۱۳۸۴ اسفند ۹, سهشنبه
۱۳۸۴ اسفند ۶, شنبه
امشب داشتم قدم مي زدم،از جلوي يكي از ساختمونها كه رد مي شدم ديدم يه زن و مرد جوون دارن بلند بلند حرف مي زنن،مرده موبايل دستش بود و زنه با ديدنم اشاره زد كه آقا بيايد يه لحظه...اومدم برم كه مرده گفت:نه آقا نمي خواد بياي! و رو به زنه گفت:بياد چيكار كنه؟ پيش خودم گفتم شايد مسئله خونوادگيه و احتمالا دعوايي چيزي شده،من هم كه هرگز دنبال دردسر نمي گردم،پس به راهم ادامه دادم،دوست سابق آرزو،مش كرده و صد قلم آرايش با چند تا دختر و پسر چند متر اون طرفتر ايستاده بود و راجع سفر شمالش حرف مي زد،از كنارشون رد شدم و رسيدم به ته كوچه كه يهو ديدم يه آمبولانس پيچيد تو كوچه...نگران شدم،يه دور زدم و وقتي رسيدم جلو ساختمون ديدم هيچ خبري نيست،نه شلوغي اي،نه صداي گريه اي....تو دلم گفتم:خدا رو شكر،مثل اين كه چيزي نبوده.............................................!؟
تازه شام خورده بودم و داشتم ظرفهام رو مي شستم كه مادرم گفت:يكي پاي گوشي مي خوادت،دوستته.....با خودم گفتم:اين موقع شب؟هر فكري بگي كردم،الا اين كه يهو بشنوم،باباي فلاني مرد،بچه ها الان خونه شون جمعن،خودت رو زودتر برسون..........اصلا يهو يخ كردم،بالا قلبم شروع كرد تير كشيدن،صحنه هاي اون شب،كه دو سه روز ديگه دومين سالگردشه،اومد جلو چشمام....تازه خوابم برده بود كه زنگ تلفن به صدا در اومد همين دوستم خبر فوت پدر يكي از رفقام رو داد..................خدا رحمتش كنه،نمي خوام ذكر مصيبت كنم،ولي واقعا اين يكي خيلي بي انصافي بود....چقدر دلم واسه دوستم سوخت،بنده خدا اول خواهرش رو از دست داد و حالا پدرشو.....خواهرش كه خيلي ناگهاني و حتي بگم مفت از دست رفت.....دختر خيلي خوبي بود،خانوم،متشخص،متين و زيبا....يادمه هميشه براش يه احترام خاصي قائل بودم،اونم تو دوراني كه بچه دبيرستاني بوديم و از هيچ كس حساب نمي برديم و سر به سر همه مي ذاشتيم.......خدا بيامرزدش،تو دريا غرق شد............................هيچ وقت نتونستم تاثير و شوكي كه اين حادثه بهم وارد كرد رو تشريح كنم.....همين قدر بگم كه بعد 12 سال هنوز فراموش نكردم،هرگز عاشق خواهر دوستم نبودم ولي يه جور خاصي دوستش داشتم و بيشتر از اون براش احترام قائل بودم.....و اين احترام جوري بود كه يكي از شخصيتهاي كتابم رو-كتابي كه نمي دونم بالاخره از زير تيغ سانسور اين وزارت ارشاد جون سالم به در خواهد برد يا نه-به نيت اون خلقش كردم،وخب حالا نرگس داستانم،پدرشو بعد دوازده سال ملاقات خواهد كرد...............نمي خوام تعريف كنم چي شد و تو خونه دوستم چيا گذشت،فقط وقتي از اونجا بيرون اومدم و با دوستام خداحافظي كردم،يه دور تو پارك نزديك خونه مون-پاركي كه تموم خاطرات خوبم اونجا مدفونه-زدم،رو به خدا كردم و گفتم:خدايا،آرزو رو كه ازم گرفتي،اصلا بهتره بگم هر كسي رو كه نسبت بهش احساسي داشتم با خودت بردي،لااقل بذار پدر و مادرم تا زماني كه بتونم بخشي از خوبي هاشون رو جبران كنم پيشم باشن،مي دونم يه روزي ازم مي گيريشون،كارت گرفتنه،من هم نمي گم نگير،فقط،بذار دست كم تا ده سال ديگه باهام باشن،زياده؟؟؟؟
دلم گرفته بود،وقتي وارد ساختمونمون مي شدم،نگاهي به منظره پارك كه زير نور زرد رنگ نور افكنها ،با يه حالت مرموزي مي درخشيد انداختم و درست مثل فرهاد كتابم گفتم:نرگس،بابات اومد پيشت.............................................!؟
۱۳۸۴ اسفند ۴, پنجشنبه
نمي دونم اين پست بعد منتقل شدن به بلاگ اسپات چه جوي در مي آد،چون من اول تو نوت پد مي نويسم بعد مي آرم مي ريزم تو بلاگ اسپات،ولي اگه چپكي در اومد از يكي شما دوستان خواهش مي كنم لطف كنه (اگه البته اين پست براش جالبه) از طرف من تو وبلاگش به صورت درست منتشرش كنه(من راضيم!).............بسيار خب و اما بريم سراغ اسامي،اول اسم كارتون رو مي آرم،بعد اسم درست شخصيت و بعد اسم به....رفته اش!
سرزمين كوچولوها(يا همون ممول خودمون)
ممول ....................Memoru (يعني ژاپنيا حتي اسم شخصيتي كه خودشون خلق كردن رو نمي تونن درست بگن!)
ماريل....................Marieru ( ايضا و ضمنا اين كه تو روح اون كسي كه موقع ترجمه اين اسم قشنگ رو تبديل كرد به دختر مهربون!!!)
پاپيت(POPIT)....................پاشا (خوبه اولش جمال اضافه نكردن!)
روپنگ(RUPANG)............ تندپا (آخ من مي مردم براي اون غلط غولوط حرف زدنش:مادلم دفته اين تيت ها لو بلاتون بيالم تا شما بتولين!)
پي(PI) ...........................آرام( اسم از اين تخيلي تر نبود بذاري؟؟؟)
باربارا................................عمه سارا( حالا از كجا فهميدي عمه شه؟)
Knapsack( مي شه چنته به دوش يا به زبون لري كوله پشتي)...........جهانگرد(اين يه رقم خداوكيلي اسم فارسيش قشنگتره!)
و خلاصه يه سري اسامي ديگه كه بخوام بگم به باقي كارتونها نمي رسيم،فقط بگم كه گريس و اسكار هم دوست دختر دوست پسر بودن و نه خواهر و برادر و ملت بيست ميليوني مخاطب نوجوان پاريكال فرض شدن!!!
علاقمندان ممول مي تونن به اين سايت مراجعه كنن،بدك نيست:
http://alisalvador.tripod.com/memole_gallery.htm
خب حالا مي ريم سراغ باخانمان يا همون پرين(نفس من!):
پرين...................پلين(گفتم كه ژاپونيا سر حرف ر زبونشون مي گيره!)
پاليكار.............پاريكال(ايضا!)
ولفران پنداوان(پدربزرگ پرين).....................بيلفران پاسكال پانتان(اين يه رقم رو نمي دونم تقصير كي بوده،فقط اين پاسكال رو از كجاشون در آوردن؟؟؟)
Oreli(لقبي كه پرين براي مخفي نگه داشتن هويت اصليش به خودش مي ده)................Oroli (فكر مي كنم دوستان دوبلور موقع خوندن اسم فتحه و ضمه شو دقت نكردن!)
آقاي تالوول................تاروئل(باز ژاپونيا زبونشون گرفته!)
خانم لاروكري...........لاكريكري(مقصر شناسايي نشده!)
علاقمندان پرين يه سري به اين سايت بزنن:
http://alisalvador.tripod.com/page3/perine_story.htm
خب حالا چند تا اسم هم از كارتون فوتباليستها براتون بگم:
Kojiro Hyuga...............كاكه رو يوگا(خوبه حالا مثل گروه شينسن جنسيت طرف رو عوض نكردن،هيچ مي دونستيد اون بنده خدايي كه تو كارتون گروه شينسن به اسم پسر به خوردمون داده بودن در اصل دختر بوده؟!)
Tsubasa Ozora....................سوباسا اوزارا(خدائيش زياد به....نرفته!)
Jun Missugi........................جان ميزوگي(ايضا)
Wakashi Mazo..................واكاشي زوما(اين جدا شاهكار بوده!)
Wakabayashi Genzo...............واكي(ساده و مختصر!بقيه اسمش هم به قرينه ....اي حذف مي شه!)
يه حال كوچولو هم به كارتون زنان كوچك مي ديم و باقي اسامي مي مونه براي سري بعدي،اگه طالب بوديد بهم بگيد باز چندتايي دارم براتون رو كنم:
جوزفين مارچ(كه تو كتاب ملقب به جو هستش چون دوست داشته پسر باشه)....................كتي(كاترين)مارچ
امي.......................سارا(ارتباطش رو خودتون پيدا كنيد!)
خب بچه هاي خوبم برنامه ما اينجا به پايان مي رسه،تا عمو پورنگ مي ره با خاله شاهدونه يه چايي بخوره شما هم بريد سر درس و مشقتون......باباي!؟
۱۳۸۴ اسفند ۲, سهشنبه
۱۳۸۴ بهمن ۳۰, یکشنبه
هوا يهو سرد مي شه،چه سوزي مي آد لامصب... خوشبختانه من كاپشنم رو آوردم!الان تنم مي كنم،زيپشم مي كشم بالا تا.....زرت!زيپ كاپشنم در مي ره؟!!!
۱۳۸۴ بهمن ۲۸, جمعه
گاهي اوقات از اين كه بعضي ماجراها برام تجربه نمي شه حرصم مي گيره...حالا خوبه كه تا به حال بارها چوبشو خوردم ولي باز دست بر نمي دارم از اين رفتار گندم كه نمي دونم اسمش رو بذارم خيرخواهي،پيامبر بازي يا چه مي دونم فضولي تو كار ديگرون؟!!....آقا اصلا به تو چه كه ديگران چه رفتارهايي دارن؟مگه تو پيغمبري؟مگه اونا خودشون عقل ندارن يا بزرگتر ندارن كه راهنمائيشون كنن؟الان اگه از دوست آرزو بپرسي كه از كي متنفري مي گه از فلاني!بپرسي چرا؟مي گه چون دخالت كرد و رابطه مو با يكي از دوستام بهم زد!حالا اگه اون موقعها ازم مي پرسيدي براي چي اين كار رو كردي؟مي گفتم به خاطر خودش!چون دوستش آدم نابابي بود،داشت آبروشو به باد مي داد،اگه دوستيشون ادامه پيدا مي كرد خانوم بايد دانشگاه و مدرك فوق ليسانس رو به خواب مي ديد...آره شايد اينا توجيهات دهن پر كني باشه،ولي باز بهونه است....بايد رو خودم كار كنم،بايد ياد بگيرم كه همه مطابق ميل آدم رفتار نمي كنن و من بايد تحمل داشته باشم،شايد اصلا من در اشتباهم نه اونها...عين حزب الهي هاي دگم نباش كه تحمل غير از خودشون رو ندارن!!.........خانومها،آقايان من همين جا از دوستاني كه از بابت حرفهام خداي نكرده رنجيدن عذر خواهي مي كنم،خودم مي دونم،اين اخلاقم رو بايد هرچه زودتر بسپرم به بايگاني تاريخ،چون اگه بعضا ديگرون ازش خيري ديده باشن،خودم جز لعن و نفرين چيزي عايدم نشده،بچسب به زندگيت پسرجون،چون خودت هزار و يك عيب داري.......................!!!؟
برگشتني جالب بود،داشتم مي پيچيدم تو وصال كه يه پسر جوون با يه دختر خوشكل نرم و نازك از جلو ماشينم رد شدن...نمي دونيد چقدر از ديدنشون كيف كردم،مي دونيد چرا؟چون اون پسر جوون قد بلند هميشه خوش تيپ،همكلاس سابق دوره دبيرستانم بود!يادمه اون موقعها بهش مي گفتم با اين تيپ اروپايي كه داري خوشكل ترين دخترها به پستت خواهند خورد،و اون حرف منو قبول نداشت،طفلي باباش از اون گيرها بود و براي پسره اعصاب نمونده بود،حتي يادمه مي گفتن مدتي خونه رو ترك كرده بوده،القصه بعد يازده سال ديدنش حتي براي چند لحظه برام يه حس خوشايندي داشت،خصوصا كه احساس كردم اصلا تو اين چند سال تغييري نكرده و خب دختري هم كه گيرش اومده ملوس و ماماني و تو دل برو بود.................ختم كلوم اين كه خركيف از تماشاي فيلمي خوب،ديدن ترانه اي دوست داشتني و سرآمد همه اينا،دوستي كه سالها مي شد كه نديده بودمش،عربده كشان گاز رو مي بستم به پشت اين ابوطياره بنده خدام و پيش مي رفتم......خدا رو شكر شب بسيار خاطره انگيزي بود............................................!؟
۱۳۸۴ بهمن ۲۳, یکشنبه
۱۳۸۴ بهمن ۲۰, پنجشنبه
از چند سال پيش،براي خودم يه رسمي راه انداختم و اون اين كه روز تاسوعا مي رم از هرجا كه شد ناهار مي گيرم و مي آم تو پارك نزديك خونه مون روي يه نيمكت مي شينم و مي خورم و هم زمان از تماشاي مناظر و مرور خاطراتي كه از اينجا دارم لذت مي برم.امسال هم طبق روال هر سال همراه يكي از دوستام رفته بودم تو صف و منتظر گرفتن ناهارم بودم.دوستم يهو غيبش زد،نگاه به آخر صف كردم،ديدم خيلي دوستانه داره با دوست خواهر آرزو حرف مي زنه.برام جالب بود،خودش گفته بود مخ طرفو زده ولي فكر مي كردم خالي مي بنده،خلاصه تا غذامون رو گرفتيم،من رفتم از سوپر ماركتي كه اون اطرافه يه نوشابه خانواده با چند تا ليوان يه بار مصرف گرفتم و راه افتاديم كه بريم پارك غذامون رو بخوريم.ديدم دوستم وول وولك افتاده به جونش.پرسيدم:چته؟گفت:اون دختره كيه؟گفتم:خواهر آرزوئه،چطور؟گفت:خيلي خوشگله،قدمهاتو آروم كن ببينم كجا مي رن؟ من حوصله نداشتم و بنابراين قرار شد برم سر جاي مورد نظر و دوستم بعدا بياد.مدتي گذشت و آقا اومد پكر و ناراحت كه چرا گذاشتي رفتي؟من مي خواستم مخ بزنم....ظرف غذا رو گذاشتم وسط،نوشابه رو باز كردم و واسه هر دومون ريختم،دوستم هنوز دلخور بود و دستشو زده بود زير چونه اش و لب به غذا نمي زد.گفتم:بخور،سرد مي شه ها!گفت:تو بخور،من مي خوام ببينم اونا مي آن اين طرف يا نه.
مدتي گذشت،سر و كله اونا پيدا شد،خواهر آرزو و دوستش،رفيقم فوري نوشابه به دست با ليوان رفت جلو و به بهانه تعارف كردن مخ زدن رو شروع كرد.راستش اولش روم نشد برگردم نگاه كنم،گذاشتم مدتي بگذره بعد نگاه كردم،چقدر اين صحنه برام آشنا بود،دو تا دختر پشت يه سكو كه نسبت به ما ارتفاع داشت ايستاده بودن و دوستم پايين ديوار داشت حرف مي زد،ياد اون روزي افتادم كه پيمان اومد در خونه مون با ترس و لرز ازم خواست باهاش بيام سر قرار با آرزو،اون موقع هم زمستون بود و هوا مثل حالا گرفته و ابري،رفتيم بالاي پشت بوم،ساختمون آرزو اينا به ساختمون پيمان اينا چسبيده و كمي بالاتر از اون بود،بنابراين وقتي آرزو اومد نسبت به ما مشرف مي شد،يادمه پيمان چطور با احتياط و احترام رفت جلو و صحبت كرد،صحنه اش از خاطرم نمي ره،نگاههاي عاشقانه آرزو و دست و پا گم كردنها و تته پته زدنهاي پيمان،و امروز اين رفيقم بود كه داشت مخ مي زد و من باز شاهد بودم.و اون دختري كه اون روزها 5 سالش بيشتر نبود و آرزو به بهونه سرگرم كردن اون اومده بود بالاي پشت بوم تا بتونه با پيمان حرف بزنه،حالا يه دختر خانوم برازنده نوزده ساله است.....به خودم گفتم فلاني،هيچ عوض نشدي،همه تغيير كردن ولي تو نكردي،اما چه سود كه كالاي تو هيچ جا خريدار نداره،ولي تو با اين حال باز هم ادامه مي دي.
صحبت دوستم تموم شد،حالا ديگه نيشش تا بناگوش باز شده و سر اشتها اومده بود،آمار همه چي رو هم در آورده بود،اين كه خانوم چي مي خونه،سال چندمه،استاداش كيا هستن و قراره چيكار بكنه....يه خنده پيروزمندانه اي كرد و گفت:دفعه ديگه ازش درخواست دوستي مي كنم....من هم جواب دادم:موفق باشي...و تو دلم گفتم:من هم برسم خونه اولين كاري كه مي كنم اينه كه اين ماجرا رو مي نويسم چون كارم از همون اول هم نوشتن بوده....................!؟
بارون باز هم شديدتر شد،ديگه تصميم گرفتم برگردم،دلم سبك شده بود،يه صحبت كوتاه،تماشاي چند منظره و بارش بارون هرچي كدورت بود از دلم شسته و با خودش برده بود....البته موقتا