۱۳۸۳ بهمن ۲۲, پنجشنبه
دوستان و عزيزان...تا مدتي معبد سامورايي تعطيله...سامورايي مي خواد يه چند وقتي تو دنياي خودش تنها باشه و فكر كنه!ولي خب از شوخي گذشته براي يه مدتي نمي خوام بنويسم....حالا اين مدت مي تونه دو هفته باشه،مي تونه......؟ بچه هاي خوبي باشيد و شيطوني نكنيد...بهتون گاه و بي گاه سر خواهم زد....موفق باشيد...در پناه خدا
۱۳۸۳ بهمن ۱۶, جمعه
نمي گم در اين سه هفته اي كه پيدام نبود هيچ حرفي براي گفتن نداشتم...اتفاقا برعكس،يك خروار چيز براي گفتن داشتم و دارم...ولي خب شايد مريضي و شايد هم تنبلي بهونه اي شد كه من براي مدتي نيام اينجا...عوضش بشينم و بلاگ دوستاي عزيزي رو بخونم كه درسته نمي شناسمشون ولي به نوشته هاشون علاقمندم و حتي مي شه گفت به خوندشون عادت پيدا كردم و اگه هر از گاهي سراغشون نرم احساس كمبود مي كنم...از طرفي معتقدم وقتي مريض مي شم خيلي غر غرو و بهونه گير مي شم و حوصله همه رو سر مي برم،شايد همه ما در هنگام مريضي اين طوري باشيم ولي خب من ترجيح دادم نق و نوق هام رو واسه خودم نگه دارم....در هر حال هيوا جون از اين كه پيگير بودي و با سراغ گرفتنت باعث شدي من تشويق بشم چند خط بنويسم و سر همه رو درد بيارم از شما ممنونم.
چند وقت پيش ياد مامان بزرگ خدابيامرزم افتاده بودم،ياد اون و خيلي از عزيزاني كه به نحوي الان پيشم نيستن...مي دوني،دلم براشون تنگ شده ولي به هيچ عنوان حس نمي كنم كه ارتباطم باهاشون قطع شده يا شايد بهتر باشه بگم هيچ حس نمي كنم كه با نبودنشون همه چي تموم شده....خدايا تو رو شكر مي كنم كه بهم يه سينه دادي به وسعت اين دنيا...هركي از پيشم بره انگار كه در اونجا ساكن مي شه،دلم براي هر كدومشون كه تنگ بشه كافيه سري به اونجا بزنم،به خودم مراجعه كنم و خاطراتي رو كه باهاشون دارم رو مرور كنم.شما رو نمي دونم ولي من موقع به ياد آوردن يه خاطره نه تنها صحنه هاشو به عينه مي بينم بلكه طوري خودم رو در اون زمان و همراه با فرد مورد نظر حس مي كنم كه شروع مي كنم باهاش حرف زدن و جالب اين كه اون هم جوابم رو مي ده! و اونقدر حرف مي زنيم تا دل هر دومون سبك شه.
وقتي به صحنه هاي تشييع جنازه مادربزرگم فكر مي كنم يادم مي آد كه من فقط يه لحظه گريه كردم و اون زموني بود كه گوركن بيلشو در خاك زد و هنوز چند كپه خاك بلند نكرده بود كه از دل زمين سيلي از حشرات سياه بال دار،شبيه مگس،ريخت بيرون! حشرات نفرت انگيزي كه انگار فقط مي تونستن زير خاك و گل و لاي زنده بمونن چون به محض اين كه هوا بهشون مي خورد مي مردن.وقتي پيش خودم فكر كردم كه مامان بزرگ عزيزم كه وجودش هميشه معطر و پاك بود قراره طعمه چنين موجودات تهوع آوري بشه گريه ام گرفت.آخه اين انصافه؟بعد اين همه سال زندگي بايد خوراك حشرات بشيم؟شايد براي اين سوال هزارتا جواب باشه ولي در اون لحظه جواب من فقط اشك بود...........در هرحال اين هم يه حقيقتيه كه بايد پذيرفت.به خودم گفتم جو نگيردت،تا يه موفقيتي چيزي كسب كردي حس بزرگي چشمات رو كور نكنه،هر كي هم كه باشي آخر سر طعمه يه مشت مگسي!اين يادت نره.
از بحث هاي تراژيك دور بشيم.داشتم مي گفتم كه همه عزيزانم،چه مرده چه زنده،چه حاضر و چه غايب،تو سينه من جاي دارن،هميشه و در همه جا همراه من هستن،وقتي به يادشون مي افتم كافيه دستهام رو ضربدري روي سينه ام فشار بدم تا وجودشون رو در آغوشم احساس كنم.اونها هميشه در آغوشم جاي دارن و خواهند داشت.
دراز كشيده بودم كه خوابم ببره كه يهو يه احساس قوي اومد تو ذهنم و تا پاسي از شب خواب رو از چشمام دور كرد.به خودم گفتم خدا رو شكر!خدا رو شكر كه اونقدر عمر كردم كه بتونم بخش ناچيزي از خوبيهاي پدر و مادرم رو جبران كنم.هرچند هرگز موفق نمي شم تمام خوبيهاشون رو جبران كنم ولي همين كه با انجام كارهاي كوچيك رضايت رو در چهره شون مي بينم،بخصوص مادرم كه مي گه سر نماز دعات كردم،نمي دونيد چقدر احساس آرامش مي كنم.به خودم مي گم اگه موفق نشدي عشقت رو تقديم به كسي بكني كه از صميم قلب دوستش داشتي و مي خواستي در همه چيز باهات شريك بشه،در عوض اونقدر خوش شانس بودي،اونقدر خدا دوستت داشت كه فرصتي رو برات بوجود آورد تا محبتت رو تقديم كسان ديگري بكني كه از هر نظر لايق تر و شايسته تر هستن.گر از حكمت ببندد دري،ز رحمت گشايد در ديگري....آره شايد قسمتم بود كه آرزو بره تا من همچنان پيش پدر و مادرم باشم و بهشون خدمت كنم و محبتم رو پاي اونها بريزم،هيچ كس در دنيا براي من اونقدر كه خونواده ام الان برام عزيز و دوست داشتني و گرامي هستن نيست.آره،آرزو از پيشم رفت،ولي فكر كن،ببين،تو اون قدر شانس داشتي كه بتوني در زندگي دختري رو ملاقات كني كه از صميم قلب،با حسن نيت و خيلي واقعي و متعالي دوستش داشته باشي،فكر مي كني چند نفر در دنيا تونستن چنين چيزي رو تجربه كنن؟از چند تا دختر شنيدي كه بهت گفتن به آرزو حسوديمون مي شه،كاش يه نفر ما رو اين جور خالصانه دوست داشت؟چند تا از دوستات مستقيم و غير مستقيم پيشت اعتراف كردن كه هرگز نتونستن يه دختر رو متعالي دوست داشته باشن و هميشه انگيزه هايي پست سر آغاز علاقمنديشون بوده؟نه،پس من خوشبختم.من آزادم.من موفقم.و بايد همين جور سرسختانه مبارزه كنم،جا نزنم،دلسرد نشم،اميدم رو از دست ندم،تا به هدفم برسم.
مي دوني به نظرم كسي كه به هدف غايي و نهايي اش در زندگي برسه به همه چي رسيده،مهم نيست چقدر عمر كنه،شايد از نظر تو اوني كه در چهل پنجاه سالگي مي ميره زندگي رو از دست داده باشه،ولي تو چه مي دوني؟اون شايد در دنياي خودش،در جهاني كه براي خودش ترسيم كرده قدر سيصد سال عمر كرده باشه و با رضايت كامل چشمهاش رو به روي اين دنيا بسته باشه.مهم آرامشه،آرامش و رضايت از زندگي.
خيلي فلسفي شد نه؟خب همينه ديگه.هر بار به يه چيزي فكر مي كنم و مهم برام اينه كه بعد هربار فكر كردن به خودشناسي تازه اي در مورد خودم برسم....با اين جمعه شد سه هفته كه مريضي دست از سرم بر نمي داره ولي هيچ ايرادي نداره،براي آدمي كه بخواد از لحظه لحظه عمرش استفاده كنه و لذت ببره به قدر موهاي سرش راه هست.بقول رضا مارمولك : راههاي رسيدن به خدا به تعداد آدمهاي روي كره زمينه.....حالا اين چه ربطي به موضوع داشت نمي دونم،همين طوري به ذهنم اومد،موفق باشيد و در پناه خدا.
چند وقت پيش ياد مامان بزرگ خدابيامرزم افتاده بودم،ياد اون و خيلي از عزيزاني كه به نحوي الان پيشم نيستن...مي دوني،دلم براشون تنگ شده ولي به هيچ عنوان حس نمي كنم كه ارتباطم باهاشون قطع شده يا شايد بهتر باشه بگم هيچ حس نمي كنم كه با نبودنشون همه چي تموم شده....خدايا تو رو شكر مي كنم كه بهم يه سينه دادي به وسعت اين دنيا...هركي از پيشم بره انگار كه در اونجا ساكن مي شه،دلم براي هر كدومشون كه تنگ بشه كافيه سري به اونجا بزنم،به خودم مراجعه كنم و خاطراتي رو كه باهاشون دارم رو مرور كنم.شما رو نمي دونم ولي من موقع به ياد آوردن يه خاطره نه تنها صحنه هاشو به عينه مي بينم بلكه طوري خودم رو در اون زمان و همراه با فرد مورد نظر حس مي كنم كه شروع مي كنم باهاش حرف زدن و جالب اين كه اون هم جوابم رو مي ده! و اونقدر حرف مي زنيم تا دل هر دومون سبك شه.
وقتي به صحنه هاي تشييع جنازه مادربزرگم فكر مي كنم يادم مي آد كه من فقط يه لحظه گريه كردم و اون زموني بود كه گوركن بيلشو در خاك زد و هنوز چند كپه خاك بلند نكرده بود كه از دل زمين سيلي از حشرات سياه بال دار،شبيه مگس،ريخت بيرون! حشرات نفرت انگيزي كه انگار فقط مي تونستن زير خاك و گل و لاي زنده بمونن چون به محض اين كه هوا بهشون مي خورد مي مردن.وقتي پيش خودم فكر كردم كه مامان بزرگ عزيزم كه وجودش هميشه معطر و پاك بود قراره طعمه چنين موجودات تهوع آوري بشه گريه ام گرفت.آخه اين انصافه؟بعد اين همه سال زندگي بايد خوراك حشرات بشيم؟شايد براي اين سوال هزارتا جواب باشه ولي در اون لحظه جواب من فقط اشك بود...........در هرحال اين هم يه حقيقتيه كه بايد پذيرفت.به خودم گفتم جو نگيردت،تا يه موفقيتي چيزي كسب كردي حس بزرگي چشمات رو كور نكنه،هر كي هم كه باشي آخر سر طعمه يه مشت مگسي!اين يادت نره.
از بحث هاي تراژيك دور بشيم.داشتم مي گفتم كه همه عزيزانم،چه مرده چه زنده،چه حاضر و چه غايب،تو سينه من جاي دارن،هميشه و در همه جا همراه من هستن،وقتي به يادشون مي افتم كافيه دستهام رو ضربدري روي سينه ام فشار بدم تا وجودشون رو در آغوشم احساس كنم.اونها هميشه در آغوشم جاي دارن و خواهند داشت.
دراز كشيده بودم كه خوابم ببره كه يهو يه احساس قوي اومد تو ذهنم و تا پاسي از شب خواب رو از چشمام دور كرد.به خودم گفتم خدا رو شكر!خدا رو شكر كه اونقدر عمر كردم كه بتونم بخش ناچيزي از خوبيهاي پدر و مادرم رو جبران كنم.هرچند هرگز موفق نمي شم تمام خوبيهاشون رو جبران كنم ولي همين كه با انجام كارهاي كوچيك رضايت رو در چهره شون مي بينم،بخصوص مادرم كه مي گه سر نماز دعات كردم،نمي دونيد چقدر احساس آرامش مي كنم.به خودم مي گم اگه موفق نشدي عشقت رو تقديم به كسي بكني كه از صميم قلب دوستش داشتي و مي خواستي در همه چيز باهات شريك بشه،در عوض اونقدر خوش شانس بودي،اونقدر خدا دوستت داشت كه فرصتي رو برات بوجود آورد تا محبتت رو تقديم كسان ديگري بكني كه از هر نظر لايق تر و شايسته تر هستن.گر از حكمت ببندد دري،ز رحمت گشايد در ديگري....آره شايد قسمتم بود كه آرزو بره تا من همچنان پيش پدر و مادرم باشم و بهشون خدمت كنم و محبتم رو پاي اونها بريزم،هيچ كس در دنيا براي من اونقدر كه خونواده ام الان برام عزيز و دوست داشتني و گرامي هستن نيست.آره،آرزو از پيشم رفت،ولي فكر كن،ببين،تو اون قدر شانس داشتي كه بتوني در زندگي دختري رو ملاقات كني كه از صميم قلب،با حسن نيت و خيلي واقعي و متعالي دوستش داشته باشي،فكر مي كني چند نفر در دنيا تونستن چنين چيزي رو تجربه كنن؟از چند تا دختر شنيدي كه بهت گفتن به آرزو حسوديمون مي شه،كاش يه نفر ما رو اين جور خالصانه دوست داشت؟چند تا از دوستات مستقيم و غير مستقيم پيشت اعتراف كردن كه هرگز نتونستن يه دختر رو متعالي دوست داشته باشن و هميشه انگيزه هايي پست سر آغاز علاقمنديشون بوده؟نه،پس من خوشبختم.من آزادم.من موفقم.و بايد همين جور سرسختانه مبارزه كنم،جا نزنم،دلسرد نشم،اميدم رو از دست ندم،تا به هدفم برسم.
مي دوني به نظرم كسي كه به هدف غايي و نهايي اش در زندگي برسه به همه چي رسيده،مهم نيست چقدر عمر كنه،شايد از نظر تو اوني كه در چهل پنجاه سالگي مي ميره زندگي رو از دست داده باشه،ولي تو چه مي دوني؟اون شايد در دنياي خودش،در جهاني كه براي خودش ترسيم كرده قدر سيصد سال عمر كرده باشه و با رضايت كامل چشمهاش رو به روي اين دنيا بسته باشه.مهم آرامشه،آرامش و رضايت از زندگي.
خيلي فلسفي شد نه؟خب همينه ديگه.هر بار به يه چيزي فكر مي كنم و مهم برام اينه كه بعد هربار فكر كردن به خودشناسي تازه اي در مورد خودم برسم....با اين جمعه شد سه هفته كه مريضي دست از سرم بر نمي داره ولي هيچ ايرادي نداره،براي آدمي كه بخواد از لحظه لحظه عمرش استفاده كنه و لذت ببره به قدر موهاي سرش راه هست.بقول رضا مارمولك : راههاي رسيدن به خدا به تعداد آدمهاي روي كره زمينه.....حالا اين چه ربطي به موضوع داشت نمي دونم،همين طوري به ذهنم اومد،موفق باشيد و در پناه خدا.
اشتراک در:
پستها (Atom)