۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

هميشه با خوابهام يه ارتباط واقعي برقرار مي كنم…درسته كه مي دونم خواب چيزي جز رويا و تصور نيست و اعتقادي به اين كه موقع خواب روح آدم از بدن جدا مي شه يا مي ره گردش ندارم،ولي بعضي وقتها دوست دارم خوابهام رو باور كنم.مثلا همين چند شب پيش دم دمهاي صبح،در خواب عميقي بودم كه احساس كردم مادرم اومده تو اتاقم و داره منو صدا مي زنه،با اين كه خواب بودم ولي صداش تو گوشم طنين انداخته بود و حضورشو بالاي سرم به خوبي حس مي كردم.با همون آهنگ آروم و ملايمش كه در دوران كودكي،وقتي مي خواست براي مدرسه رفتن بيدارم كنه داشت صدام مي زد.حالتي بين خواب و بيداري برام پيش اومد،مشكوك شده بودم كه آيا خوابه يا واقعيت،مدام صداش رو مي شنيدم،سايه اش رو بالا سرم حس مي كردم يهو مامان گفت فرهاد! و من با تكوني بيدار شدم و ديدم نه،خبري از مامان نيست،اتاقم در تاريكي فرورفته و مثل هميشه جز خودم،هيشكي در اون نيست.

به خودم گفتم مي خوابم و سعي مي كنم خواب ديگري ببينم.اتفاقا اين جوري هم شد.اين بار سر يه ميز ناهار خوري پهلوي آرزو نشسته بودم.در خوابم آرزو دختر هفت هشت ساله اي بود كه داشت با شور و نشاط حرف مي زد و قاشقش رو دنگ و دنگ به ظرفش مي زد.همون مدل موي دوره بچگيش-كه بالاخره هم نفهميدم اسمش چيه-رو داشت با گرمكن آبي آسموني.من نوجووني چهارده پونزده ساله بودم و تفتفو دوست آرزو،كه اونم ظاهرا هم سن و سال من بود،داشت با اخم و تخم با ملاقه برامون آش مي كشيد.شده بود مثل تو فيلمها كه پيشخدمتها سر ميز واسه اهل منزل غذا سرو مي كردن… آرزو باهام پچ مي كرد و مي خنديد و من هم براي اين كه باهاش صميمي باشم همراهش مي خنديدم.يادمه به خودم گفتم درسته كه اين دختر يه بچه است ولي بهتره جلوش با صداي بلند نخندم و متانتم رو حفظ كنم.چند تيكه گوشت مكعبي تو ظرف آرزو بود و دخترك شيطون به جاي اين كه غذاشو بخوره داشت باهاشون بازي مي كرد.تفتفو انگار مامانمون باشه بهمون غر و لند مي كرد و مي گفت غذامون رو بخوريم.مي خواست با آرزو قرار بذارم كه بعد از غذا،يواشكي و دور از چشم تفتفو بريم بازي كه يهو ساعتم زنگ زد و بيدار شدم.



چند وقت پيش يه آف لاين از يه دوست عزيز دريافت كردم كه منو به فكر فرو برد.به خودم گفتم اكثر ما ها بلد نيستيم چقدر بايد از ديگران توقع داشته باشيم.بخصوص وقتي طرف هم جنس ما نباشه.متاسفانه در مسائل عاطفي هيچ گونه آمئزشي از جانب پدر و مادر ها به بچه ارائه نمي شه.انگار دوستي و عاشقي گناه كبيره است كه اين جور والدين چشمهاشون رو در برابرش مي بندن و اجازه مي دن بچه با تموم بي تجربگي و احساسات منطق ناپذيرش اونو تجربه كنه و ظاهرا اصلا براشون مهم نيست كه ممكنه اين بچه طاقت رويارويي با مسائل احساسي رو نداشته باشه و خداي نكرده بر اساس فكر خام و بي تجربه اش دست به كار احمقانه اي بزنه…بله،من در اين موارد انگشت اتهام رو در درجه اول رو به سوي پدر و مادر ها مي گيرم،اونها مقصرن،اونها مسئول تربيت فكر و ذهن بچه هستن…در درجه دوم خودمون مقصريم كه وقتي به سن عقل رسيديم و متوجه اشتباهاتمون شديم باز با حماقتي عجيب روي خطاهامون اصرار مي ورزيم و جالب اين كه ديگران رو متهم مي كنيم كه ما رو درك نمي كنن و دوست ندارن.

خواهر عزيزي كه به من اون حرفها رو زدي،ضمن اين كه بدون تعارف مي گم خيلي بچه اي و در ضمن هر چي نوشته بودي لايق خودت بود،بهت يادآوري مي كنم كه توقعت بي جا بوده چون هيشكي به جز پدر و مادر مسئول دوست داشتن ديگري نيست.اي كاش ما ياد مي گرفتيم ديگران رو اونجوري كه خودشون مي خوان دوست داشته باشيم و در ضمن اجازه بديم اونها هم ما رو با سبك خودشون دوست داشته باشن نه اين كه سليقه خودمون رو بهشون تحميل كنيم.يه زماني بود كه وقتي دوستي از من سراغ نمي گرفت و يا جايي مي رفت و من رو با خودش نمي برد خيلي از دستش ناراحت مي شدم.ولي حالا كه خوب در موردش فكر مي كنم مي بينم توقع بي جايي داشتم.ما نبايد منتظر وايسيم تا ديگران از راه برسن و بهمون محبت كنن.خودمون بايد زمينه هاي محبت كردن و محبت ديدن رو ايجاد كنيم.بله بايد زحمت كشيد،هيچي آسون به دست نمي آد حتي محبت ديدن از ديگران.عوض گدايي كردن محبت از ديگران چه بهتر كه به خودمون بپردازيم،ببينيم چه توانايي هايي داريم و چطور مي شه اونها رو پرورش داد،هيچ چيزي به اندازه متانت و غرور مثبت در ديگران احترام ايجاد نمي كنه و باعث جلب محبت اونها نمي شه.



قبل از اين كه برم مي خوام از اشك كوچيك تشكر كنم.ممنون از بابت اون روز،من فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نبايد زياد سخت گرفت،بقول خودم بالاخره يه روزي همه چيز درست مي شه.فقط بايد صبور بود و البته اميدوار بود كه عمر آدم اونقدر طولاني باشه كه اون يه روز رو ببينه!! من كه خودم رو مي زنم به كوچه علي چپ و فرض مي كنم اون حرفها رو فرهاد زده نه من!به نظرت چطوره؟سرم رو كه نكردم زير برف؟…روز جمعه به همه خوش بگذره!

۱۳۸۳ آذر ۱, یکشنبه

ديشب داشتم بعد از شام ظرفهامو مي شستم كه بهم گفتن يكي پاي تلفن منو مي خواد.پرسيدم كي؟گفتن پيمان!!باورم نمي شد،اونوقت شب،اونم پيمان كه شايد پنج شيش سالي مي شد بهم زنگ نمي زد،چي شده كه ياد من كرده؟البته تا اسمش رو شنيدم حدس زدم واسه خاطر چه مطلبي زنگ زده،گوشي رو برداشتم،پيمان با صدايي كه به نظرم غم گرفته اومد شروع كرد باهام حرف زدن،بهانه اش اين بود كه براي پروژه آخر ترمش نياز به يه مرجع برقي داره و چون من رشته ام برق بوده مي خواست بدونه مي تونم كتابي چيزي در اختيارش بذارم؟با اين كه حدس مي زدم واسه خاطر اين موضوع زنگ نزده باشه ولي گفتم بذار خودش بره سر اصل مطلب.از بچگي مي شناسمش و مي دونم چه موجود كم طاقتيه،پيش بينيم درست دراومد،اولش يهو بي مقدمه گفت تفتفو رو ديدم و چه خوشكل شده بود و ياد تو افتادم و اون دوران....تو دلم گفتم برو سر اصل مطلب....مكثي كرد و گفت:يادش بخير اون يكي هم دختر خوبي بود....جرئت نداشت از آرزو اسم ببره،شايد شرم داشت،شايدم دلش آتش گرفته بود،هرچي بود مدتي درباره آرزو حرف زد بدون اون كه اسمي ازش ببره،چقدرپشيمون بود!دلم به حالش سوخت،وقتي ياد حرفهام تو بلاگ قبلي مي افتم كه به آرزو التماس مي كردم پيمان رو نبخشه به خودم مي گم پسر تو خيلي سنگ دلي!ولي خب پيمان حقشه....مونده تا بفهمه با آرزو چه كرده....قصد بزرگ كردن ماجرا رو ندارم،كاسه داغتر از آش هم نيستم،ولي معتقدم در حق آرزو ناجوانمردانه خيلي ظلم شد....پيمان ازم خواست نوشته هاي قديميم رو نشونش بدم،منظورش سرگذشتي بود كه من در مورد خاطرات اون دوران به مدت چهار سال نوشته بودم،تمام اتفاقاتي رو كه رخ داده بودن مو به مو گفته بودم....بهش دروغي گفتم نمي دونم كجان....آخه ديگه الان مرور كردن خاطراتي كه بر نمي گردن و روزي صد دفعه گفتن اين جمله كه خدايا شكر خوردم!آرزو رو بهم برگردون چه تاثيري به حالت خواهد داشت پيمان جان؟بهش گفتم:من جاي تو بودم سعي مي كردم از اون دوران،از اون عشق پاك و بي آلايش كه چهار سال ازش بهره مند بودم با خاطره اي خوش ياد بكنم،حسرت نخورم،بلكه خوشحال باشم كه خدا چنين شانسي رو نصيب من كرد،چون كساني بودن كه در حسرت يك روز بهره مندي از اون عشق پاك سالها به انتظار نشستن و آخر سر هم بهش نرسيدن....سكوت كرد....فكر كنم فهميد چي مي خوام بگم،هرچند مي دونم هنوز ته دلش فكر مي كنه من با آرزو سر و سر دارم،فكر مي كنه يواشكي رفتم و اونو صاحب شدم،مي دونم باور نمي كنه كه به احترام حرف اون،يك عمر حسرت روبه جون خريدار شدم و رو حرفش حرف نزدم...مي دونم باور نمي كنه.....در هر حال براي آرزو خوشحالم....ديدي آرزو؟مي گفتي پيمان قدرم رو ندونست،منو گذاشت و رفت،حالا مي بيني با چه فلاكتي برگشته؟........آرزو شايد بد نباشه اگر ته دل اونو ببخشي،اينكه اونو دوباره به حضور بپذيري يا نه به خودت بستگي داره،ولي پيماني كه من ديشب باهاش حرف مي زدم،خسته پشيمون و دلشكسته بود....نمي دونم شايد گناهي كه اون مرتكب شد تا ابد بخشودني نباشه.......ولي آرزو اگه گذشته ها رو فراموش كني شايد واسه خودت هم بهتر باشه.........................................................!؟؟

۱۳۸۳ آبان ۲۶, سه‌شنبه

مرام روزگار رو نمي شه هيچ وقت پيش بيني كرد،يه جاهايي كه رو دور شانسي و داري مدام خوش شانسي مي آري يهو چنان بهت ضد حال مي زنه،و يا برعكس،در اوج نااميدي،وقتي همه درها رو به روي خودت بسته مي بيني،يهو چنان گشايشي در كارت ايجاد مي كنه كه در هردو حالت تو فقط انگشت به دهن مي موني و از خودت مي پرسي چه حكمتي تو اين كار بود و چرا چنين اتفاقي افتاد؟

ديشب،در سرماي دلپذير آخرين شبهاي آبان ماه،واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم.باز دلم هوس آرزو رو كرده بود و داشتم تو ذهنم باهاش حرف مي زدم،هميشه همين كارو مي كنم،دلم هواي هر كيو مي كنه،فورا تو ذهنم اونو مجسم مي كنم و اونقدر باهاش حرف مي زنم تا سبك بشم.

صحبتم با آرزو طولاني شده بود و نهايتا به اونجا رسيده بوديم كه من با حسرت بگم:«اگه مي دونستم با پا پيش گذاشتنم،همون سلام و عليك مختصر ولي ارزشمند رو باهات از دست مي دم،هرگز چنين كاري نمي كردم...آرزو من مقصرم،من حد خودم رو ندونستم و پامو از گليمم فراتر گذاشتم..آره من!»

در شرايطي كه تمام وجودم سرشار از حسرت ديدن آرزو بود،پيچيدم تو كوچه شون و همون لحظه خودش سوار بر ماشين از راه رسيد.معلوم بود خسته است،چون داشت با سرعت رانندگي مي كرد،ساعت تقريبا نه شب بود و طفلك تازه اون موقع داشت از سر كار برمي گشت.به خودم گفتم مي رم مي شينم رو سكو و بعد مدتها يه دل سير تماشاش مي كنم.... نه،عجله نكنيد،مي دونم بعضيهاتون مي گيد خب تو كه داشتي از آرزو درد مي مردي،مي رفتي جلو صحبت مي كردي،شايد اين بار فرجي حاصل مي شد!به شما مي گم كه صبور باشيد،بله،حق با شماست،ولي اگر من اين كارو مي كردم،از ديدن اين صحنه اي كه الان مي خوام براتون تعريف كنم محروم مي موندم،پس صبور باشيد و مثل بچه خوب بشينيد و به داستانم گوش بديد،نمي خوايد هم مي تونيد از كلاس تشريف ببريد،شنيدن حرفهاي من اجباري نيست!خب؟

خب...رو سكويي كه از مدتي قبل بعد پياده روي روش مي شينم و سر يه تقاطع واقع شده نشستم،آرزو داشت ماشينش رو قفل مي كرد،پيمان رو ديدم كه اومد رد شد و ظاهرا رفت تو ساختمونشون،خب ساختمون اونا با آرزو اينا ديوار به ديواره،مدتي گذشت و من شبح ريز نقش و دوست داشتني اي رو ديدم كه از خستگي حتي ناي راه رفتن نداشت،با اين كه فاصله مون نزديك به پنجاه متر بود و هوا كاملا تاريك،قشنگ مي ديدم كه چطور قدمهاشو با خستگي بر مي داره،صداي جير جير دزد گير ماشينش هم اومد،گفتم تموم شد،دزدگير ماشينش رو هم زد و الان از پله ها مي ره بالا و وارد ساختمونشون مي شه....ولي يهو متوجه شدم يكي از وسط تاريكي سر در آورد و درست در لحظه اي كه آرزو بالاي پله ها رسيده بود،خودش رو به اون رسوند،كي جرئت كرده بود سد راه آرزوي من بشه؟!نمي دونم چه حسي باعث شد يه دفعه مثل فشنگ از جا بپرم،حسادت بود؟خشم بود؟كنجكاوي بود؟فقط يه لحظه به خودم اومدم ديدم دارم زمزمه مي كنم:پيمان تو حق نداري!!!....................به اعصابم مسلط شدم،گفتم مرد باشم و مردونه شاهد ماجرا باشم بهتره تا مثل يه بچه كم تحمل همه چيزو به هم بزنم،برگشتم سر جام و نشستم در حالي كه نشستن اونقدر برام غير ممكن شده بود كه انگار بخوام رو صندلي ميخي يا تشت پر از آهن مذاب بشينم.

پيمان به آرزو نزديك شد،مشخص بود كه مي خواست باهاش صحبت كنه،ولي آرزو در حالي كه درو نيمه باز نگه داشته بود جواب كوتاهي بهش داد و در رو بست،ديدم كه پيمان هم سر به زير برگشت و وارد ساختمونشون شد....ديگه نتونستم بشينم،شروع كردم به دويدن،حس سركش و عصيانگري رو كه در وجودم جوشيده بود رو بايد يه جوري مهار مي كردم.تا آخر كوچه آرزو اينا رو يه نفس دويدم.مثل يه ببر زخمي مي غريدم و نفس نفس مي زدم.بي هدف واسه خودم مي چرخيدم....چطور شد؟چرا يه دفعه اين طور بهم ريختم؟چرا...چرا چشمام پر اشك شده؟آرزو مي بيني پيمان با چه وقاحتي دوباره خواستار صحبت كردن با توست؟!!مي بيني اون بي شرم كه تو رو به ده نفر فروخته حالا بعد اين همه سال يادش افتاده كه شكر خورده؟آرزو من جاي تو بودم تا ابد نمي بخشيدمش!اون باعث شد تو براي هميشه خودت رو زندوني كني،از درس و زندگي بيفتي،ديگه اون دختر سابق نباشي،آرزو اون من رو هم آرزو به دل تو گذاشت،آرزو نبخشش!نبخشش!.......................به شدت منقلب شده بودم،مدتي گذشت تا دوباره حال عاديمو به دست آوردم،مثل هميشه احساساتم رو پشت نقاب غرور و صلابت پنهان كردم،سر ميز شام نشستم و سعي كردم مثل هميشه باشم،البته برادرم متوجه شد،اما به روم نياورد....خب،بعد يكي دو ساعت تلاطم احساسات،وقتي به خودم مسلط شدم و حالت عادي پيدا كردم،به خودم گفتم:شك نكن كه آرزو درخواست اونو نپذيرفته،تو كه نديدي پيمان چيزي به اون بده،هرچند مي تونست زباني شماره شو به آرزو بده،ولي دقت كن،بياد بيار اون شبي رو كه خودت از آرزو درخواست كردي،آرزو در يك قدميت ايستاد،چقدر برات احترام قائل شد،چقدر دوستانه رفتار كرد،فاصله صورتهاتون بيست سانت هم نبود،يادته وقتي خداحافظي مي كردي و از روي شونه براش دست تكون دادي و گفتي دو ساعت تو سرما منتظر شدم تا شما از راه برسيد چه لبخند قشنگي زد؟يادته چه جوري نگاهت كرد؟يادته حتي مدتي ايستاد و دور شدنت رو تماشا كرد؟در حالي كه براي پيمان فقط نگاه مختصري از بالاي پله ها بهش انداخت و فوري هم رفت داخل ساختمون...به آرزو اعتماد داشته باش،مطمئن باش اون پيمان رو به حضور نپذيرفته،حتي اگر هم حرفي ميونشون رد و بدل شده باشه تو بايد جنبه داشته باشي،مگه نگفتي خواست و اراده آرزو در هر حالتي برات محترمه؟گفتم چرا و همون جا ناراحتي هامو فراموش كردم.

دوستان من به آرزو اعتماد دارم،حتي بهتره بگم بهش اعتقاد دارم،مي دونم در هر شرايطي،اون درست ترين كارو مي كنه و من هم اگه مدعي هستم كه دوستش دارم،بايد نشون بدم كه در هر حالتي براي نظرش احترام قائلم و سعي نمي كنم خودخواهي هاي خودم رو بهش ديكته كنم...حسادت رو پشت درهاي عشقي منطقي و ايثارگرانه زندوني مي كنم،در مقابل خواست دختر مورد علاقه ام با احترام سر فرود مي آرم و مثل هميشه به اون پايبند هستم،من آگاهانه در رو به روي خودم مي بندم،چون مي دونم روزي،خدا در ديگري به روم باز مي كنه و من رو به آرزوم مي رسونه.خوشحالم كه از اين امتحان هم سر بلند بيرون اومدم و همچنان پا برجا هستم.



۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه

ديدن كارتون در بزرگسالي اين حسن رو دست كم داره كه آدم براي لحظاتي بزرگ بودن رو فراموش مي كنه...آخ كه چقدر دلم براي بچگيم تنگ شده!كاش مي شد دوباره به اون دوران برگشت...مي گم انسان اينقدر تو علم پيشرفت كرده و داره انواع تور هاي عجيب و غريب از جمله تور سياحتي مريخ رو راه مي اندازه،نمي شه يه همتي بكنه و يه راهي براي سفر به گذشته پيدا كنه؟فكرشو بكنيد،تور يك هفته اي سفر به چهارده سالگي!تيتر جالبيه،البته از نظر من.

چقدر اين كاتون پرنسس سارا رو دوست دارم،كانال مانگا نشون مي ده،هر هفته تماشا مي كنم،قصه اش خيلي خنك و لوسه،ولي من نمي دونم چرا باهاش حال مي كنم،بخصوص با آهنگ اولش و اونجاييش كه خوانندهه به زبان فرانسوي مي گه:‍‍پرنسس تو بسيار زيبايي و هميشه به كمك دوستانت مي آيي....قبل ساراهم هنا داره،البته اسم اصلي اون بنده خدا كتي بوده!!خب بايد خدا رو شكر كرد موقع دوبلاژ اسمشو سكينه و رقيه نذاشتن!از اين صدا و سيما بعيد نيست.بعله،ما به اين ترتيب هم براي مدتي بچه مي شيم هم زبان فرانسه ام تقويت مي شه،از وقتي اين چيزا رو تماشا مي كنم فرانسه ام خيلي پيشرفت كرده،مي تونم ادعا كنم مثل فارسي اونو بلد شدم...آخ كه دلم مي خواد يه فرصتي پيدا مي كردم تا يه دستي به سر و گوش اين وبلاگم بكشم،به بلاگ امثال پانتي كه سر مي زنم ها،بي اختيار حسوديم مي شه!وبلاگشو كه ديديد حتما؟آدم حظ مي كنه،مرتب عين دستة گل.اون بك گراند خوش تركيبشه،اون تيتر زيبا و شاعرانشه،قشنگ يه موزيك خوشكل هم واسه صفحه اش گذاشته،نوشته هاش هم كه مثل جواهره...پانتي علنا اعلام مي كنم كه از اين بابت حسابي بهت حسوديم مي شه.تو خونه داريت بيسته...كاش برقت كمي من شاه تنبلو مي گرفت!شيش ماه بيشتره بلاگمو احداث كردم و همت نكردم يه دست بهش بكشم...ولي خب ايشالا به زودي يه كارايي مي كنم...واسش برنامه دارم...فقط اين سال سه هزار از راه برسه تا ما بر تنبليمون فائق بيايم و يه حركتي بكنيم!!! دوستتون دارم بچه ها،بهم سر بزنيد و كامنت بذارين،حوصله ام سر رفت بس كه نديدمتون.

۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه

ديشب بعد بارون،در تاريكي شب براي خودم قدم مي زدم كه يه صحنه كوتاه ديدم كه روم تاثير گذاشت...دختري ريزنقش با مانتو و روسري مشكي،خسته از دانشگاه بر مي گشت.چهره اش منو به ياد كسي مي انداخت كه سالها در انتظار قبوليش در دانشگاه به انتظار نشستم،ولي هرگز خبر قبوليش به دستم نرسيد....اون خواهر كوچيكه آرزو بود

۱۳۸۳ آبان ۱۶, شنبه

اگه حاكم مي شدم چيكار مي كردم؟اين سوالي بود كه امروز تو راه از خودم پرسيدم.خب من اگه حاكم مي شدم خيلي كارها مي كردم،ولي تمركزم بيشتر روي كارهاي اصلاحي بود.اول مي گفتم ما بايد كمي فرهنگمون پيشرفت كنه،پس كارهاي فرهنگي مي كردم،آموزش مي دادم و سعي مي كردم همه رو با زبون خوش تعليم بدم.از اونجايي كه هميشه عده اي ساز مخالف مي زنن،اول دقت مي كردم ببينم چه تيپ آدمي و با چه ميزان عقل و خردي منتقد منه،اگه احساس مي كردم طرف فقط عرعرش بلنده ولي تو كله اش آثاري از هوش انساني پيدا نمي شه،بيخود وقتم رو تلفش نمي كردم،گو اين كه هميشه براي نظر بزرگان و فرزانگان احترام قائل مي شدم.

روي ظاهر مردم كار مي كردم و سعي مي كردم از لحاظ پوشش،اون چيزي رو كه هم احترام مي آره و هم آسايش باب كنم.خانوم و آقا فرقي نمي كرد،مهم اين بود كه پوشش جوري نباشه كه يه عده اي فكر كنن در حقشون اجحاف شده.سعي نمي كردم به زور همه رو بفرستم بهشت،كار جهنم رو كساد نمي كردم،ولي خب به بعضيها چنان درسي مي دادم كه فراموششون نشه.داريم به قسمتهاي خشن كار مي رسيم.صادقانه بهتون بگم كه من حاكم بسيار سخت گير و شايد مستبدي مي شدم.من دو چيز رو نمي تونم تحمل كنم،يكي فضولي و بدخواهي و ديگري بوقلمون صفتي.مورد اول رو با آموزش همراه با جريمه هاي نقدي برطرف مي كردم.مثلا مي گفتم هر كس تو زندگي مردم فضولي كنه و با بدخواهي پشت سرشون حرف بزنه صد هزارتومن جريمه!باور كنيد به يك ماه نمي كشيد كه همه اين عادت بد رو كنار مي گذاشتن.به موازات اين جرائم،آموزش باعث مي شد در دراز مدت اين عادت زشت از ذهن همه پاك بشه و جامعه اي با اذهان خوش فكر داشته باشيم.دم فضولي و بدخواهي كه چيده مي شد مي رفتم سراغ بوقلمون صفتها و بي پرچمها!هوم!يك خوابي براشون ديدم،يك آشي براشون بپزم...متاسفانه اين تيپ آدمها در هر رژيمي و حكومتي برنده ان،چون خودشون رو به كمترين چيز مي فروشن و براي اين كه بالا برن حاضرن تن به هر كاري بدن و از گردة هر كسي سواري بگيرن.بيشترين ضررها رو در هر حكومتي از اين دست افراد متحمل مي شيم.پس چاره اي نيست جز اين كه حذفشون كنيم يا به عبارت صحيح تر نسلشون رو منقرض بكنيم.

اگه من حاكم بودم،اول يه طرح شناسايي و جمع آوري براي اين تيپ افراد مي گذاشتم،بعد دو دسته شون مي كردم،دستة اول كه خائن و اصلاح ناپذير بودن رو به روش مرحوم هيتلر در كوره هاي مخصوص مي سوزوندم و با صادر كردن خاكسترشون تحت عنوان كود انساني،كلي ارز وارد مملكت مي كردم و به اين ترتيب هم به اقتصاد جامعه كمك مي كردم و هم جامعه رو از لوث وجود اين جور انگلها پاك مي كردم و از همه مهمتر به خدا در اجراي طرح كنترل جمعيت كمك شاياني مي كردم.بعد مي رفتم سراغ گروه دوم،گروهي كه ادعاي استضعاف مي كنن،ولي در خفا لبي هم به مشك مي زنن،خب براي اونها خواب بهتري ديدم.آقا ادعا مي كني دوست داري مثل فلان حضرت زندگي كني؟هر روز مي ري بالا منبر و واسه جوونهاي مردم روزه مي خوني و اشك ريزان آرزو مي كني اي كاش در فلان صحرا شهيد مي شدي و يا مثل فلان بزرگوار در كمال بي بضاعتي با يه ليوان شير و گرده اي نان مي ساختي؟اشكالي نداره،بيا كه من اومدم تو رو به آرزوت برسونم.تمام اون عزيزاني رو كه چنين آرزويي دارن يك جا و همراه با خانواده مي فرستادم صحراي سينا تا به مدت يكسال تو چادر زندگي كنن،بدون هيچ گونه امكاناتي و فقط با يه ليوان شير و گرده اي نان،اگر هم خيلي طالب بودن مي فرستادمشون خط اول جنگ جلو تيربار دشمن تا زودتر به آرزشون برسن،خلاصه بعد كه حسابي حالشون جا اومد ازشون مي پرسيدم هنوز حاضرن اون شر و ور ها رو به خورد جوونهاي ساده لوح مردم بدن و ادعاي درويشي بكنن در حالي كه سرهاي خودشون تا گردن تو آخوره يا نه؟

بله،خلاصه من يه همچين حاكمي مي شدم....خودمونيم ها،ولي عجب حاكم بي رحمي مي شدم.همينه، قدرت فساد مي آره،ممكنه خود حاكم بد نباشه ولي اطرافيانش،همون بوقلمون صفتهاي فرصت طلب،هميشه كاري خواهند كرد كه حكومت به بي راهه بره.آقا بيخود نگفتن هر كسي دست كم چهار سال و حداكثر هشت سال بر مسند قدرت بشينه،اين چيزا همه حساب و كتاب داره،هره اي و بند تنبوني كه نيست! در هر حال ،دعا كنيد من هيچ وقت حاكم نشم،هيچ دوست ندارم كارهايي رو بكنم كه باطنا بهش رضايت ندارم ولي صلاح مملكت در اينه كه انجامش بدم.خدا كنه هميشه تو اين اتاق كوچيك و دربسته خودم،سرم به كارم باشه و بيشتر و بيشتر بنويسم.تا مي نويسم احساس مي كنم كه هستم و روزي كه نباشم همراه آرزوم مي رم به جايي كه فقط خودم باشم و خودش....



۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

خب...به ملت شريف،كه ديشب تا صبح از شدت ذوق و هيجان پلك نزدن و بيدار موندن،ودر لحظاتي روحاني گوش به راديو و ماهواره چسبونده بودن تا از نتيجة انتخابات آمريكا با خبر بشن،مژده بدم كه آقاي بوش برنده شد...البته تا اعلام نتايج قطعي هنوز مدتي وقت لازمه ولي خب يك عقب افتادگي يازده درصدي رو مگر خدا معجزه كنه كه جبران بشه.پس بريد شاد باشيد كه بوش انتخاب شد و فردا آمريكا مي آد اينجا و ايران رو براتون پارادايز مي كنه! نه،نه،اشتباه نكنيد،من ضد آمريكايي نيستم،اتفاقا از شما چه پنهون همچيني بدم نمي آد ارباب خودش شخصا براي درست كردن اوضاع تشريف بياره،ولي خب بدون هيچ تعصبي،به حال خودمون تاسف مي خورم كه به چه فلاكتي افتاديم كه منتظريم ديگرون بيان واسمون يه كاري بكنن!حكايت ما شده شبيه اون حاكمه با مردمش(لابد همه تون اين حكايت رو شنيدين،اگه نشنيدين بگين تا خصوصا خدمتتون عرض كنم چون كمي بي ادبيه!) كه از مردمش مي پرسه يعني شما هيچ شكايتي ندارين؟و يكي از اون بين پا مي شه مي گه اگه ممكنه تعداد مامورين رو زياد كنين!

داشتم فكر مي كردم كه چه خوب تونستن فروتني رو در قالب خودكم بيني بهمون القا كنن.متاسفانه به هر طرف نگاه مي كنم،بخصوص تو قشر جوون و نوجوون،مي بينم خود كم بيني رو با فروتني اشتباه گرفتن،پاي خوندن بلاگهاشون كه مي شينم مي بينم چقدر خودشون رو دست كم مي گيرن،به اسم تواضع چقدر به خودشون توهين مي كنن،و جالب اين كه ديگران هم مي بينن و تحسين مي كنن و مي گن چه آدم فروتني!بله،بايد قبول كرد ارباب خوب تونسته از سنين پايين باهامون كار كنه و ذهنمون رو طوري پرورش بده كه هميشه خودمون رو كمتر از اون چيزي كه هستيم ببينيم و منتظر باشيم ديگران بيان و برامون تعيين تكليف كنن.خب معلومه،اگه ما خودكم بين نباشيم حضرات بيان كي رو استثمار كنن؟به كي اسباب بازيهاشونو بفروشن؟فرهنگ و تيپها و مدل هاي شاهكارشون رو به كي قالب كنن؟خب خر بايد باشه تا راكب هم بتونه وجود داشته باشه!؟

امروز تو مسير رفتن به محل كارم،داشتم فكر مي كردم اون دوستاني كه از شوق اومدن ارباب از حالا بدو با يه طغار فرش قرمز زير بغل رفتن لب مرز،تا به محض اومدنش برن جلو پاش پهن كنن،هيچ فكر كردن با اومدن ايشون چه اتفاقاتي ممكنه پيش بياد؟همه مون ديديم كه ارباب معمولا دست خالي نمي آد و متاسفانه با خودش اسباب بازيهاي خطرناكي مي آره،دلم مي خواد بدونم اگه خداي نكرده يكي از اون اسباب بازيها تو منزل يكي از همين دوستان عزيز مشتاق بتركه،وحالا نگيم همه افراد خانواده كشته بشن،بلكه صدمة مختصري ببينن(مثلا مثل اين كاتونها فقط صورتهاشون مثل زغال سياه و موهاشون سيخ و لباسهاشون پاره پوره بشه)،باز اين عزيزان سنگ ارباب رو به سينه مي زنن؟بيايد يه كمي فكر كنيم.شايد به نفعمون باشه كه قبل از اومدن ارباب يه چك آپي رو خودمون بكنيم وگرنه....

باز طولاني شد...دوست داشتم بعدش بگم اگر من حاكم مي شدم چيكار ها مي كردم!به نظر شما بگم؟مي گم،اما سري بعد،نمي خوام بقول يكي از دوستان اين بار هم طومار بنويسم.پس برنامه بعدي ما خواهد بود:اگر من حاكم مي شدم چه مي كردم.موفق باشيد و در پناه خدا.