۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

اندر فوائد قرص كلرديازپوكسايد 5 كه از هفته پيش به دستور دكتر دارم مصرف مي كنم بگم كه:آدم عجيب شنگول و بي خيال مي شه!من بيست و هشت ساله علنا احساس شونزده سالگي مي كنم!البته بگم من اينا رو واسه تبليغ نمي گم ها،اگه من هم اين قدر كله شق و يك دنده نبودم،دكتر مجبور نمي شد براي آروم كردن سامورايي هاي حرف گوش نكن از چنين قرصهايي استفاده بكنه.دستش درد نكنه خلاصه،عجيب بهم ساخته انگار واقعا ده دوازده سال جوون شدم!

ديشب رفتيم طبق سنت هر سال خريد واسه كريسمس.جالبه كه بابام قرمزي چشمش رو بهونه كرد و نيومد،درحالي كه ما اين سنت رو بخاطر ايشون باب كرديم،وگرنه كه عيد ماها كه يه وقت ديگه اس...خلاصه سامورايي كوچولو پريد پشت رنوي كوچولوي سفيدش و خانواده منهاي بابا رو برد تجريش.از اونجايي كه از ترافيك هم متنفرم زدم تو كوچه پس كوچه و از مقدس اردبيلي و بعد ميدون دانشگاه بهشتي و خلاصه حسي و در نهايت با راهنمايي يه سرباز كه سر پستش داشت مثل بيد مي لرزيد ما سر از خيابون سعد آباد در آورديم.حالا مگه جاي پارك پيدا مي شد؟گفتيم بريم پاركينگ ميدون كه اونجا هم سه حرفي شديم،چون درشت تابلو زده بود:ظرفيت تكميل است!خب شب جمعه بود و جوونا(از شونزده ساله تا نود ساله) دست در دست محبوباشون زده بودن بيرون.ولي خب سامورايي كوچولو از اون كارا كرد كه مامانم بهش مي گه ديوونگي!خب من حاليم نمي شه جاي پارك موجود نيست.انداختم تو لاين ايستگاههاي اتوبوس و از وسط مردم و اتوبوسها رد كردم و درست در خروجي ترمينال كنار گارد ريل جاي پارك پيدا كردم.دو سه نفري هم قبل من همين كار رو كرده بودن و احيانا همه هم مثل من موقع پياده شده اون انگشت بي تربيتي رو به مسئول گرفتن حق پاركينگ نشون دادن،آخه اونجا درست بعد باجه قرار داشت و حق پاركينگ بهش تعلق نمي گرفت.خوب جاي پاركي يادتون دادم ها!كميسيون ما فراموش نشه.!....خلاصه گشتي در بازار هميشه شلوغ تجريش زديم و از كلاه گرفته تا دستكش و جوراب پشمي و يه يقه اسكي شيك واسه خودم و يه كاسكت گرم براي سامورايي بزرگ غايب(يعني پدرم) خريدم.يقه اسكيه به نظرم خيلي شيك اومد،سريع يه ابر سفيد بالا سرم شكل گرفت و شروع كردم خودم رو تو اون لباس تجسم كردن و واكنش اطرافيان رو در مواجهه با خودم حدس زدن...ديگه حالا،شتر در خواب بيند پنبه دانه!ولي از شوخي گذشته يه مانكنه از اونجا رد شد كه پسر همراهش درست عين همون بافتني من تنش بود.به فال نيك گرفتم و گفتم لابد برام خوش شانسي مي آره!

القصه مامان و داداشي رو رسونديم كبابي جوان،تا كباب هر ساله رو سفارش بدن،ما هم گوله رفتيم اول خريدها رو گذاشتيم عقب ماشين و از اونجا هم كله كردم به بازارچه كيش تا يه آماري بگيرم.خيلي وقت بود سري به اونجا نزده بودم.....جاتون خالي كباب برگ مخصوصي هم زديم به حساب ماماني كه نذاشت من هيچ رقمه دست تو جيبم كنم!به هرحال ديشب خيلي خوش گذشت.ايشالا سال هاي سال پدر و مادر زنده باشن و ما ببريمشون خريد كريسمس.

پريروز دادش كوچيك دوستم كه الان سربازه اومد دنبالم.شيش سال ازم كوچيكتره ولي خب من با اون قرصي كه مصرف مي كنم دقيقا هم سن و هم عقل اون شده بودم.خدا وكيلي حال مي ده.متوجه شدم اونقدر به خودم در اين دوران سخت گرفتم و در هر سني سعي كردم چند سال بزرگتر و متين تر رفتار كنم كه دلم براي كمي لودگي تنگ شده بود اساسي.خلاصه رفتيم نمايشگاه ماشين تا ايشون رنوي ابوقراضه شون رو كه هيشكي نمي خره پس بگيرن.روي پل هوايي يه دختر جوون كه پالتوي خز دار شيك آبي نفتي تنش بود با روسري سفيد ازمون سبقت گرفت و دوستم كه بميره از كسي تعريف نمي كنه شروع كرد فكش رقصيدن!من كه از همون پشت هم شناختمش،اي پدرسوخته!اين همون دختر پنج شيش ساله اي بود كه شب هاي محرم آرزو دستش رو مي گرفت مي آورد هيئت شام بخوره...حالا يه دختر شاداب و خوشكل هيجده ساله بود كه مي رفت سر ديت احتمالا...چون ديدم وايساد كنار كيوسك تلفن و با چشماني منتظر عبور ماشينها رو تماشا كرد.نمي دونم احساسم رو چه جوري توصيف كنم،شايد هم بگي خلي كه همچين احساسي داري،ولي هر وقت خواهر كوچيكه آرزو رو مي بينم حس مي كنم بچة خودم رو ديدم كه حالا بزرگ شده و به گل نشسته...مي دوني يه حس خوبي داره...تصويري از گذشته و حالش رو همزمان مي بينم و جاي آرزو رو خالي مي كنم كه به نظرم حق اون هم هست كه همچين برنامه هايي داشته باشه...نمي دونم،شايد اون در بيست و چهار پنج سالگي تصميم گرفته خودشو فداي كار كنه،حالا با چه هدفي نمي دونم ولي خب من با هر بار ديدن خواهر آرزو يادي ازش مي كنم و براي سلامتي و موفقيتش دعا مي كنم....خب بعد اين اپيزود سراسر احساسي بريم سر حرفمون...مي گفتم كه اون شب حسابي زد به سرمون و خنديديم و به ياد قديمها مسخره بازي در آورديم و دوستم با اون رانندگي خركيش از گيشا گرفته تا ولنجك بعد جردن بعد شريعتي و بعدش حتي مركز تجاري آرين ميرداماد كه جاي بچه مايه داراس و حتي دربونش هم واسه خودش آلن دلونيه ما رو برد و گردوند...خدا عمرش بده...به من كه خيلي خوش گذتشت...خب،به عنوان حسن ختام دو تا نتيجة اخلاقي هم بگيم و بقول پانتي كركره ها رو بكشيم پايين:

- از وقتي قلب سامورايي گرفت و مدتي در ميك آپ بود،ماماني خيلي به عقايدم توجه مي كنه...حالا وقتي بحث از آرزو به ميون مي آد با علاقمندي سولاتي مي پرسه،چند روز پيش باباي آرزو رو ديديم كه تو سرما زنبيل به دست مي دويد و وقتي به مامانم نشونش دادم پرسيد:شغلش چيه؟گفتم:حسابدار بازنشسته....يه چيزي بين خودمون باشه،ولي اگه سكته كردن اين قدر محاسن داره من حاضرم يه سكتة ديگه بكنم(منتها اين بار مصلحتي)!چون شك ندارم مامانم پشتش مي ره آرزو رو واسم خواستگاري مي كنه...ولي خب جداي از شوخي،آرزو اگه بخواد زن من باشه بايد ادامه تحصيل بده،وگرنه همين جور در حد يك روياي شيرين و دست نيافتني ولي با ارزش دوره بچگي باقي بمونه هم واسه خودش خوبه و هم واسه من!

- نتيجه دوم اين كه،من متوجه شدم كه ما ها اغلب چقدر خودمون رو تو بلاگهامون جور ديگه اي نشون مي ديم،جوري كه مردم باهامون هم دل بشن و حتي در مواردي برامون دلسوزي هم بكنن...كمتر كسي رو ديدم كه از اين قاعده پيروي نكنه...چرا راه دور بريم،حس مي كنم حتي خودم هم از اين قاعده مستثني نيستم،چرا واقعا ما دنبال جمع كردن تاييد ديگرانيم؟چرا بعضيها حتي خودشون رو به آب و آتيش مي زنن تا محبت گدايي مي كنن؟...خيلي بحث فلسفي شد خواهرا برادرا صلوات ختم كنن،جلسة امروز به اتمام رسيد.............!!؟



نه نه!اينم بگم و حسابي خودمو لوس كنم و بعد برم:سامورايي بزرگ از بابت كلاه خود جنگي كه براشون خريدم بسيار خرسند شدن و من رو با لبخندي مخصوص بزرگان خانواده مورد تفقد قرار دادن...ديگه رفتم كه منو با دمپايي بيرون نكنيد.روز خوبي داشته باشيد.

۱۳۸۳ آذر ۲۶, پنجشنبه

الان كه دارم اين سطرها رو مي نويسم اون آهنگ مورد علاقه‌ام،″ آي آرزو،برگرد پيشم آرزو!″ داره اجرا مي شه…هوم…مدتها بود كه گوشش نداده و اينجور باهاش حال نكرده بودم،چقدر اين تجديد احساس به دلم مي شينه…بخصوص اونجاش كه با آهنگ زمزمه مي كنم:آرزو_و_و… تا ابد پات مي شينم!... بگذريم،خيلي رومانتيك شد،دكترا بهم گفتن نبايد زياد هيجان زده بشم،پس به حرفشون گوش مي كنم.لابد مي پرسيد دكتر چه صيغه‌ايه؟اونم براتون مي گم،اصلا امروز اومدم تا همينو تعريف كنم.ولي خب قبل اين كه بحث آرزو رو ببندم دوست دارم به خوابي كه دوشنبه صبح ديدم اشاره كنم.روياي شيرين پسر شونزده ساله اي كه محبوب سيزده ساله‌اش رو چه از صميم قلب بر سينه مي فشرد و بوسه اي كوتاه ولي شيرين از لبانش گرفت.آرزو مي خنديد،تي شرت مغز پسته اي شو كه‌ آرم جزيره رو داشت تنش كرده بود و از صميم قلب مي خنديد.

خب حالا چي شد كه دكترا بهم توصيه كردن هيجان زده نشم؟جونم براتون بگه كه سامورايي كوچيك اين چند روز گذشته رو در آي سي يوي قلب بستري بود.نترسيد،چيز مهمي نبود،بالاخره هر جنگجويي يه روزي سر از بيمارستان در مي آره،بخصوص كله شقهاي زبون نفهمي مثل من كه مي خوان هرطور شده حرف حرف خودشون باشه.مي دونيد بچه ها،از آدمهايي كه مثل خمير مي مونن و با هر فشاري به همون شكل در مي آن بدم مي آد،هميشه دوست داشتم مثل صخره باشم و هر مانعي اومد سمتم با سر برم تو شكمش!از يه چيزي هم خيلي متنفر بودم،اونم اين كه عجز و لابه كنم،هميشه سعي كردم اشك نريزم،غمم رو كسي نبينه،شاديم ماله همه بود،ولي غمم ماله خودم،هر مشكلي پيش مي اومد مي ريختمش تو اين صندوق خونه بدبخت دل،حتي تو اين بلاگي كه بعضيها مي كننش محل اعتراف و سفره دلشون رو صد جوره باز مي كنن هم سعي كردم زياد از مشكلاتم نگم،به خيالم مي خواستم اين جوري مردانه با مشكلاتم كنار بيام،خب شايد اگه اين سينه من حجمش اندازه آسمونها بود مي شد،من هم فكر مي كردم همين طور باشه،ولي از شما چه پنهون،ظاهرا اشتباه مي كردم،چند وقتي بود حس مي كردم انباشته ها داره از يه جام بيرون مي زنه،انگار شيشه قورت داده بودم،نوك تيز اين ناگفته ها گاه و بي گاه به تخت سينه ام فشار مي آورد تا اين كه يكشنبه اي بالاخره زرتش قمصور شد!سامورايي كوچيك دراز به دراز افتاد در حالي كه پزشك مادر مرده شركت دورش بال بال مي زد و سعي داشت با حفظ خونسردي سرحالش بياره.هي مي رفت و مي اومد و مي گفت فشارتون رو 9 افتاده،سعي كنيد خونسرد باشيد تا فشارتون بالا بياد.انگار شير فلكه اش دست من بود كه شلش كنم تا بياد بالا.خلاصه وقتي از كاراش نتيجه نگرفت يه قرص نيترو انداخت زير زبونم و من كم كم نفسم بالا اومد.حالا به جاي اين كه بشينم بيشتر استراحت كنم پررو پررو پا شدم برگشتم پشت ميزم.اصلا همكارم رو مي گي،دهنش قد يه غار باز شد! تو كه حالت بد بود؟با اخم سامورايي جواب دادم:خوب شدم….آره جون خودت خوب شدي!خلاصه سرتون رو درد نيارم،سر از آي سي يوي يه بيمارستان شيك خصوصي در آوردم،بين يه مشت پير و پاتال كه با ديدن من شگفت زده مي گفتن:جوون،تو ديگه چرا؟؟ خب چي بايد مي گفتم؟تو دلم مي گفتم كره بز!حقته تا اين قدر كله شق نباشي!حالا بچش! ….همين طور سوزن تو تنمون مي كردن و نمونه خون مي گرفتن و آزمايش فلان و بهمان مي كردن و اين مونيتور هم كه بهمون وصل بود و امواج كج و معوج قلب ما رو صادقانه تصوير مي كرد.پرستاره يه نگاه مي كرد و سرشو تكون مي داد و يه چيزي يادداشت مي كرد و مي رفت.يه ربع بعدش مي اومدن يه آمپول بهم مي زدن و فشارم رو كنترل مي كردن.دستگاه فشار خون اونجام كه خودكار بود،هر يه ساعت خودش به طور خودكار باد مي شد،تا مي اومدي چشمهاتو ببندي و كپه مرگت رو بزني انگار به بازوت زنجير زده باشن شروع مي كرد فشارت دادن تا بالاخره عدد فشارت روي مونيتور ثبت مي شد و يه بوقي به صدا در مي اومد به اين معنا كه آره،طرف هنوز نمرده!يه ساعت بعد باز همين آش و همين كاسه.ولي از حق نگذريم تجربه بدي نبود.پذيرايي اونجا خيلي خوب بود.پرسنل پرستار و بهيار هم واقعا با جون و دل به مريضا مي رسيدن.قشنگ واسه خودمون رو تخت لم داده بوديم و رمان مي خونديم و جدول حل مي كرديم و اين بنده خدا ها دور و برمون مثل پروانه مي چرخيدن.ورود به آي سي يو هم ممنوع بود و مامان بنده خدام هر چند وقت يه بار با موبايل منو چك مي كرد.شايد باورش نمي شد كه سامورايي كوچولو هم بالاخره بعد اين همه سرسختي كم آورده.طفلك مادرم!هميشه با كارام دلشو لرزوندم.شك ندارم از حالا جهنمي هستم!

دو تا پرستار جوون بودن اونجا كه ازشون خوشم اومد.خانوم (خ) و خانوم (ك).خانوم (ك) واقعا خوشكل بود.از اون دختراي كرد خوش قد و بالا كه يه زيبايي وحشي دلنشيني دارن.خانوم (خ) چشم و ابرو مشكي و لوند بود.اوايل خانوم (ك) منو تحويل نمي گرفت.همشهري يه بازاري خپل كه تخت بغليم بستري بود از آب در اومده بود و اون يارو هم رو اين حساب همه اش صداش مي زد و خيلي ببخشيد ولي خب من معتقدم باهاش لاس مي زد.اين بازاريها تو بستر مريضي هم باشن پررو و حريصن.خلاصه با فروافتادن شب و تعويض شيفت خانوم (ك) با خانوم (خ)،ما از خانوم (خ) خوشمون اومد،خودش هم ظاهرا پايه بود و دو سه مرتبه خودش سر به سرم گذاشت،داشتم كتاب مي خوندم،اومد فشارم رو گرفت و با خنده گفت:فشارت اومده رو چهارده!لابد داري مطلب خاصي مي خوني كه اين جوري شده!گفتم:نه اتفاقا!از روي شونه نگاه معني داري بهم كرد و با يه شيطنت كه خاص دختراي لونده جواب داد:معلومه!

خلاصه ديدم پايه است،گفتم يه امتحاني بكنم،آخه تا كي سامورايي گري؟ولي خب بهم اثبات شد كه ظاهرا بايد همون سامورايي باقي موند.اينجوري بيشتر مجيزتو مي كشن.سري بعد كه اومد قرص خواب آورمو بهم بده گفتم:مي شه نخورم؟آخه دلم نمي خواد بخوابم.گفت:نه!دكترتون تجويز كرده.با يه لحني كه هم شكوه بود و هم صميمانه گفتم:شما هم كه مثل مامانم مي خوايد همه اش منو خواب كنيد؟ نمي دونم چي شنيده بود اين حرف منو كه يه ابروشو انداخت بالا و حق به جانب پرسيد:بله؟و وقتي براش حرفمو تكرار كردم با لحن خشك و يوبسي گفت:قرصت رو بخور.و از اون به بعد خودش رو برام گرفت.من هم گفتم جهنم.فكر مي كني واسه من كاري داره محلت نذارم؟ديگه محلش نذاشتم تا روز بعد كه دوباره سر و كله خانوم (ك) پيدا شد.صد و هشتاد درجه فرق كرده بود.چقدر تحويل گرفت.چقدر بهم رسيد.چقدر با لبخند قشنگش پدر منو در آورد.اعتراف مي كنم براي اولين بار جلو يه نفر كم آوردم و بدجوري داشتم له له مي زدم در يه فرصت مناسب باهاش حرف بزنم كه از شانسم نشد.موقع ترخيص،جوون بهياري كه اونجا با هم خيلي رفيق شده بوديم و من رو ياد دوست مرحومم مي انداخت،هموني كه پارسال جوون مرگ شد،من رو از خروجي ديگري برد و من تو خماري خداحافظي با خانوم (ك) موندم.جدا دختر زيبا و در عين حال متواضعي بود.شايد شغلش ايجاب مي كرد اينطور باشه،نمي دونم.ولي خب تجربه بهم نشون داده كه دخترا خدا نكنه بدونن يه ذره بر و رو دارن،ديگه كائنات بايد جلوشون سر تعظيم فرود بيارن.ولي اين يكي اين جوري نبود.خدا بگم چيكارش نكنه،بدجور خوشكل بود،در هر حال هر چي بود تموم شد،اميدوارم هرجا هست موفق باشه.

و اما من دو تا تصميم گرفتم:اول اين كه من بعد چيزي رو تو خودم نريزم و تا مشكلي پيش اومد بيام اينجا اونقدر نق بزنم و غرغر كنم تا حال همه تون ازم بهم بخوره! بعد هم اين كه موقتا(تاكيد مي كنم،موقتا) شمشير سامورايي رو گوشه اتاقم آويزون كنم و به اطرافم توجه بيشتري داشته باشم ببينم اين شايعاتي كه در مورد فلان و بهمان بهم مي گن صحت داره يا نه.اگه داشت كه فبها،خب سامورايي ها هم دل دارن،ولي اگر هم نداشت باز شمشير نازنينم هست.باز دوشم مي گيرمش و با هم دنيا رو مي گرديم تا ببينيم چي پيش مي آد.آقا دنيا رو سخت نگيريد،هرجور بگيريدش با شما همون جور طي مي كنه،سخت بگيري بهت سخت مي گيره،آسون بگيري آسون.اين حرف رو همون بهيار زحمت كش اونجا بهم گفت.جوون آقايي بود.بهش غبطه مي خورم.

خب ديگه بريم.دلم هوس مهموني و پارتي مختلط و رقص و آواز كرده.سينما و سرزمين عجايب هم واسه كمي ديونه بازي در آوردن بد نيست!خب كي باهام مي آد بريم؟لابد مثل هميشه هيشكي!اشكالي نداره،جوينده يابنده است!بله،اينه!خوش باشيد و پنجشنبه جمعه خوبي داشته باشيد!



۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

خدا رو شكر،بعد عمري ديشب يه مهموني دعوت بودم و حسابي بهمون خوش گذشت...يادم نمي آد آخرين بار كي اين طوري دورهم جمع شديم،البته باز خيلي از بچه هايي كه دعوت داشتن نيومدن،ولي همين چندتايي هم كه اومدن به انضمام تعدادي چهرة جديد،باعث شدن جشن فوق العاده شادي رو بر پا كنيم. تولد دوستم بود،من و برادرم جزو نفرات اول بوديم،با اين كه يك ساعت هم ديرتر رفته بوديم.يك ساعتي هم نشستيم تا بقيه اومدن.همه با خواهري،دخترخاله اي ،رفيقي چيزي اومده بودن.جالب بود يكي از بچه ها كه در خوش اخلاقي باباي هانيكو جلوش فرشته است هم با يه دختر گرد و بامزه پيداش شد.خلاصه جمع دختر پسري بسيار شاد و البته با متانتي شكل گرفت.من كه تصميم داشتم اكثرا بشينم و دست بزنم و براي مدتي كوتاه برقصم.خب آخه من تو جوونها از همه بزرگتر بودم و خواسته نخواسته حس مي كردم بهتره ميدون رو به كوچيكترها و اونهايي كه حس و حال بيشتري دارن واگذار كنم.ولي خب در عمل يك لحظه هم ننشسته بودم،در واقع بهتره بگم اجازه ندادن.مادر يكي از بچه ها كه ماشاالله با پنجاه سال سن از تمام دخترهاي تو اون جشن سرحالتر و پر شور و نشاط تر بود،مدام دست انزوا طلبهايي مثل من رو مي گرفت و مي كشيد وسط و با يكي جفت مي كرد.اين جوري شد كه من در چند نوبت با دخترهاي مختلفي رقصيدم.البته از همه بيشتر با مادر دوستم رقصيدم.يكي از دخترها بود كه فكر كنم زير بيست سال داشت ولي واقعا خوش قد و بالا بود و نوك موهاشو هايلايت كرده بود.با اون دو سري رقصيدم.يه بار هم منو با خواهر يكي از دوستام جفت كردن و من در حين رقص كلي جلو دوستم خم و راست شدم و گفتم باور كن تصادفي بوده،يه وقت غيرتي نشي ما رو بكشي! همه خنديدن.ولي خب از شما چه پنهون دختر مانكني تو جمع بود كه دختر عمة همون دوستم بود كه تولدش بود.چهره بامزه اي داشت،سبزه با موهايي پرپشت و بلند و پر پيچ و تاب و اونقدر باريك بود كه مي ترسيدم دست و پاش بشكنه. ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم دست كم يه بار باهاش برقصم.البته اون فقط با فاميل مي رقصيد و تنها شانس من زماني بود كه مامان دوستم دختر و پسرها رو با هم جفت مي كرد.خلاصه يه جا كه حلقه تشكيل داده بوديم و با موزيك مي چرخيديم و مي رقصيديم من درست كنار اون دختر ايستاده و منتظر بودم مامان دوستم دست به كار شه.معمولا اون دختر و پسرهايي رو كه كنار هم بودن جفت مي كرد و من خيالم راحت بود كه به هدفم خواهم رسيد،اما از اونجا كه من هميشه در اين موارد خوش شانسم(از در عقب البته!) مامان دوستم اين بار هوس كرد جور ديگه اي ما رو جفت كنه و من رو با خواهر رفيقم كه اين طرفم ايستاده بود جفت كرد و درست همون دختره رو با يكي ديگه از دوستام.آي اون مدتي كه مي رقصيدم به اون دوستم حسودي مي كردم كه حد و حساب نداره.هيچي ديگه مونديم تو خماري.در هر حال لابد قسمت نبوده.

امروز كه طبق معمول هر جمعه تو پارك نشسته بودم و كتاب مي خوندم بي اختيار به صحنه هاي ديشب فكر مي كردم.قدر اين جور فرصتها رو بايد دونست و حداكثر لذت رو ازش برد چون تو اين جامعة تنگ نظري كه ما داريم مگه چند تا از اين برنامه ها مي تونه درست و بي دردسر اجرا بشه؟واقعا ديشب از بزرگ منشي همسايه هاي دوستم تعجب كردم كه چطور ما تا دوازده شب سروصدا مي كرديم و يه نفرشون نرفت به كميته زنگ بزنه.تو اين فكر ها بودم كه يهو يه دم جنبونك كوچولو كنار پام نشست و همين جور كه تند و تند راه مي رفت از زمين دونه بر مي چيد.وقت رفتن به خونه بود.ناهار مامان جون منتظرم بود.خدا به همه لحظات خوب و خوش و به پدر و مادرهاي خوب عمر طولاني بده.آمين.