني ولي دست نيافتني است...من هرگز به ازدواج با اون فكر نمي كردم،فقط مي خواستم روزي باهاش دوست بشم،رويام بود،آرزوم بود،ولي گذشت زمان از ارزش اين خواسته كم كرد.....حيف كه خيلي دير نوبت بهم رسيد يا شايد بهتر باشه بگم چقدر دير از خواب بيدار شدم.............................
.!؟٭٭٭
پ ن 1: منظورم از خواهري كه هرچي دلش خواسته گفته تو بلاگ قبلي فرد مشخصي نبود،در كل بد نيست در عين دوستي و صميميت،احترام همديگه رو نگه داريم.
پ ن 2:با تشكر از استقبال گسترده اي كه از فراخوان بنده در پست قبلي كرديد،اينجانب ديروز بهتر ديدم فارغ از هرگونه منت كشي،برگردم منزل و در خدمت خاله هاي بزرگوارم باشم.قربون معرفت همه دوستان!؟
پ ن 3:اين شبها يه جوري هستم.....حالت كسي رو دارم كه منتظره يه خبر خوب به دستش برسه يا گمشده چندين ساله اش رو دوباره پيدا كنه.....البته اين حس تازگي نداره،از بچگي با نزديك شدن بهار اين جوري مي شدم...........................................
...!!؟
پ ن 4:اين آهنگ چيني رو مي شنويد؟هنوزم با شنيدنش دلم مي لرزه و بي اختيار مي گم:آي آرزو برگرد پيشم آرزو.............................................
...!؟