من فكر مي كنم گاهي اوقات احساس گناه كردن باعث مي شه بهتر بتوني شرايط فعليت رو تحمل كني،كار به عقيده اين كارشناسهاي علوم رفتاري ندارم كه اين حالت رو از نشونه هاي افسردگي مي دونن،چون اونا از اين نظريه هاي صد من يه غاز كه يكيش هم محض رضاي خدا به درد بخور نيست زياد مي دن !!؟
سه شنبه اي همينطور كه در حال قدم زدن با خودم حرف مي زدم،به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از بلاهايي كه سرم اومده و داره مي آد حقمه!ما هميشه وقتي يه گرفتاري يا پيشامد بدي برامون اتفاق مي افته فوري مي گيم خدايا چرا من؟چرا يكي ديگه نه؟ولي اگه يه كم ياد كارايي كه كرديم بيفتيم و اونا رو مرور كنيم بدون شك يه جورايي به اين نتيجه ميرسيم كه چرا من نه؟سه شنبه اي بدجور ياد كاراي گذشته ام افتاده بودم،به خودم مي گفتم فلاني تو خونوادهات رو اذيت كردي،مادرت،پدرت،به خصوص برادر كوچيكترت.يادت مي آد چقدر كتكش مي زدي؟بهش زور مي گفتي؟بهش تو سري مي زدي و مي گفتي خنگ!؟يادته؟؟و اون بنده خدا حتي يه بار هم جوابتو نمي داد،يعني جرئت نمي كرد.فلاني تو آدم خوبي نبودي!يادته يه بار وقتي به زور هفت سالش مي شد محكم خوابوندي زير گوشش چون درست نمي تونست بهت توضيح بده كه برنامه تلويزيوني مورد علاقه ات رو از كجاش ضبط كرده؟اون كه وظيفه اي نداشت ولي به خاطر تو اين كارو كرده بود ولي تو زدي زير گوشش،سرش فرياد كشيدي،اونم جلو چشم دختر خاله ات كه هم سن و سالش بود.هيچ فكر نكردي چقدر شخصيتشو با اين كار خورد كردي؟هيچ فكر نكردي اون به زور جلوي سرازير شدن اشكهاشو گرفت چون پسر بود و غرورش اجازه نمي داد جلو يه دختر گريه كنه؟..................يا اون موقع كه حين بازي زدي سرشو شكستي....البته از قصد نبود،ولي هيچ از خودت پرسيدي چند بار ناخواسته سرشو شكوندي و بعد با وقاحت ازش خواستي كه به بابا و مامان چيزي نگه،و اون بنده خدا هم نگفت........آره فلاني،تو اصلا آدم خوبي نيستي،چطور انتظار داري اين همه كاراي بدي كه كردي بي پاسخ باقي بمونه؟...........خلاصه اون شب همين طور كه واسه خودم قدم مي زدم يك به يك كارايي رو كه كرده بودم به ياد آوردم و حسابي احساس شرمندگي كردم،هرچند من هرگز به خاطر كارايي كه كردم از كسي عذر خواهي نكردم ولي خدا رو شكر كه روابطم الان هم با برادم خوبه و هم با خونوادهام،ولي خب اين باعث نمي شه من چشمام رو به روي اعمال گذشته ام ببندم،درسته كه من روابطم با برادرم خوبه ولي اون هرگز حرفهاي خصوصي شو بهم نمي زنه،به ندرت حاضره همراه من جايي بره،ترجيح مي ده با كساني ديگري اوقاتشو بگذرونه تا با من و خب فلاني،فكر مي كني اين وسط كي واقعا مقصره؟صدايي بلند از اعماق وجودم جواب داد:تو فلاني،تو!!!
دور آخر رو كه مي زدم تو دلم گفتم:خدايا من حاضرم تو همين دنيا تقاص تمام كارايي رو كه كردم بپردازم،ديگه شكايتي نمي كنم كه چرا فلان بلا سرم اومد يا چرا فلان كار نتيجه اش جوري نشد كه مي خواستم،لابدحقمه كه اين همه بلا سرم بياد،اصلا بذار بياد،عوضش شايد تو اون دنيا بخشيده بشم و خدا از سر تقصيراتم بگذره.
خصوصي:خواهر جون همه چي رو كه نمي شه با صداي بلند گفت،به خصوص وقتي كاري مي كني كه در تضاد كامل با اعتقاداتت هست،ولي نگران نباش،من معتاد نشدم!هنوز يه ذره عقل تو سرم هست كه طرف اين چيزا نرم!!؟؟
چهارشنبه اي وقتي مادرم اون بسته كوچيك رو باز كرد و هديه شو ديد و با خوشحالي روم رو بوسيد،عجيب احساس آرامش كردم،تو دلم گفتم خدا رو شكر هنوز كساني هستن كه بتونم دوستشون داشته باشم و بهشون هديه بدم.فكر مي كنم معامله خوبي با اين روزگار كرده باشم،عشق به خانواده ام در قبال عشق به آرزو....هرچند از هديه دادن به آرزو همون اندازه قلبم شاد مي شد كه از هديه دادن به مادرم،ولي خب من حس مي كنم هيچ كس تو دنيا واسه آدم مثل اعضاي خونواده اش نمي شه،قدر اونها رو بايد تا زماني كه هستن دونست،وقتي رفتن ديگه هيچ كاري از دستمون بر نميآد.
آرزو ديروز تولد استاد بود ها....لابد يادت رفته،آره؟ولي من خوب يادمه،چهارده سال پيش،در چنين روزي هر دومون دعوت بوديم به جشن تولد استاد،البته من به زور دعوت شده بودم،چون اون موقع ها هنوز چوب ندونم كاري هام رو مي خوردم ولي باز شانسم بود كه دوستاي خوبي داشتم كه وساطتم رو كردن و اجازه پيدا كردم به جشني بيام كه ديگه هرگز نظيرش برام تكرار نشد.آرزو ديروز عصر ساعت هفت و نيم وقتي از جلو خونه تون رد مي شدم به خودم گفتم درست همين موقع بود،آره درست ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود وقتي من و پيمان وارد منزل استاد شديم،تو و دوستت بعدا اومديد،لباس دامن يه سره اپل دار صورتي ات رو هنوز يادمه،موهاي قهوه اي رنگت كه با يه روبان صورتي بالا سرت بسته بودي،هميشه دوست داشتم بدونم به اون مدل مو چي مي گن و آخر سر فهميدم كه بهش مي گن پودل....اين اسميه كه خودم براش گذاشتم....آرزو هنوز يادم نرفته چه رقص قشنگي كردي اون روز،دل تموم پسرا رو بردي،اگه ولت مي كردن شايد تا صبح مي رقصيدي ولي من غيرتي شدم و چون ديدم يه سري بي جنبه دارن پشت سرت مزخرف مي گن كاري كردم كه بشيني،تو ناراحت شدي،ولي من اون كارو به خاطر تو كردم....آرزو ديروز دم غروب وقتي از سر كار بر ميگشتي ديدمت كه مامان و خواهرتو پياده كردي و صداي ضبط ماشينت هم مثل هميشه به گوش مي رسيد،ديدمت ولي وقتي از كنارت رد مي شدم تو صورتت نگاه نكردم،واسه خودم هم سوال شده كه چرا مني كه اين قدر تو رو دوست دارم و به ديدنت شايق هستم، وقتي اين شانس بهم دست مي ده چشمام رو به روت مي بندم!؟؟
مي دوني آرزو،براي من تو همون دختر دوازده سيزده ساله اي،با چشماي بادومي و نگاهي معصوم،با قامتي كوچك كه شايد به زور به صد و پنجاه سانت مي رسيد،ولي وجودش قد يك دنيا برام ارزشمند و خواستني بود.آره آرزو تو عين يك عروسك كوچيك ، تو دل برو و بغل كردني و بوسيدني بودي،من هنوز چشمم دنبال اون آرزوست،دلم براي نگاه ساده اما پر رمز و رازش تنگ شده،براي سكوت كردنش،براي تواضع و بي سر و صدا رفتنش.....هرجا كه وجودشو حس كنم آزمندانه به همون سمت مي رم،بانوي كوچك هنوزم كه هنوزه فرهاد وفادارشو داره!
۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه
امروز تو مسير برگشت از سر كار به منزل عجيب به يادت افتاده بودم...چقدر دلم هوست رو كرده بود....مدتها بود اين طور تو رو با تمام وجود نخواسته بودم....به خودم گفتم چرا بايد فراموشت كنم؟تو كه آزاري بهم نمي رسوني...دوست داشتنت هيچ زحمتي برام نداره،همون طور كه براي تو نداشته....تو رو صميمانه و از صميم قلب دوست دارم....تو خود دوست داشتن و محبتي آرزو!ممكنه گاهي از دوريت دچار دلتنگي بشم،ولي اين تلخي در سايه احساس عميقي كه از فكر كردن به تو بهم دست مي ده گم مي شه....آرزو حس مي كنم كه هر كس ديگري هم به جاي تو وارد زندگيم بشه،هرگز به اندازه تو دوستش نخواهم داشت،تو صاحب اول و آخر بيشترين عشق و علاقه مني....اصلا با دوست داشتن تو مي تونم بقيه رو هم دوست داشته باشم،وقتي به تو فكر مي كنم وجودم چنان آكنده از مهر و محبت مي شه كه مي تونم سخاوتمندانه اون رو ميون هزاران نفر تقسيم كنم و باز هم سهم بزرگي براي خودم باقي بمونه.....متشكرم آرزو!ممنونم كه باعث شدي اين طور بسيط فكر كنم و ژرف و بي انتها دوست داشته باشم....تو رو دوست دارم آرزو،و هميشه در راه اثبات اين دوستي تلاش خواهم كرد.
۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه
هفته پيش سر كلاس تئوري هاي مديريت،استادمون داشت در مورد اثر پيگماليون حرف مي زد.اثر پيگماليون در واقع تاثير ناشي از مثبت فكر كردن در مورد ديگرانه،به اين معنا كه اگر يك مدير باور داشته باشه كه كارمندانش افرادي كاري و فعالن و در موردشون مثبت فكر كنه،اين باعث مي شه كه كارمندان تحت تاثير اين اعتقاد به افرادي كوشا تبديل بشن و در واقع هموني بشن كه مدير در موردشون فكر مي كرده.استادمون تاكيد كرد كه اثر پيگماليون محدود به گستره مديريت نيست و جهان شموله.همونجا من تو دلم با خنده به خودم گفتم و طبق معمول من شامل استثنا شدم حتي در مورد اين قانون كه مي گن جهانشموله و درستيش اثبات شده.مي دوني به تجربه بهم اثبات شده كه من هميشه شامل استثنا مي شم،چه مثبت و چه منفي،ولي خب اين كه كدومشون بيشتر شاملم شده......هه هه هه!؟
پريشب واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم و هر بار كه از جلوي خونه آرزو اينا رد مي شدم تو دلم مي گفتم:منو ببخش آرزو!من ببخش كه عهدمو مي شكنم.ديگه نمي تونم ،به خاطر سلامتيم مجبورم كه....بذار اين جوري بگم كه از هفت هشت ماه پيش كه اوضام قاراشميش شد دكتر بهم گفته بود كه بايد كمي هم به فكر خودم باشم و به خودم برسم وگرنه....ولي من پشت گوش انداخته بودم تا اين كه باز يكي دو هفته پيش اونجوري شدم،و اين بار جدا حس كردم كه دخلم اومده،شايد خنده تون بگيره،ولي قويا حس مي كنم كه در آخرين لحظه كه جونم مي خواست در بره خودم دو دستي چسبيدمش و به كالبدم برش گردوندم!!همونجا تصميم گرفتم كه در باورهام يه تجديد نظري بكنم،به هر قيمتي نمي شه به يه كار ادامه داد،سلامتي در درجه اوله!خلاصه در حالي كه تنفسم اونقدر ضعيف شده بود كه حتي خودم صداشو نمي شنيدم دوباره برگشتم.نمي دونيد بعدش چه حالت آرامشي بهم دست داد،به سبكي يك پر و به بي تفاوتي يك سنگ قبر شده بودم!!هيچ كس از اين ماجرا خبردار نشد،اين شد يه قراري بين خودم و خودم.و خب ديروز اولين قدم رو در جهت خلاف عقايد هميشگيم برداشتم.چقدر مضحك بود.البته خودم اينو مي دونستم،به خودم بود هرگز توجهي بهش نمي كردم،ولي چه كنم كه جسمم به اندازه منطقم قوي نيست و حريف اين يكي نمي شه.شرمنده غرور و باورهام شدم...........................................!؟
ديروز دم غروب كه روي سكوي هميشگيم نشسته بودم و پياده شدن و خونه رفتن آرزو رو تماشا مي كردم كه با روسري سفيد و مانتوي مشكي از دور نيم نگاهي بهم داشت تو دلم بهش گفتم:آرزو من هم بالاخره تسليم شدم.يادته به دوستم گفتي واسه فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست؟چون هيچ كاري نمي كنه؟شرمنده تم چون فلاني ديگه اون چيزي كه تو در موردش فكر مي كني نيست.فلاني هم بالاخره آلوده شد.
ديشب راحت خوابم نمي برد،هي يه صدايي تو مغزم مي پيچيد:خدايا من چيكار كردم؟فكرش اذيتم مي كرد،به خودم گفتم كاش مي شد از خدا به كس ديگري شكايت برد!آخه اين چه ويژگي مزخرفيه كه بهمون داده؟شايد يكي اصلا دلش نخواد كه داشته باشدش،كيو بايد ببينه؟تو كه ادعاي كامل بودنت مي شه بد نبود موقع خلق هر آدمي ازش مي پرسيدي كه آيا دوست داره چنين چيزي رو داشته باشه؟البته به نظرم اينم از عجايب خلقته.آدمي كه ادعاي هوش و آدميتش مي شه،با اون جسم سنگين و مغز سه چهار كيلوئيش ببين تسليم چه چيز پست و كوچيكي مي شه!تن به چه خفتي مي ده!خدايا نكنه تو اينو خلق كردي كه به آدم نشون بدي در هر حالتي باز خوار و ذليله؟
خب من نمي خوام چيزي رو گردن خدا بندازم،خودم خواستم پس چشمم كور بايد اعتراض نكنم،ولي مجبور شدم،به خودم بود هرگز سمتش نمي رفتم.الان هم كمي گيجم.خب طبيعيه.وقتي يهو تغيير رويه مي دي مدتي طول مي كشه تا عادت كني.مثل يه لباس نو مي مونه.اوايل خيلي بهش حساسي و تا يه لك بهش مي افته عزا مي گيري،اما بعد كه چرك و كثافت از سر و روش باريدن گرفت ديگه برات عادي مي شه، عادت مي كني به كثيف بودن خودت.خدايا چقدر كثافت بودن راحت بود و من نمي دونستم!راستي چرا من هميشه راه سخته رو انتخاب مي كنم؟؟
پريشب واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم و هر بار كه از جلوي خونه آرزو اينا رد مي شدم تو دلم مي گفتم:منو ببخش آرزو!من ببخش كه عهدمو مي شكنم.ديگه نمي تونم ،به خاطر سلامتيم مجبورم كه....بذار اين جوري بگم كه از هفت هشت ماه پيش كه اوضام قاراشميش شد دكتر بهم گفته بود كه بايد كمي هم به فكر خودم باشم و به خودم برسم وگرنه....ولي من پشت گوش انداخته بودم تا اين كه باز يكي دو هفته پيش اونجوري شدم،و اين بار جدا حس كردم كه دخلم اومده،شايد خنده تون بگيره،ولي قويا حس مي كنم كه در آخرين لحظه كه جونم مي خواست در بره خودم دو دستي چسبيدمش و به كالبدم برش گردوندم!!همونجا تصميم گرفتم كه در باورهام يه تجديد نظري بكنم،به هر قيمتي نمي شه به يه كار ادامه داد،سلامتي در درجه اوله!خلاصه در حالي كه تنفسم اونقدر ضعيف شده بود كه حتي خودم صداشو نمي شنيدم دوباره برگشتم.نمي دونيد بعدش چه حالت آرامشي بهم دست داد،به سبكي يك پر و به بي تفاوتي يك سنگ قبر شده بودم!!هيچ كس از اين ماجرا خبردار نشد،اين شد يه قراري بين خودم و خودم.و خب ديروز اولين قدم رو در جهت خلاف عقايد هميشگيم برداشتم.چقدر مضحك بود.البته خودم اينو مي دونستم،به خودم بود هرگز توجهي بهش نمي كردم،ولي چه كنم كه جسمم به اندازه منطقم قوي نيست و حريف اين يكي نمي شه.شرمنده غرور و باورهام شدم...........................................!؟
ديروز دم غروب كه روي سكوي هميشگيم نشسته بودم و پياده شدن و خونه رفتن آرزو رو تماشا مي كردم كه با روسري سفيد و مانتوي مشكي از دور نيم نگاهي بهم داشت تو دلم بهش گفتم:آرزو من هم بالاخره تسليم شدم.يادته به دوستم گفتي واسه فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست؟چون هيچ كاري نمي كنه؟شرمنده تم چون فلاني ديگه اون چيزي كه تو در موردش فكر مي كني نيست.فلاني هم بالاخره آلوده شد.
ديشب راحت خوابم نمي برد،هي يه صدايي تو مغزم مي پيچيد:خدايا من چيكار كردم؟فكرش اذيتم مي كرد،به خودم گفتم كاش مي شد از خدا به كس ديگري شكايت برد!آخه اين چه ويژگي مزخرفيه كه بهمون داده؟شايد يكي اصلا دلش نخواد كه داشته باشدش،كيو بايد ببينه؟تو كه ادعاي كامل بودنت مي شه بد نبود موقع خلق هر آدمي ازش مي پرسيدي كه آيا دوست داره چنين چيزي رو داشته باشه؟البته به نظرم اينم از عجايب خلقته.آدمي كه ادعاي هوش و آدميتش مي شه،با اون جسم سنگين و مغز سه چهار كيلوئيش ببين تسليم چه چيز پست و كوچيكي مي شه!تن به چه خفتي مي ده!خدايا نكنه تو اينو خلق كردي كه به آدم نشون بدي در هر حالتي باز خوار و ذليله؟
خب من نمي خوام چيزي رو گردن خدا بندازم،خودم خواستم پس چشمم كور بايد اعتراض نكنم،ولي مجبور شدم،به خودم بود هرگز سمتش نمي رفتم.الان هم كمي گيجم.خب طبيعيه.وقتي يهو تغيير رويه مي دي مدتي طول مي كشه تا عادت كني.مثل يه لباس نو مي مونه.اوايل خيلي بهش حساسي و تا يه لك بهش مي افته عزا مي گيري،اما بعد كه چرك و كثافت از سر و روش باريدن گرفت ديگه برات عادي مي شه، عادت مي كني به كثيف بودن خودت.خدايا چقدر كثافت بودن راحت بود و من نمي دونستم!راستي چرا من هميشه راه سخته رو انتخاب مي كنم؟؟
۱۳۸۴ تیر ۲۱, سهشنبه
گاهي اوقات وقتي دچار مخمصه مي شيم و مي خوايم هر چه زودتر خودمون رو نجات بديم بي اراده دروغ مي گيم،اسمش رو هم مي ذاريم دروغ مصلحتي و اينطور واسه خودمون توجيه مي كنيم كه اين به نفع هر دو طرفه،خب اين ممكنه يه استدلال دهن پر كن باشه ولي به نظرم كامل نيست،چون تو واقعا نمي توني تاثيري رو كه با اين دروغ در طرف مقابلت مي ذاري رو صد در صد از قبل پيش بيني كني....به من بگو ببينم،اگه حس كني يكي سفت و سخت پا پيچت شده و تو رو مي خواد چي بهش مي گي تا اونو از سر خودت باز كني؟خب من فكر مي كنم جمله ((من در شرف ازدواجم)) يا ((حرفهامو قبل از تو با يكي ديگه زدم)) اولين انتخابت باشه چون همه مي دونن كه طرف بعد شنيدن اين حرف راهشو مي كشه و مي ره...(البته اگه آدم حسابي باشه،در مورد زبون نفهما صحبت نمي كنيم!)واقعا چقدر گفتن اين جمله راحته!به خصوص كه معمولا با اين توجيه همراه مي شه كه من بيشتر به خاطر خودش اين دروغ رو سر هم كردم،من و اون خوشبخت نمي شديم،حالا يه مدتي دلخور مي شه بعد همه چي رو فراموش مي كنه و از اين حرفها....از خودم مي پرسم،آيا هيچ وقت فكر كرديم با دروغهامون با زندگي ديگران چه بازي تلخي مي كنيم؟آيا هيچ وقت از خودمون پرسيديدم كه منشا بدبياري هامون مي تونه بخشيش مربوط به دروغها و در واقع ضربه هايي باشه كه در اثر دروغهامون به زندگي ديگرون وارد كرديم؟...آره،آره مي دونم،هر كسي زندگي شو دوست داره،به من چه كه طرف عاشقم شده ولي من ازش خوشم نمي آد؟زور كه نيست!آره نيست،ولي اوني كه دلشو شكوندي هم آدمه و آه مي كشه و شك نكن كه آهش روزي دامنگيرت مي شه،شك نكن!!!!؟
هميشه فكر مي كردم آدم فقط بايد معتاد باشه تا دچار بدن درد بشه،سينه اش آتيش بگيره،بازو هاش زوق زوق كنن،و لباش مثل يه ماهي كه از آب بيرون افتاده بيهوده باز و بسته شه و چيزي رو طلب كنه كه ازش دور افتاده....مي دوني دارم به يه مفهوم جديدي از درد كشيدن مي رسم،دردي كه خودخواسته است،به رغم بزرگي و خرد كنندگيش گاهي خيلي شيرين و خواستنيه....در هر صورت بهش عادت مي كني،جزئي از زندگيت مي شه و باورنمي كني اگه بگم كه حتي بعضي وقتها دلت براش تنگ هم مي شه!!!خنده داره،مگه نه؟.............چند وقت پيش رفته بودم سلموني هميشگيم،يكي دو ماهي بود همديگرو نديده بوديم،همين طور كه تند تند با قيچيش داشت چند لاخ موي باقي مونده رو سرمو اصلاح مي كرد با يه لحن خجالت زده اي ازم پرسيد:اين اواخر مث اين كه زياد بهت خوش نگذشته؟فكر كردم باز مي خواد بگه يه بادي وسط موهات وزيده و چند تا قرباني گرفته،ولي اين بار در پاسخ نگاه استفهام آميزم،آينه شو گرفت و پس كله ام رو نشونم داد،خب بايد بگم حق داشت ،من هم اولش وقتي متوجه شدم از پا گوشهام به سمت عقب داره يه دست سفيد مي شه يه لحظه جا خوردم،اما خيلي زود برام عادي شد،بهش گفتم:صورت مهم نيست،دلت جوون باشه!با خند سر تكون داد و فكر مي كنم اونم مثل من ته دل به حرف احمقانه اي كه زده بودم مي خنديد!!!؟
ديروز اونقدر شنگول بودم و الكي مي گفتم و مي خنديدم كه يه لحظه خودم هم به عقلم شك كردم،حالا بماند كه دوستام رو حساب بزرگتر بودن چيزي بهم نمي گفتن....واقعا چم بود ديشب؟چيزي خورده بودم يا كاري كرده بودم؟نه به خدا،فقط مثل هميشه يه سانديس...از پارسال هر وقت عصبي مي شم يه سانديس مي اندازم بالا و بي هيچ دليلي يهو بعدش حالم خوب مي شه،البته هميشه كار ساز نبوده،گاهي اوقات تقاص اين بيهوده شاد بودن رو خيلي بدتر پرداختم....ولي خب چه حس خوبي داره وقتي فكر مي كني كه شونزده هيفده سالت بيشتر نيست و هيچ مسئوليتي نداري و هيچي هم از دنيا نمي دوني!!گاهي اوقات از اين كه اين آينه خاك بر سر من رو به شكل يه مرد بيست و نه ساله و حتي بيشتر نشون مي ده خيلي شاكي مي شم!اين آينه هام چقدر وظيفه شناسن!واسه خاطر دلخوشي ما هم كه شده حاضر نيستن يه بار خلاف واقعيت رو نشونت بدن...آخ كه چقدر دلم واسه جفتك پروني كردن،صداي غير از آدميزاد در آوردن،شيطوني كردن و سر به سر دختر همسايه گذاشتن تنگ شده....يادش به خير اون روزهايي كه مي رفتم بيرون و تمام هم و غمم اين اين بود كه فوكولم خوب وايساده باشه يا خدا نكرده تي شرت جديدم بهم نياد!يعني فلاني ببينه خوشش مي آد؟راستي فلاني اصلا كجاست؟برم پيداش كنم و يه كمي سر به سرش بذارم!چي؟نه به خدا،مرض ندارم،اينا همه نشونه دوست داشتنه،چه كنم كه من رو كسايي كه دوستشون دارم اسم مي ذارم؟دوست دارم باهاش شوخي كنم و با هم بخنديم...آره،قبول دارم كه همه شوخي هام جالب نبوده ولي باوركن هيچ يك از روي خصومت و يا عمدي نبوده،من واقعا نمي دونستم تو ناراحت مي شي!قول مي دي منو ببخشي؟آره!!؟آخ جون!پس بزن قدش!!............با يه تكون به خودم مي آم،باز با ديدن يكي ياد كسي افتادم كه الان دست كم ده ساله كه ديگه اين سني نيست،به خودم مي آم،با تلخي براي هزارمين بار به خودم تاكيد مي كنم كه من در آستانه سي سالگي هستم و هيچ راه برگشتي ندارم،ولي...حالا چي مي شد من هم مثل رابرت كه دوست نداشت آدم بزرگ بشه يهو كوچيك مي شدم؟......برم يه سانديس بخورم،بخورم و براي چند لحظه ديگه باز حس كنم كه شونزده سالمه!برم.......................................رفتم!!!؟
هميشه فكر مي كردم آدم فقط بايد معتاد باشه تا دچار بدن درد بشه،سينه اش آتيش بگيره،بازو هاش زوق زوق كنن،و لباش مثل يه ماهي كه از آب بيرون افتاده بيهوده باز و بسته شه و چيزي رو طلب كنه كه ازش دور افتاده....مي دوني دارم به يه مفهوم جديدي از درد كشيدن مي رسم،دردي كه خودخواسته است،به رغم بزرگي و خرد كنندگيش گاهي خيلي شيرين و خواستنيه....در هر صورت بهش عادت مي كني،جزئي از زندگيت مي شه و باورنمي كني اگه بگم كه حتي بعضي وقتها دلت براش تنگ هم مي شه!!!خنده داره،مگه نه؟.............چند وقت پيش رفته بودم سلموني هميشگيم،يكي دو ماهي بود همديگرو نديده بوديم،همين طور كه تند تند با قيچيش داشت چند لاخ موي باقي مونده رو سرمو اصلاح مي كرد با يه لحن خجالت زده اي ازم پرسيد:اين اواخر مث اين كه زياد بهت خوش نگذشته؟فكر كردم باز مي خواد بگه يه بادي وسط موهات وزيده و چند تا قرباني گرفته،ولي اين بار در پاسخ نگاه استفهام آميزم،آينه شو گرفت و پس كله ام رو نشونم داد،خب بايد بگم حق داشت ،من هم اولش وقتي متوجه شدم از پا گوشهام به سمت عقب داره يه دست سفيد مي شه يه لحظه جا خوردم،اما خيلي زود برام عادي شد،بهش گفتم:صورت مهم نيست،دلت جوون باشه!با خند سر تكون داد و فكر مي كنم اونم مثل من ته دل به حرف احمقانه اي كه زده بودم مي خنديد!!!؟
ديروز اونقدر شنگول بودم و الكي مي گفتم و مي خنديدم كه يه لحظه خودم هم به عقلم شك كردم،حالا بماند كه دوستام رو حساب بزرگتر بودن چيزي بهم نمي گفتن....واقعا چم بود ديشب؟چيزي خورده بودم يا كاري كرده بودم؟نه به خدا،فقط مثل هميشه يه سانديس...از پارسال هر وقت عصبي مي شم يه سانديس مي اندازم بالا و بي هيچ دليلي يهو بعدش حالم خوب مي شه،البته هميشه كار ساز نبوده،گاهي اوقات تقاص اين بيهوده شاد بودن رو خيلي بدتر پرداختم....ولي خب چه حس خوبي داره وقتي فكر مي كني كه شونزده هيفده سالت بيشتر نيست و هيچ مسئوليتي نداري و هيچي هم از دنيا نمي دوني!!گاهي اوقات از اين كه اين آينه خاك بر سر من رو به شكل يه مرد بيست و نه ساله و حتي بيشتر نشون مي ده خيلي شاكي مي شم!اين آينه هام چقدر وظيفه شناسن!واسه خاطر دلخوشي ما هم كه شده حاضر نيستن يه بار خلاف واقعيت رو نشونت بدن...آخ كه چقدر دلم واسه جفتك پروني كردن،صداي غير از آدميزاد در آوردن،شيطوني كردن و سر به سر دختر همسايه گذاشتن تنگ شده....يادش به خير اون روزهايي كه مي رفتم بيرون و تمام هم و غمم اين اين بود كه فوكولم خوب وايساده باشه يا خدا نكرده تي شرت جديدم بهم نياد!يعني فلاني ببينه خوشش مي آد؟راستي فلاني اصلا كجاست؟برم پيداش كنم و يه كمي سر به سرش بذارم!چي؟نه به خدا،مرض ندارم،اينا همه نشونه دوست داشتنه،چه كنم كه من رو كسايي كه دوستشون دارم اسم مي ذارم؟دوست دارم باهاش شوخي كنم و با هم بخنديم...آره،قبول دارم كه همه شوخي هام جالب نبوده ولي باوركن هيچ يك از روي خصومت و يا عمدي نبوده،من واقعا نمي دونستم تو ناراحت مي شي!قول مي دي منو ببخشي؟آره!!؟آخ جون!پس بزن قدش!!............با يه تكون به خودم مي آم،باز با ديدن يكي ياد كسي افتادم كه الان دست كم ده ساله كه ديگه اين سني نيست،به خودم مي آم،با تلخي براي هزارمين بار به خودم تاكيد مي كنم كه من در آستانه سي سالگي هستم و هيچ راه برگشتي ندارم،ولي...حالا چي مي شد من هم مثل رابرت كه دوست نداشت آدم بزرگ بشه يهو كوچيك مي شدم؟......برم يه سانديس بخورم،بخورم و براي چند لحظه ديگه باز حس كنم كه شونزده سالمه!برم.......................................رفتم!!!؟
اشتراک در:
پستها (Atom)