۱۳۸۴ آذر ۴, جمعه

با تشكر از راهنمايي هاي خواهر جونم،متاسفانه هر كاري كردم نشد براي وبلاگم موزيك پس زمينه بذارم.گويا بلاگ اسپات با موزيك پس زمينه هيچ ميونه اي نداره!در هر صورت لينك موزيك رو براتون مي ذارم،البته مجبور شدم براي اين كه حجمش زياد نشه كمي كيفيتش رو پايين بيارم،ولي خب اگه با اكو گوشش بدين(بخصوص اكوي استون روم) خيلي قشنگتر شنيده مي شه.اميدوارم خوشتون بياد.نمي دونم شما چه حسي پيدا مي كنيد ولي من كه احساس مي كنم اين آهنگ از اول تا آخر با يه حالت ملتمسانه اي مي گه:آي آرزو،آي آرزو،آي آرزو برگرد پيشم آرزو....خب هر كس نظري داره ديگه....آه راستي لينكه،داشت يادم مي رفت:
..............
راستش دلم نيومد اين بلاگ رو پاك كنم...دلم مي خواد يادگاري بمونه....آرش نمي دونم كي هستي ولي آرزو مو بر آورده كردي...متشكرم............................!؟
از امروز هر كس به وبلاگم بياد آواي برگرد آرزو ازش استقبال خواهد كرد....گوش كنيد...مي شنويد؟مي گه آي آرزو...آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو......................................!؟ممنون آرش...خوشحالم كردي

۱۳۸۴ آذر ۱, سه‌شنبه

الان كه دارم اين مطالب رو مي نويسم،احساساتم همچيني يه كم تحريك شده،البته خودم باعثش شدم،بعد مدتها همون آهنگ چينيه كه اسمشو گذاشتم "برگرد پيشم آرزو!" رو چند بار پشت سر هم گوش دادم و باز رفتم تو خلسه.برو حال كن،چون كم پيش مي آد من در اين حالت چيزي بنويسم،آره من دستمو معمولا جلو كسي رو نمي كنم،ولي خب اين بار شايد-بازم مي گم شايد-كمي احساسي و تند و تيز تر از سابق نوشتم...شايد.............!؟
پريشب،روي يه تخت شيك دو نفره تو يه اتاق از يه هتل چهار ستاره در گرگان دراز كشيده بودم و به اصطلاح فكر مي كردم،در اين جور مواقع عادت دارم چراغو خاموش كنم،در تاريكي فكرم راحت تر آزاد مي شه و خيالپردازيم شديدا گل مي كنه.نمي دونم چي شد كه يهو خودمو ديدم كه برگشتم به اون روزها،تابستون 70،وسط پارك ايستاده بودم و كمي جلوتر روي نيمكت سبز،آرزو و دوست تف پرونش،به همراه يه سري دختر ديگه نشسته بودن،جالبه كه من با اين كه چهارده پونزده سالم بيشتر نبود،ولي عقل و درايت الانم رو داشتم-البته اگه واقعا داشته باشم،من كه شك دارم!!-و مي دونستم كه برگشتم تا جبران كنم.دوست آرزو با ديدنم مثل هميشه اخم كرد،آرزو با چشماي بادوميش كنجكاوانه نزديك شدنم رو تماشا مي كرد،چقدر واضح مي ديدمش،عين همون روزاش بود،تكون نخورده بود،همون شلوار مخمل كبريتي جيگري رنگ پاش بود و مانتوي سبز لجني با روسري سياه...لبخند زنان جلو رفتم و مقابل دوست آرزو ايستادم،يه لحظه سكوت برقرار شد،دوست آرزو سرشو كج كرده بود تماشام نمي كرد.به روي خودم نياوردم،مي دونستم وقتي حرفهام رو بشنوه،چهارتا شاخ رو سرش سبز مي شه،با يه نگاه سريع،به تمام نگاههاي مبهوت اطرافم پاسخ دادم و گفتم:مي خوام يه چيزي رو اينجا جلوي تموم دوستات بهت بگم،به خصوص مي خوام شما-اشاره به آرزو-شاهد باشين.و كمي خم شدم تا صورتم هم سطح صورت دوست آرزو قرار بگيره و بعد به آرومي گفتم:بابت تمام كارهاي بدي كه در حقت كردم،تموم اون اذيتها،مزاحمتها و حرفهاي گزنده اي كه بهت زدم ازت عذر خواهي مي كنم،همين جا جلوي همه به خصوص ايشون-اشاره به آرزو-قول شرف مي دم كه ديگه هيچ آزاري بهت نرسونم،بله،مي دونم باور نمي كني،حق داري،انتظار ندارم به اين زوديها گذشت كني ولي اميدوار هستم روزي بتوني منو صادقانه و از ته قلب ببخشي.
دوست آرزو واسه اولين بار سر بلند كرد و تو چشمام نگاه كرد،بعضي از دخترها خنده شون گرفته بود،مي دونستم پيش خودشون فكر مي كنن لابد من زده به سرم!اصلا اين حرفهايي كه من مي زدم چه معنا داشت؟گذاشتم تو همون حالت تعليق بمونن،چشمكي به آرزو زدم و دوستانه گفتم:دوستتون كه جواب منو قاعدتا نمي ده،ولي دوست داشتم جلوي شما از ايشون عذرخواهي كنم،برام مهم بود كه شما ببينين و شاهد باشين چون براي شما خيلي ارزش و احتارم قائلم!....طفلك آرزو نمي دونست چي جوابمو بده،با نگاهي معصومانه فقط سر تكون داد ولي معلوم بود كه حسابي تعجب كرده.من و عذر خواهي؟من و چنين برخورد جنتلمن واري؟
مودبانه خداحافظي كردم و دخترها رو به حال خودشون گذاشتم تا خودشون يه جوري قضيه رو براي خودشون توجيه كنن.وقت نداشتم.فوري رفتم در خونه استادم و زنگ آيفون خونه شون رو زدم،وقتي گوشي رو برداشت گفتم:استاد اگه از نظر شما مانعي نداره مي خواستم چند لحظه وقتتون رو بگيرم،زياد طول نمي كشه،مطلب كوتاهي هست كه مي خواستم حتما خدمتتون عرض كنم.با بي ميلي قبول كرد كه دم در بياد،وقتي اومد،دستم رو گذاشتم رو سينه ام و با احترام آميخته به ندامت گفتم:استاد فقط اومدم از شما خواهش كنم كه يه فرصت ديگه بهم بدين تا اثبات كنم كه من به اون بدي كه شما فكر مي كنين نيستم،مي دونم در گذشته خيلي بي انظباط بودم و شما رو خيلي اذيت كردم،اما اميدوارم شما فقط يه فرصت ديگه به من،شاگرد بي انظباطتون،بديد تا همه چي رو جبران كنم،خواهش مي كنم بهم اين فرصت رو بدين كه باز در جمع شاد بچه هاي گروه كوهنوردي باشم.
دقيقا مثل آرزو و دوستانش،استاد هم نمي دونست چه جوابي بهم بده،من اصراري نكردم و با تعظيمي بلند بالا از خدمت استاد مرخص شدم.از فرداش همه منو تو محل با انگشت به همديگه نشون مي دادن و مي گفتن:فرهاد يه شبه متحول شده،اون قدر تغيير كرده كه آدم نمي تونه باور كنه همون آدمه!چقدر خوشحال بودم،چقدر احساس سبكي مي كردم،با همه دوست بودم،به خصوص با دخترا خيلي صميمي شده بود،وقتي كوه مي رفتيم همه شون باهام هم صحبت مي شدن و خنده هاشون رو باهام تقسيم مي كردن و من هم سعي مي كردم از خودم جنبه نشون بدم و قدر موقعيتي رو كه پيدا كردم بدونم...آخرين صحنه اي كه يادم مي آد،مربوط به موقعي بود كه همراه آرزو و دوستش،كوله به دوش دنبال استاد حركت مي كرديم و مي خنديديم و من از صميم قلب،از اين كه بالاخره موفق شده بودم با اين دو نفر،كه در زندگيم خيلي تاثير گذار بودن،روابط حسنه اي رو برقرار كنم خوشحال بودم.در حالي از اين رويا خارج شدم كه احساس آرامش عجيبي بند بند وجودم رو در بر گرفته بود و از فرط شادي و هيجان،عين يه بچه داشتم بالا و پايين مي پريدم و نيشم تا بناگوش باز شده بود،با اين كه يه رويا بود،ولي چقدر شيرين و آرامش بخش بود،چقدر بخشيده شدن و جبران مافات كردن احساس خوبي داره،واقعا نمي شه توصيفش كرد.............................!؟

چند وقت پيش داشتم به اين مطلب فكر مي كردم كه همه چيز موقتيه،هيچ چيزي ابدي نيست،پدر،مادر،خواهر،برادر،دوستان،من و حتي تو،همه مون رفتني هستيم،اشتباه ما اينه كه فكر مي كنيم خدا بهمون عمر نوح داده،ولي همون جوري تا الان به يه چشم به هم زدن گذشته،بازهم مي گذره،زمان لامصب هميشه رو به جلو داره و هرگز نه متوقف مي شه و نه بر مي گرده،اين ما هستيم كه از قافله عقب مي مونيم،من كه نمي خوام مثل آدمهاي عادي از دنيا برم،كساني كه بعد يكسال،همه فراموششون مي كنن و كفتر رو سنگ قبرشون فضله مي ريزه!من اسمم رو موندگار خواهم كرد،به هر قيمتي،به هر زحمتي،كاري مي كنم كه اسمم فراموش نشه،وگرنه هرگز خودمو نمي بخشم.سعي مي كنم قدر چيزايي رو كه دارم الان بدونم چون همون طور كه گفتم همه شون يه روزي از دستم مي رن و وقتي برن،ديگه برنمي گردن.

اي كاش يادمي گرفتيم كه رفتار ديگرون رو درست تعبير كنيم،ما هميشه گول تفسيرهاي غلطي رو مي خوريم كه خودمون براي خودمون مي كنيم،البته دست ما نيست،هر آدمي دوست داره رفتار ديگرون رو اون جوري كه براش خوشايندتره تفسير كنه،خب معلومه چون لذت بخشه،ولي همين لذت به قيمت وابستگي تموم مي شه و وقتي رشته اين ارتباط به هر دليلي گسست،تو با سر به پايين سقوط مي كني....تا بوده همين بوده،اون دختري كه تو بغل دوست پسرش ناز و نوازش مي شه،پيش خودش رفتارهاي اون پسر رو برخاسته از عشق تعبير مي كنه و اون پسري كه ناز و اداي فلان دختر رو مي بينه،پيش خودش مي گه دختره چه دلي داره ازم مي بره،هيچ كدوم هم فكر نمي كنن كه ممكنه طرف مقابلشون در حال عقده گشايي و پاسخ دادن به نيازهايي باشه كه براش به صورت آرزو در اومده.چه خوبه كه به نيت واقعي ديگران پي ببريم،اين جوري نه الكي متوقع مي شيم و نه متضرر.حيف،كه ما اغلب به اين درجه از بصيرت نمي رسيم و اگر هم برسيم قيمت گزافي رو خواهيم پرداخت.

چقدر از كارم متنفرم!اين جور ساليان متمادي سر كردن با چيزي كه تا اين حد ازش تنفر داري هم هنره والا!باور كن اگه شدني بود،مهندسي و هر چي كه بهش مربوطه رو مي انداختم تو سوراخ خلا و روش يه سيفون جانانه مي كشيدم!فقط اگه مي شد............!؟

به سرم زده اين آهنگ چيني هه رو آپ لود كنم و بذارم روي وبلاگم،ببينم چي مي شه.................!؟

يه عاشق واقعي نام معشوقش رو جادان مي كنه،اينو آخرين لحظه به بلاگ امروز اضافه كردم.

۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

چند روز پيش در حين رانندگي داشتم به موضوع فكر مي كردم كه آدميزاد در طول زندگيش يا در حال دلسوزي براي خودشه يا ديگران.گاهي دلش براي خودش بيشتر مي سوزه و بنابراين به خودش بيشتر مي رسه و گاهي هم حس ديگر خواهيش به جوشش در مي آد و به خاطر كساني كه دوستشون داره از خودش مي گذره.حد وسطي هم ظاهرا وجود نداره،انگار آدميزاد نمي تونه در آن واحد هم به خودش فكر كنه و هم ديگران.
اين روزا به خونه هر كي از دوستاي وبلاگيم كه سر مي زنم مي بينم كه يه جوري به يه دردي گرفتارن.ياد پارسال خودم مي افتم و مي گم خدا رو شكر،حالا به هر ترتيبي بود يه جوري با قضيه كنار اومدم،و خب،در اين ميون هم درديها و جملات تسلي بخش بعضيها واقعا بهم كمك كرد تا اين مرحله رو سريعتر پشت سر بذارم.و حالا اگه كاري ازم بر بياد،نوبت منه كه بهشون جبران كنم.بذار يه چيزي رو برات بگم،شادي و غم برادر نا تني همديگه ان،هميشه يكي پشت سر ديگري مي آدش،كاريشم نمي شه كرد،واسه هر شاديت بايد يه تقاصي بپردازي همون طور كه بابت هر غمت خواهي پرداخت.اين قانون روزگاره،رد خور هم نداره.مي دوني،اگه اينا رو برات تعريف مي كنم به اين خاطر نيست كه مي خوام برام دلسوزي كني يا احيانا نظري بدي،چون ديگه گذشته و تموم شده،اما من فكر مي كنم اين مسير همچنان بايد توسط كسان ديگري پيموده بشه،شايد بشه گفت اين مسيريه كه همه براي رسيدن به خودشناسي طي مي كنن.
بار اولي كه دلم شكست خيلي بچه بودم،البته بچه از نظر عقلي وگرنه سنم كه دو رقمي شده بود ولي خب بي تجربه بودم،اون قدر كه نمي فهميدم بيشتر دردسرهايي رو كه متحمل مي شم خودم به خودم تحميل كردم،سرتو درد نيارم،تا شيش ماه هر شب كارم گريه بود،روزا با سيلي صورت خودمو سرخ نيگه مي داشتم و اون قدر نقشمو خوب بازي مي كردم كه دوستام بهم مي گفتن بي غم!ولي خدا شاهده اون لحظه اي كه لبخند به لب به صورت دوستام نگاه مي كردم تو دلم غوغا بود،دلم واسه خودم مي سوخت،احساس حماقت مي كردم،ولي چاره اي نبود،راهي بود كه اومده و تصميمي بود كه گرفته بودم و بايد تا آخرش مي رفتم.بعد شيش ماه،كم كم شبا تونستم راحت تر بخوابم،غم و غصه ام عقب نشيني كرده بود،شايدم من به تدريج به حضورش عادت كرده بودم،در هر صورت هر چند شب يه بار،مي بايست اون سناريو گريه و صورتو تو متكا فشار دادن و جلوي صداي هق هقاتو گرفتن رو تكرار مي كردم تا يادم نره كه چي به سرم اومده...سه سال به همين ترتيب گذشت،خبر رسيد اوني كه دلمو شكسته بوده به سزاي عملش رسيده،از اين بابت خوشحال نبودم اما خدا رو شكر مي كردم كه نذاشت من يه عمر با يه كينه بي سرانجام زندگي كنم و مجازات طرفم رو تو همين دنيا قرار داد.اون روز سوم شهريور سال 77 بود.تو سر رسيدم نوشتم:امروز من دوباره متولد شدم!....با اين حال تا اين نوزاد دوباره جون بگيره و بتونه رو پاهاش واسه،دوباره سه سال ديگه گذشت،حس مي كردم ديگه كاملا دوران افسردگي رو پشت سر گذاشتم و حالا مي تونم هموني باشم كه در شونزده هيفده سالگي بودم و با غم و غصه هيچ قرابتي نداشتم.روحيه ام برگشته بود،غصه هامو فراموش كرده بودم،وجودم پر از اعتماد به نفس شده بود،اون قدر كه براي اولين بار تو عمرم،رفتم صاف تو صورت يكي از همكارام نگاه كردم و گفتم:خانوم من از شما خوشم اومده،ماليليد با هم آشنا تر بشيم؟بيچاره طرف خشكش زد!! در هر صورت قبول كرد و من به اين ترتيب اولين دوست دخترمو تجربه كردم،دوران خوبي بود و خيلي هم زود تموم شد،مهم نيست كه كي باعث برهم خوردن روابطم با اون دختر شد،شايد حق با اون بود كه مي گفت اون دختر به من نمي خوره،ولي من كه نمي خواستم باهاش ازدواج كنم،فقط مي خواستم اون چيزي رو كه حس مي كردم شيش سال ازش محروم بودم تجربه كنم.ولي ظاهرا قسمت نبود.باز تنها شدم،شرايطم شد مثل قبل،با اين تفاوت كه اين بار ديگه نمي خواستم زانوي غم بغل بگيرم،زندگي رو يه مبارزه مي ديدم كه بايد با كله مي رفتي تو شكمش،محكم نمي زدي اون تو رو زمين مي زد.سال 82 يه نقطة عطف تو زندگيم بود،عده اي از جمله يكي از بهترين دوستام براي هميشه رفتن و در عوض اوني كه برام حكم يك آرزو رو داشت برگشت،اون شب وقتي تو مجلس ختم پدر دوستم بعد از سالها اون قدر صميمي با هم حرف زديم،به خودم گفتم تموم شد،بالاخره به آرزوم رسيدم،سختيها گذشت و حالا نوبت كامروائيه،يادم نمي ره،شبي كه بهش شماره دادم تا خونه رو مثل پسر بچه هاي هفت هشت ساله جفتك مي پروندم،تموم شده بود،بلاخره نوبتم شده بود،بعد...بعد چند سال؟
جواب منفي آرزو برام حكم يه شكست بزرگ رو داشت،شايدم بدتر،از آسمون به زمين افتادم،دوباره برگشتم به همون شرايط بد روحي كه سالها قبل داشتم،البته اين بار از گريه شبونه و غم پروري و عزاداري عاطفي خبري نبود،آخه اين بار ديگه پوستم كلفت و تجربه ام بيشتر شده بود،ولي در هر صورت اين دفعه به سختي تونستم دوباره روي پاي خودم وايسم،دوباره جنگ تموم شد ولي اين بار خسارتي كه بهم وارد شد سنگين تر از قبل بود،ده سال پيش داوطلبانه سينه ام رو در برابر تهاجمات احساسي سپر مي كردم و گردن مي كشيدم و منتظر بودم ببينم كي از پا در مي آم و عجبا كه آخرش ديدم باز دوام آوردم،خب بدنم قوي بود و تموم اون ضربه ها رو تحمل مي كرد ولي اين بار اورگانيزمم ديگه اون استحكام ده سال پيش رو نداره،تبعات اون غصه خوردنها و غم به جون خريدنها رو حالا بايد نقدا و في الحال مي پرداختم،با سلامتيم و با تغييراتي كه واسه سن من خيلي زود بود.
در هر صورت دوباره رو پاي خودم ايستادم،البته هنوز هم گاهي اوقات حس مي كنم كه شايد اگه زير اون فشار تسليم مي شدم و با اين حال و روز سر پا نمي ايستادم بهتر بود.اما خب،هر كي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه....نمي خوام بگم خيلي با تجربه شدم،اما به خودشناسي رسيدم،شايد حتي بتونم ادعا كنم كه در زمينه تنشهاي عاطفي آب ديده شدم،البته پيش خودمون بمونه،اگه يه بار ديگه بخواد از اين موجها بياد من همون اول با خاك يكسان شدم،پس دور اين جور چيزا و هر چيز ديگه اي كه بخواد استرس به زندگيم وارد كنه رو خط مي كشم.
حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم مي بينم تموم اين تجربيات لازم بود تا من به يه شناخت تازه برسم،به يه ديدگاه جديد،ديگه عشقهاي كوچيك ابتدايي منو جذب نمي كنه،پيچش مو و خم ابرو و قوس كمر اغوام نمي كنه،من همه جوره شو تجربه كردم،من حالا دنبال يه عشق متعالي ترم،چيزي كه همه نتونن بهش برسن.يه چيز جاودانه.چي شد كه به اينجا رسيدم؟خب من فكر مي كنم تموم اون اتفاقاتي كه برام افتاد در حكم پله هايي بود كه من به ترتيب بايد طي مي كردم تا به يه عشق آسموني برسم.من حالا عاشق حقيقتم،حقيقتهايي كه با هر چشمي نمي شه ديدش....زياد نمي خوام در موردش تبليغ كنم،چون شايد برات اصلا جالب نباشه،ولي اگه مثل من همين راه رو داري مي آي بدون كه بالاخره روزي به اين مرحله و نتايج ارزشمندش مي رسي،ولي اينو از همين حالا بهت بگم كه اين چيزا ارزون به دست نمي آد،خرج داره خوبشم داره،بخواي پاي حرفت وايسي بايد از خيلي چيزات بگذري،سلامتيت،جوونيت،زيباييت،عمرت و...بستگي داره چقدر بخواي تو اين راه سرمايه كني،من هنوز به آخرش نرسيدم و حتي بهت توصيه هم نمي كنم كه وارد اين مسير بشي،جدا اگه خودت رو دوست داري سعي كن وابسته نباشي،احساساتي بودن خوبه ولي به شرطي كه نخواي اونو عليه خودت به كار بگيري،آدمهاي احساساتي معمولا خودخواه و زود رنج هم هستن،نمونه اش خودم،گاهي اوقات به خودم مي گم شايد من بايد دختر مي شدم،چون تا اين حد احساسي بودن واسه يه پسر عجيبه.
يه چيزي بگم و روضه ام رو تموم كنم و اون هم اين كه،حالا كه به گذشته ها فكر مي كنم مي بينم بيشتر اون ناراحتي ها و غصه ها رو خودم براي خودم ايجاد كردم،با توقع بي جايي كه از ديگران داشتم،با قبول نكردن حقيقت، هميشه دنبال يه مقصر فرضي بودم تا بد بياري هام رو بندازم گردن اون،آره من خوبم ديگران بدن،من همه رو دوست دارم و صادقانه دارم بهشون محبت مي كنم،ديگران هستن كه ظالمن و منو دوست ندارن و الي آخر.بالاخره يه روز از خودم پرسيدم چرا اصلا ديگران بايد منو دوست داشته باشن؟مگه من چه لطفي در حقشون كردم كه انتظار اين همه توجه رو از اونا دارم؟بهتره به جاي متهم كردن ديگرون،يه كم رو خودم كار كنم،ياد بگيرم چه جوري بايد دوست داشت و چه جور دوست داشتني رو از ديگرون توقع داشت،چرا به جاي ايفاي نقش آدمهاي ستم ديده نقش آدمهاي موفق رو بازي نكنم؟آدمهايي كه به جاي كز كردن در يه گوشه و متهم كردن ديگرون و گدايي محبت،به خودشون متكي هستن و به هيشكي رو نمي اندازن و احساس ارزشمندشون رو حروم كساني كه لياقتش رو ندارن نمي كنن.از اون روز كه شروع كردم اين جوري فكر كردن دنيا برام يه جلوة ديگه اي پيدا كرده،تازه فهميدم چقدر از اطرافم غافل بودم،كانون محبت و عشق جلو چشمم و توي همين خونواده ام بود،اون وقت من تو خيابون و ميون غريبه ها دنبالش مي گشتم،كي از خانواده ام لايق تر براي عشق ورزيدن؟كي از مادر عزيز تر براي دوست داشتن؟كي از پدر و مادر بهتر براي تكيه كردن؟خدا رو شكر،تا والدينم زنده بودن به ارزش وجوديشون پي بردم،اگه مي رفتن و من بهشون بدهكار مي موندم خودمو نمي بخشيدم.من خودمو وقف خونواده ام كردم،عشقم رو تقديم اونا مي كنم،احساسات ارزشمندم رو هم واسه خودم نگه مي دارم و اگه كسي كه لايقش بود پيدا شد،بهش اونو تقديم مي كنم ولي اگه پيدا نشد هرگز تاسف نمي خورم،لابد ارزش من بالاتر از اين بوده كه روي زمين بتونم به عشق واقعيم برسم،سعي مي كنم به كسي بدهي نداشته باشم و تا مي شه رو خودم كار كنم،ديگه خودم رو كوچيك نمي كنم و يا پايين نمي آرم تا ديگران بهم توجه كنن،بلكه خودم رو بالا مي برم،اون قدر بالا كه براي ديدنم مجبور بشن سرشونو بالا بگيرن،اينه اون خودشناسي تازه اي كه بهش رسيدم و بابتش هزينه هنگفتي پرداختم ولي اگه تو هم دوست داري روزي به اينجا برسي بسم الله،شايد تو زبر و زرنگ تر از من باشي و به جاي چهار ده سال،هفت ساله به اينجا برسي،من كه هنوز بايد به راهم ادامه بدم،وعده ما آخر خط،دعا كن اون قدر خدا بهمون عمر بده كه بتونيم سر وقت به آخر خط برسيم،آماده اي؟پس بزن بريم...........................................!؟