ديروز عصر با يكي از دوستان چت مي كردم كه به نكتة جالبي برخوردم..البته قبلا هم به اين حالت برخورده بودم ولي نه در مورد خودم.شده به يه اسم حساسيت پيدا كنيد؟بعيد مي دونم براتون پيش نيومده باشه،بعضي افراد هستن كه ما تا آخر عمر اسمشون رو فراموش نمي كنيم،هرجا اسمشون رو بشنويم بي اختيار واكنش نشون مي ديم،بخصوص اگر اون فرد در دوره اي خاص احساسات ما رو دور زده باشه و حس كنيم ازمون سواري گرفته.يادمه دو سه سال پيش وقتي رفته بودم نوشته هام رو براي اولين بار بدم براي تايپ مسئول اونجا كه پسر جوون بيست و چهار-پنج ساله اي بود،نگاهي سريع به نوشته ها انداخت و از بين صد صفحة كاغذ A4 دو ور نوشته شدة تو هم تو هم،يه اسم رو بيرون كشيد و با كنجكاوي خاصي پرسيد:شما اسم يكي از شخصيتهاي داستانتون شايسته است؟و وقتي تاييد كردم ادامه داد:شخصيت خوبيه؟منظورم اينه كه چه تيپ آدميه؟من هم براش توضيح دادم كه يكي از شخصيتهاي خوبمه كه خيرش به همه مي رسه.در واقع شخصيت مثبت داستانه.يه لحظه سكوت كرد و بعد با حالتي كه انگار داره يه چيزايي رو در ذهنش مرور مي كنه با لبخندي تلخ گفت:نه آقا شايسته ها خوب نيستن!اصلا خوب نيستن.
گاهي پيش مي آد كه ما از يك نفر بد مي بينيم،طوري كه نمي تونيم فراموشش كنيم،اين باعث مي شه اون فرد و حتي هر كسي كه هم اسم اون فرد باشه در نظر ما بد و تنفر انگيز جلوه كنه.حالت عكس قضيه هم معتبره،ما از كسي خوبي مي بينيم و تصور مي كنيم هر كسي هم اسم اون باشه خوبه،وخب اين يكي خيلي خطرش بيشتره.چون در اين حالت ما بهش اعتماد مي كنيم.
برگرديم سر اصل مطلب،ديروز كه با اون دوست عزيز چت مي كردم،وقتي گفت فلاني در حقم بدي كرده و اين رو با حالتي گفت كه احساس كردم واقعا از صميم قلب از بابت اون كاري كه فلاني باهاش كرده رنجيده،بي اختيار ياد خودم افتادم...فلاني!فلاني!ده سال بود كه اين اسم رو براي خودم ممنوع كرده بودم.چه رنجها و مرارتهايي رو سر اين اسم متحمل شدم.البته تقصير خودم بود.من نبايد با حماقتهام كار ها رو خراب تر مي كردم.من اگه هوشمندانه عمل مي كردم در دام فلاني نمي افتادم.ولي افتادم.روزگارم سياه شد،طوري كه تا لب خط نابودي رفتم و برگشتم.شانس آوردم كه در آخرين لحظه متوجه شدم و جلوي خودم رو گرفتم وگرنه امروز از من جز مشتي استخون مدفون در خاك چيزي باقي نمونده بود.بايد بگم اين ده سال گذشته برام دوران سختي بود كه خوشبختانه با موفقيت پشت سرش گذاشتم و البته قيمتش رو هم پرداختم.هم روحي و هم جسمي.تجربة گرونبهايي بود كه خيلي هم برام گرون تموم شد.شايد مي شد ارزون تر برام تموم بشه ولي خب اين سزاي كسانيه كه با همه حتي خودشون لج مي كنن.در اين ده سال با تموم عواقب اون اشتباه هم كنار اومدم.مردم بتدريج فراموش كردن،ولي مي دونم كه هنوز يادشونه.مي شه گفت من با اشتباهم يه آتوي ابدي دستشون دادم.جالب بود،حتي آرزو هم وقتي باهاش صحبت كردم و بهش گفتم سالها بهت علاقمند بودم با لحني خاص انگار حرفم رو باور نداشته باشه گفت:جالبه!من هميشه فكر مي كردم شما از فلاني خوشتون مي آد!! اين حرف براي مني كه فكر مي كردم ديگه بعد ده سال همه چي فراموش شده خيلي سنگين بود.ولي بايد قبول مي كردم. من بايد اشتباهاتم رو بپذيرم.مسئوليتش رو به گردن بگيرم و ازش فرار نكنم.من فكر مي كنم در اين صورته كه نهايتا از اون اشتباه درس خواهم گرفت و تجربه حاصل از اون هميشه جلو چشمانم خواهد بود.
چند شب پيش وقتي داشتم تنهايي قدم مي زدم و با خودم خلوت كرده بودم،در اين مورد فكر كردم،ديدم درسته كه من از فلاني هرگز خيري نديدم،درسته كه حتي آرزو هم برام به يه تجربه تلخ تبديل شد،ولي من ته قلب خوشحالم كه در زندگيم اين دو نفر رو ملاقات كردم،شايد اگر اين اتفاقات نمي افتاد من الان شخص ديگري بودم،حتي جاي ديگري بودم،اگر فلاني و آرزو نبودن من هرگز داستاني نمي نوشتم كه خودم و ان شاءالله در آينده همه ازش لذت ببرن.اگر روزي نوشته هام چاپ بشه ته قلبم خودم رو مديون اين دو نفر مي دونم چون اگر اونها نبودن من اين داستان رو نمي نوشتم چه بسا اصلا به نويسندگي روي نمي آوردم.
باز چند شب پيش بود كه يكي از دوستام ازم پرسيد:اگر آرزو برگرده و حاضر باشه باهات ازدواج كنه چيكار مي كني؟گفتم:اول بايد صحبت كنيم.مي دوني كه من براي ازدواج با اون شرايطي دارم.مي دونست راجع به چي حرف مي زنم و گفت:اگه بگه ديگه نمي تونم،كشش ندارم ادامة تحصيل بدم چي؟بازم باهاش ازدواج مي كني؟گفتم:متاسفانه نه!پرسيد:چرا؟اگه تو واقعا دوستش داري چرا اين قدر اصرار داري كه حتما تحصيل كنه؟گفتم:براي اين كه من مي خوام يك عمر دوستش داشته باشم،نه فقط يكي دو سال.من اگه مي گم اون ادامه تحصيل بده به اين خاطره كه مي خوام از هر نظر به خودم شبيه بشه،اين يك حقيقته كه ما بعد از يكي دوسال زندگي عاشقانه بايد با واقعيتهاي هم زندگي كنيم و اگر بينمون تشابه نباشه اون عشق قشنگ ابتدايي از بين مي ره.من به هيچ قيمتي،به هيچ قيمتي نمي خوام اين احترام و ارزشي رو كه در حال حاضر براي آرزو قائلم از دست بدم، دوست دارم اون هميشه برام با ارزش باقي بمونه،كاري ندارم كه اون ممكنه يك انسان كاملا عادي باشه ولي من مي خوام هميشه دوستش داشته باشم و در اين راه از هر چيزي كه منجر بشه احترامم نسبت بهش از بين بره پرهيز مي كنم،حتي اگر اين كار به اين قيمت تموم بشه كه تا آخر عمر تو نوبتش باقي بمونم! خيره نگاهم كرد و ديگه هيچي نپرسيد.
۱۳۸۳ آبان ۱, جمعه
نمي خواستم به اين زودي آپ كنم،ولي هم ديدم بي كارم،هم اين كه يه چيزايي ولو خيلي كم براي گفتن دارم.خلاصه الان كه بيرون توفانه و پاييز داره با قلدري خودنمايي مي كنه وقت رو مغتنم مي شمرم تا كمي مصدع اوقات بشم.
اول از همه از اون دوست عزيزي كه به عنوان اولين نفر بلاگ قبليم رو خونده و صادقانه برام كامنت گذاشته تشكر مي كنم،اي كاش آدرس بلاگتون رو مي گذاشتيد،در هر حال ممنون.
دوم اين كه،نمي دونم دوشنبه عصر بود يا سه شنبه،فقط من و مادرم خونه بوديم،از سر كار خسته برگشته بودم و آرزو دردم به شدت عود كرده بود.سينه ام داشت متلاشي مي شد،انگار با لگد تخت سينه ام مي زدم.در اين گونه مواقع من فورا با اون آهنگ چيني كه قبلا هم تعريفشو براتون گفتم-هموني كه انگار از اول تا آخرش داره مي گه آي آرزو!آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو-دوپينگ مي كنم.در اتاقم رو مي بندم،ولوم آهنگ رو مي برم بالا و چند مرتبه پشت هم اونو گوش مي دم تا روحم آروم بگيره.خيلي تاثير داره،جدا در اون لحظات احساس مي كنم آرزوم رو در آغوش دارم...خلاصه گرم دوپينگ كردن بودم و آهنگ اوج گرفته بود و من كم كم داشتم تار و دوتايي مي ديدم كه مادرم درو باز كرد و گفت:آهنگ به اين قشنگي چرا صداشو اين قدر بلندكردي؟ در حالي كه با دلخوري از اون خلسة دلپذير خارج مي شدم و كامپيوترو شات دان مي كردم تو دلم جواب دادم:واسه اين كه صداي خودمو نشنوم!
سوم اين كه چقدر سالاد درست كردن حال مي ده!چه كيفي داره هر از چند گاهي تو جاي مامان و بابا بري تو آشپزخونه و چيز درست كني.ديروز سر پدر و مادرم شلوغ بود،پس خودم آستينا رو زدم بالا و پيش غذا رو آماده كردم...اتفاقا بد هم نشد،همه تعريف كردن،پيش خودم كلي ذوق كردم...فكر مي كنم تمرين خوبي براي آينده ام باشه،شما رو نمي دونم ولي من عجيب دارم اعتقاد پيدا مي كنم كه راهمو در آينده تكي ادامه بدم،مي دونم سخته ولي من از پسش بر مي آم.پس از حالا براي اون روزها تمرين مي كنم.خب،كي سالاد منو دوست داره؟
چهارم اين كه افتادم رو كار دموي كامپيوتري و كليپ درست كردن از عكسهايي كه دارم....خيلي كيف مي ده...استادم از من فيلم برنامه كوهنوردي امسال رو خواسته بود،منم نه نگفتم و براي همراه با كلي افكتهاي جالب تصويري براش يه نسخه زدم.آخرش هم يه تيتراژ آخر مامان،به غايت مامان! درست كردم كه خودم روزي صد دفعه مي ذارم از اول تماشاش مي كنم....خب اينم خودش يه دلخوشيه ديگه....وقتي كسي نيست تشويقت كنه خودت بايد مشوق خودت باشي....فقط دلم مي خواد واكنش استادم رو وقتي فيلم رو واسه اولين بار تماشا مي كنه ببينم،شك ندارم كه دهنش از تعجب باز مي مونه....فقط يه آرزو دارم،اونم اينه كه نوشته هام هم به زودي منتشر بشه،اين هم اگه به تحقق بپيونده مي تونم بگم كه من ديگه هيچ توقعي از زندگي ندارم،جناب عزرائيل هر وقت دوست داشتن مي تونن تشريف بيارن....البته بعد از اين كه به شهرت رسيدم!نه قبلش!من آرزو دارم.....بهتون خوش بگذره....تا بعد.آه راستي،پانتي جون دستت درد نكنه!خيلي ممنون كه اين جور نوشتن رو يادم دادي.از اين بابت يكي بهت مديونم.
اول از همه از اون دوست عزيزي كه به عنوان اولين نفر بلاگ قبليم رو خونده و صادقانه برام كامنت گذاشته تشكر مي كنم،اي كاش آدرس بلاگتون رو مي گذاشتيد،در هر حال ممنون.
دوم اين كه،نمي دونم دوشنبه عصر بود يا سه شنبه،فقط من و مادرم خونه بوديم،از سر كار خسته برگشته بودم و آرزو دردم به شدت عود كرده بود.سينه ام داشت متلاشي مي شد،انگار با لگد تخت سينه ام مي زدم.در اين گونه مواقع من فورا با اون آهنگ چيني كه قبلا هم تعريفشو براتون گفتم-هموني كه انگار از اول تا آخرش داره مي گه آي آرزو!آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو-دوپينگ مي كنم.در اتاقم رو مي بندم،ولوم آهنگ رو مي برم بالا و چند مرتبه پشت هم اونو گوش مي دم تا روحم آروم بگيره.خيلي تاثير داره،جدا در اون لحظات احساس مي كنم آرزوم رو در آغوش دارم...خلاصه گرم دوپينگ كردن بودم و آهنگ اوج گرفته بود و من كم كم داشتم تار و دوتايي مي ديدم كه مادرم درو باز كرد و گفت:آهنگ به اين قشنگي چرا صداشو اين قدر بلندكردي؟ در حالي كه با دلخوري از اون خلسة دلپذير خارج مي شدم و كامپيوترو شات دان مي كردم تو دلم جواب دادم:واسه اين كه صداي خودمو نشنوم!
سوم اين كه چقدر سالاد درست كردن حال مي ده!چه كيفي داره هر از چند گاهي تو جاي مامان و بابا بري تو آشپزخونه و چيز درست كني.ديروز سر پدر و مادرم شلوغ بود،پس خودم آستينا رو زدم بالا و پيش غذا رو آماده كردم...اتفاقا بد هم نشد،همه تعريف كردن،پيش خودم كلي ذوق كردم...فكر مي كنم تمرين خوبي براي آينده ام باشه،شما رو نمي دونم ولي من عجيب دارم اعتقاد پيدا مي كنم كه راهمو در آينده تكي ادامه بدم،مي دونم سخته ولي من از پسش بر مي آم.پس از حالا براي اون روزها تمرين مي كنم.خب،كي سالاد منو دوست داره؟
چهارم اين كه افتادم رو كار دموي كامپيوتري و كليپ درست كردن از عكسهايي كه دارم....خيلي كيف مي ده...استادم از من فيلم برنامه كوهنوردي امسال رو خواسته بود،منم نه نگفتم و براي همراه با كلي افكتهاي جالب تصويري براش يه نسخه زدم.آخرش هم يه تيتراژ آخر مامان،به غايت مامان! درست كردم كه خودم روزي صد دفعه مي ذارم از اول تماشاش مي كنم....خب اينم خودش يه دلخوشيه ديگه....وقتي كسي نيست تشويقت كنه خودت بايد مشوق خودت باشي....فقط دلم مي خواد واكنش استادم رو وقتي فيلم رو واسه اولين بار تماشا مي كنه ببينم،شك ندارم كه دهنش از تعجب باز مي مونه....فقط يه آرزو دارم،اونم اينه كه نوشته هام هم به زودي منتشر بشه،اين هم اگه به تحقق بپيونده مي تونم بگم كه من ديگه هيچ توقعي از زندگي ندارم،جناب عزرائيل هر وقت دوست داشتن مي تونن تشريف بيارن....البته بعد از اين كه به شهرت رسيدم!نه قبلش!من آرزو دارم.....بهتون خوش بگذره....تا بعد.آه راستي،پانتي جون دستت درد نكنه!خيلي ممنون كه اين جور نوشتن رو يادم دادي.از اين بابت يكي بهت مديونم.
۱۳۸۳ مهر ۲۸, سهشنبه
نمي دونم با خواب بعد از ظهر حال مي كنيد يا نه،به نظر من كه چيز چرتيه،آخه آدم بعدش تا آخر شب اخلاق كه نداره هيچ، شب موقع خواب هم راحت خوابش نمي بره...و اين دقيقا ماجرايي بود كه من ديشب داشتم...ديروز به نسبت روز پر مشغله اي رو داشتم،سر كار سرم شلوغ بود حسابي،گرسنه هم بودم ديگه آخر ساعت خفن عصبي بودم و از شانس من يا اون بنده خدايي كه من شستمش گذاشتمش كنار،اد تو همين شرايط يه سوء تفاهم پيش اومد و من با يكي از همكاران خانم-كه البته تا حالا رويتشون نكردم-از پشت تلفن چنان يكي به دوئي راه انداختم،البته هيچ كدوم به اون صورت مقصر نبوديم،مقصر اون نفر سومي بود كه اومد بهم گفت شما بابت فلان فاكتور تاكسي سرويس از شركت دو بار پول گرفتي و من وقتي پرسيدم كي همچين حرف مزخرفي زده جواب داد اين خانم.همون لحظه هم شماره شو گرفت و گفت خانوم فلاني چرا بيخودي به آقاي مهندس تهمت زدي و ال و بل....خلاصه گوشي رو كه دست گرفتم اون داد بزن،من داد بزن!آخر سر مشخص شد كه قراره يه فاكتوري رو كه من قبلا مبلغش رو گرفتم آخر ماه پولش به حسابم واريز بشه،بنابراين من بايد آخر ماه چون اون پول رو قبلا گرفتم،عين مبلغ رو به حسابداري برگردونم...حالا فكرشو بكنيد مردك شيش انگشتي نقليه چي مطلب به اين سادگي رو برگشته به من اون جوري گفته-كه تو چرا از شركت دوبار پول گرفتي!!-و من هم كه هرگز چنين توهيني رو تحمل نمي كنم،زدم به پر اون بنده خدايي كه مظنون به گفتن اين بيانات شريف بودن...البته آخرش از اون خانم عذر خواهي كردم و عصبانيتم كه خوابيد به خودم گفتم:پسر!اين چه كاري بود كردي؟باز كه زود عصباني شدي.....بگذريم،رسيدم خونه مثل يه كوسه گرسنه ام بود و جاي همه تون خالي قد يه فيل خوردم و بعد هم با اجازه تون دراز به دراز خوابيدم،اونم تا هشت و نيم شب!خلاصه وقتي پا شدم اخلاقم شده بود تو مايه هاي اخلاق بعضي عزيزان در انتهاي ماه! بگذريم،زيادي بي تربيتي شد،مي گفتم كه شب خوابم نمي برد و در اين شرايط سريع مغزم شروع مي كنه به تجزيه و تحليل وقايع گذشته...ديشب نمي دونم چي شد كه يهو ذهنم به اون دور دستها پرواز كرد،به تابستون سال هفتاد،زماني كه من تصميم داشتم براي آرزو اسم مستعار انتخاب كنم.فكر كنم قبلا بهتون گفتم چه اسمي رو اون بنده خدا گذاشتم؟اشك كوچيك-يكي از خوانندگان عزيز بلاگم-كه مي گه گفتي،در هر حال محض اطلاع اون عزيزاني كه هم اينك گيرنده هاشون رو روشن كردن عرض مي كنم كه من اسم اون بزرگوار رو گذاشتيم يايويي! يادتون مي آد يايويي رو كه؟تو سريال ايكيو سان،همون دختر خوشكل مشكله كه خيلي هم ناز و اطوار داشت؟دختر آقاي چيكي اويا؟آره،اسم آرزو شد يايويي!جالبه كه هيچ دليل خاصي هم نداشت،يادمه تازه كارتون ايكيو رو ديده و تو كف خانوم يايويي بودم كه همون لحظه سر و كله آرزو پيدا شد،با همون مانتوي سبز لجني،شلور مخمل كبريتي زرشكي،روسري سياه و كفش اسپرت سفيد با حاشية صورتي...تا ديدمش گفتم:خب،اينم از يايويي!و به همين سادگي اسم مستعار ايشون شد يايويي...يادمه پيمان يه بار برام تعريف كرد كه حين صحبتش با آرزو بهش گفته بود چه اسمي روش گذاشتيم و اون هم پرسيده بود:حالا چرا يايويي؟نمي دونم آرزو جون،واقعا نمي دونم،فقط مي دونم اون لحظه تنها اسمي كه به ذهنم رسيد همين بود....و خب حالا بعد سيزده سال هنوز اين اسم زنده است،هنوز وقتي بين بچه ها قصد داريم از آرزو حرف بزنيم مي گيم يايويي...خيلي دلم مي خواد بدونم آيا اون هنوز اين اسم رو يادش هست؟
زمان چقدر زود گذشت،انگار همين ديروز بود كه نوجووني چهارده ساله بودم كه روي دخترهاي مردم اسم مي ذاشتم...البته اينو بگم،ته همه اون اسم گذاشتنها،شوخي كردنها و سر به سر گذاشتنها،هيچ كينه و عداوتي نبود...من همه اونها رو دوست داشتم...اگر روشون اسم مي ذاشتم به اين خاطر بود كه اين جوري باهاشون احساس صميمت بيشتري مي كردم...ولي خب بعضيهاشون به دل گرفتن...از جمله دوست آرزو....
به خودم كه اومدم ديدم ساعت از دو صبح هم گذشته،سعي كردم بخوابم چون فرداش يعني امروز بايد صبح زود پا مي شدم ولي خب تصوير اون روزهاي آرزو جلو چشمم بود...
هنوز هم صبحهاي زود،وقتي دارم تنهايي تو آشپزخونه صبحونه مي خورم،به محض اين كه صداي دختراي دبيرستاني رو از تو خيابون مي شنوم كه دارن مي رن مدرسه،مي دوم كنار پنجره،با اينكه مي دونم هيچ كدومشون ديگه آرزو نيستن....آرزو رفته كه آرزو باقي بمونه.آره،آخر داستان همينه...چي شد!از يايويي به كجا رسيديم....تكبير!جلسه امروز تموم شد....................................................!؟!!
زمان چقدر زود گذشت،انگار همين ديروز بود كه نوجووني چهارده ساله بودم كه روي دخترهاي مردم اسم مي ذاشتم...البته اينو بگم،ته همه اون اسم گذاشتنها،شوخي كردنها و سر به سر گذاشتنها،هيچ كينه و عداوتي نبود...من همه اونها رو دوست داشتم...اگر روشون اسم مي ذاشتم به اين خاطر بود كه اين جوري باهاشون احساس صميمت بيشتري مي كردم...ولي خب بعضيهاشون به دل گرفتن...از جمله دوست آرزو....
به خودم كه اومدم ديدم ساعت از دو صبح هم گذشته،سعي كردم بخوابم چون فرداش يعني امروز بايد صبح زود پا مي شدم ولي خب تصوير اون روزهاي آرزو جلو چشمم بود...
هنوز هم صبحهاي زود،وقتي دارم تنهايي تو آشپزخونه صبحونه مي خورم،به محض اين كه صداي دختراي دبيرستاني رو از تو خيابون مي شنوم كه دارن مي رن مدرسه،مي دوم كنار پنجره،با اينكه مي دونم هيچ كدومشون ديگه آرزو نيستن....آرزو رفته كه آرزو باقي بمونه.آره،آخر داستان همينه...چي شد!از يايويي به كجا رسيديم....تكبير!جلسه امروز تموم شد....................................................!؟!!
۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه
به همين زودي اولين سالگرد پرواز هميشگي دوستم فرا رسيد.سال پيش در چنين ايامي بود كه دوست عزيزم امير،بعد نه روز كه در كما با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد،آروم و بي صدا رفت و براي هميشه ما رو تنها گذاشت...چه زود اين يك سال سپري شد.هميشه وقتي سر رسيدهاي سال قبلم رو مي خونم و خاطرات قديم رو مرور مي كنم مي بينم نوشتم با امير و ساير بچه ها رفته بوديم خريد،سينما،كوه....مي دونيد،سال 82 از لحاظ شخصي براي خود من پر از دستاورد بود،موفقيتهاي بزرگي در اين سال كسب كردم،جاي خوبي مشغول به كار شدم،حتي از لحاظ احساسي هم نقطه عطفي در زندگي من بود،روياي خفته و فراموش شده اي بعد از دوازده سال مجددا صورت حقيقي به خودش گرفت،خودم رو در چند قدمي رسيدن به يكي از آرزوهام ديدم،آره سال 82 براي من پر از موفقيت بود،ولي به غير از اين،بي شك بدترين سال عمرم بوده....امير خدا رحمتت كنه،جات پيش ما براي هميشه خاليه،اما تو در دل ما هميشه زنده اي،يادداشتهاي زندگيم پر از اسم توئه،خوشحالم فرصت پيدا كردم چند سالي رو باهات باشم،آرزو دارم مثل تو خوشنام از دنيا برم،امير براي خاكسپاري تو يه شهرك پا شدن اومدن،از بچه سيزده چهار ده ساله گرفته تا پيرمرد،حتي نگهبانهاي افغاني شهرك براي مراسم تو اومدن،تو اونقدر خوشنام و خوش قلب بودي كه همه به خاطر رفتنت ناراحت شدن و اشك ريختن،هر چند خيلي زود و در عنفوان جواني از پيش مون رفتي،ولي خوش به حالت امير كه اين قدر خوش نام و محبوب رفتي.
لعنت بر اين شهوت،كه انسانها به خاطرش تن به چه پستي هايي مي دن...به نظر من خدا اين غريزه رو در وجود انسانها قرار داد تا هرگز فراموش نكنن كه روزگاي حيوون بودن و اگر غافل بشن دوباره مي تونن حيوون و حتي بدتر از حيوون باشن....ازت متنفرم شهوت،تو پست ترين غريزه اي هستي كه هر انساني مي تونه داشته باشه،اگر نبودي چه جناياتي كه صورت نمي گرفت،چه آدمهاي بي گناهي كه به خاطر تو به تباهي كشيده نمي شدن.....اگر تو نبودي شخصيت مردها تا حد يك حيوون تنزل نمي كرد،به شخصيت زن اين قدر توهين نمي شد،آدمها تا حد يك آشغال خودشون رو پايين نمي آوردن...لعنت بر تو كه هميشه بزرگترين و پست ترين اشتباهات آدمي از قبل توئه،تو همچون زنجيري مي موني كه جلوي پرواز آدمي رو به سوي فضايل مي گيري،اي كاش دوباره عاشق مي شدم،اي كاش دوباره بهانه اي پيدا مي شد تا دلم از عشق به يك نفر پر بشه،تنها عاملي كه قدرت داره تو رو عقب برونه عشقه،وقتي عشق هست تو از بين مي ري،به همون درجه اي تنزل پيدا مي كني كه لياقتش رو داري،به نظر من نمي شه عشق رو در كنار تو تجسم كرد،عشق متعالي و دست نيافتني است،ولي تو پستي،تو تسخير مي كني،تو اسير مي كني،تو كوچيك مي كني...عشقي كه با تو تركيب بشه از درجه اعتبار ساقط مي شه،احترامش از بين مي ره....دور شو مي خوام همچنان عاشق باقي بمونم...يك عمر سوختن به خاطر معشوق رو به يك عمر داشتن تو ترجيح مي دم،اگر قرار باشه به عشقم دست بزنم دستهام رو مي برم،اگر قرار باشه در حالي كه تو به من حكم فرمايي مي كني به سمت عشقم برم پاهام رو قطع مي كنم،اگر قرار باشه با فكر تو با عشقم حرف بزنم زبونم رو از ته قيچي مي كنم،اگر قرار باشه به انگيزه تو به عشقم نگاه كنم چشمام رو كور مي كنم...برو!بهت احتياج ندارم!برو،و هر نشونه اي از خودت در من باقي گذاشتي با خودت ببر!برو!دور شو!گم شو!بمير.......
لعنت بر اين شهوت،كه انسانها به خاطرش تن به چه پستي هايي مي دن...به نظر من خدا اين غريزه رو در وجود انسانها قرار داد تا هرگز فراموش نكنن كه روزگاي حيوون بودن و اگر غافل بشن دوباره مي تونن حيوون و حتي بدتر از حيوون باشن....ازت متنفرم شهوت،تو پست ترين غريزه اي هستي كه هر انساني مي تونه داشته باشه،اگر نبودي چه جناياتي كه صورت نمي گرفت،چه آدمهاي بي گناهي كه به خاطر تو به تباهي كشيده نمي شدن.....اگر تو نبودي شخصيت مردها تا حد يك حيوون تنزل نمي كرد،به شخصيت زن اين قدر توهين نمي شد،آدمها تا حد يك آشغال خودشون رو پايين نمي آوردن...لعنت بر تو كه هميشه بزرگترين و پست ترين اشتباهات آدمي از قبل توئه،تو همچون زنجيري مي موني كه جلوي پرواز آدمي رو به سوي فضايل مي گيري،اي كاش دوباره عاشق مي شدم،اي كاش دوباره بهانه اي پيدا مي شد تا دلم از عشق به يك نفر پر بشه،تنها عاملي كه قدرت داره تو رو عقب برونه عشقه،وقتي عشق هست تو از بين مي ري،به همون درجه اي تنزل پيدا مي كني كه لياقتش رو داري،به نظر من نمي شه عشق رو در كنار تو تجسم كرد،عشق متعالي و دست نيافتني است،ولي تو پستي،تو تسخير مي كني،تو اسير مي كني،تو كوچيك مي كني...عشقي كه با تو تركيب بشه از درجه اعتبار ساقط مي شه،احترامش از بين مي ره....دور شو مي خوام همچنان عاشق باقي بمونم...يك عمر سوختن به خاطر معشوق رو به يك عمر داشتن تو ترجيح مي دم،اگر قرار باشه به عشقم دست بزنم دستهام رو مي برم،اگر قرار باشه در حالي كه تو به من حكم فرمايي مي كني به سمت عشقم برم پاهام رو قطع مي كنم،اگر قرار باشه با فكر تو با عشقم حرف بزنم زبونم رو از ته قيچي مي كنم،اگر قرار باشه به انگيزه تو به عشقم نگاه كنم چشمام رو كور مي كنم...برو!بهت احتياج ندارم!برو،و هر نشونه اي از خودت در من باقي گذاشتي با خودت ببر!برو!دور شو!گم شو!بمير.......
۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه
از قديم گفتن هرچه از دوست رسد نكوست.من هم اين حرفو قبول دارم و به همين خاطر بود كه يك هفته تمام مريض بودم و نتونستم دستي به بلاگم بكشم.جمعه هفته پيش با دو تا از دوستان قديميم قرار كوه داشتم.دو برادر كه هر دو شون به سلامتي زن گرفتن و رفتن خونه سخت(!).خلاصه داداش بزرگه ما رو كه بعد مدتها ديد اول چند تا ماچ گنده ازمون گرفت بعد گفت:اي واي فلاني من آنژين شدم!خلاصه فكر نمي كنم نيازي باشه بهتون بگم فرداش من حالم چه جوري بود و چطور لذت اون گردش خوب روز قبل و تله سيژ سوار شدن از دماغم بيرون كشيده شد.البته بازم مي گم هر چه از دوست رسد نكوست چون به اين ترتيب لااقل تا عيد من ديگه آنژين نمي شم،آخه من تو هر نيمه سال تنها يك بار آنژين مي شم و سرما مي خورم.خدا كنه فقط با اين حرف خودمو چشم نزده باشم.بزنم به تخته!
از تمام دوستاني كه در اين مدت ازم سراغ مي گرفتن ممنونم بخصوص هيوا خانم كه من يه معذرت خواهي به ايشون بدهكارم چون رفتم بلاگشونو خوندم اما كامنت نذاشتم.باور كن هيوا اون روز حالم هيچ خوب نبود،البته مطلبت رو در مورد معادله زندگي و انتگرال گرفتن از اون خوندم و فوق العاده به دلم نشست.به نظر من بهترين و قشنگ ترين متني بود كه تا به حال تو بلاگ جديدت نوشتي.ولي همون طور كه گفتي خونه خود آدم چيز ديگريست.به بلاگ قبليت برگشتي،بزودي اونجا هم مزاحمتون مي شم.
چند روز پيش بعد عمري داشتم ماهواره تماشا مي كردم،همين جوري گفتم بزنم يه كانال بياد،يه كانال عربي اومد به اسم المباشر،اولش فكر كردم يه كانال اروپائيه،چون صدا رو كم كرده بودم و زبونشو نمي شنيدم،يه خانوم مجري خوشكل مانكن برنزه چشم ماهي داشت حرف مي زد،بين آ بين حرفهاش هم شوهاي قشنگي پخش مي شد،خلاصه يهو بعد يه ربع چشمم افتاد به اون آرم المباشر،با خودم گفتم:نه!امكان نداره!ولوم رو زياد كردم ديدم بله!تمامشون عربن،از اون خانوم چشم ماهي گرفته كه بدون اغراق به تموم مجريهاي شيك برنامه هاي اروپايي مي گفت زكي تا اون خواننده هاي مردي كه شوهاشون هيچ فرقي با شوهاي ريكي مارتين و امثالهم نداشت.مي خواستم همونجا دو دستي بزنم تو سر خودم و البته چهار دستي تو سر اين مملكت.تروخدا نگاه كن ببين اون عربهايي كه بهشون مي گيم ملخ خور و مسخره شون مي كنيم و مي گيم زنهاشون از خوشگلي به عنتر دهن كجي مي كنن و دلشون واسه زنهاي ايروني غش مي ره و چه و چه،حالا به كجا رسيدن!من نمي دونم چرا ما بايد ادعا كنيم كه از اونها معتقد تريم؟محمد پيغمبر اونها بوده،اسلام از سرزمين اونها اومده،اونوقت اونها دختراشون اونجوري مي گردن،دختراي ما اين جوري!به خدا بعضي وقتها دلم به حال دختراي خودمون خيلي مي سوزه!آخه اين چه ريختيه براشون درست كردن؟بقول يكي از دوستام انگار تن طاووس زره كرده باشن!آره ديگه،وقتي نماينده زنهاي ما تو جامعه خانم فاطمه آليا باشه كه تو نبوغ و گلواژه گويي دست جناب حسني رو از پشت بسته،وضع دختراي ما هم نبايد از اين بهتر باشه.تازه مژده بهتون بدم كه خانوم فرمودن مي خوان لباس برتر براتون طراحي كنن آي خانوما!به زودي لباسهاي دوره قاجار(چادر بلند و روبنده) مد مي شه،نمي خوايد از حالا به فكر خريد باشيد؟
واقعا از صميم قلب براي اون كساني كه نمي تونن گذشت كنند و ببخشايند و هميشه و در همه حال كينه ديگران رو در سينه دارند متاسفم.ما فقط يه بار اين شانس رو پيدا مي كنيم كه مسافر اين دنيا باشيم،پس چه بهتر كه تا مي شه بارمون رو سبكتر كنيم،سعي كنيم افكار خوب،خوش بيني،اعتماد به نفس،گذشت،تدبير و شجاعت توشه راهمون باشه نه افكار پليد،بدبيني،ضعف،حسادت،حماقت و ترس.
چند شب پيش يكي از دوستام ازم پرسيد به نظر تو تعريف درست غيرت چيه و من چقدر بايد نسبت به خواهرم حساس باشم؟جوابشو دادم ولي خودم هم به فكر فرو رفتم.سوژه مناسبي بود.از اون سوژه ها كه باز يه ساعتي منو بفرسته بالا منبر!خدا كنه اين حس تحليل گراييم تحريك نشه وگرنه تا چند شب خواب نخواهم داشت.
ديشب جاتون خالي بعد چند روز استراحت در كوچه هاي خلوت و ساكت محله مون قدم مي زدم.چه آرامش و سكوتي حكم فرما بود.به خودم گفتم باز ايام پياده رويهاي تنهاي شبانه ام شروع شد.نه،فكر نكنيد از اين بابت شكايت دارم،برعكس خيلي هم خوشحالم.من هميشه نيمه نخست سال رو هر شب با دوستانم هستم و بودن با اونها رو تجربه مي كنم،و شيش ماهه دوم تنها هستم و ياد مي گيرم چطور از بودن با خودم و از تنهايي خودم بهره ببرم و از وقتم مفيد استفاده كنم.وقتي كسي نيست فرصتي پيدا مي كنم كه در مورد مسائل مختلف فكر كنم و به نتايج جالبي برسم.باور كنيد بعضي وقتها از تنهاييم بيشتر لذت مي برم.چون اصلا گذشت زمان رو حس نمي كنم،اونقدر ذهنم به جاهاي مختلف پرواز مي كنه و براي پيدا كردن حقايق به اين طرف و اون طرف سرك مي كشه كه يهو به خودم مي آم مي بينم اونقدر پياده روي كردم كه زانوهام درد گرفته.
ديشب از خدا يه چيزي رو خواستم.گفتم خدايا حاضرم با تمام آروزهام به گور برم ولي تنها يك آرزوم برآورده بشه و اون هم اين كه بتونم اثري بنويسم كه بعد خودم موندگار بشه.
دو تا از دوستانم طي هفته اي كه گذشت پدر بزرگ و عموشون رو از دست دادن،بقول دوست بزرگوارم سركار خانم پانتي،خدا رفته تو مد كنترل جمعيت.از فرمايش ايشون اين طور نتيجه مي گيرم كه خدا معمولا در فصل پاييز مي ره تو خط كنترل جمعيت.چيه؟باز طرفدارهاي پاييز خوششون نيومد؟متاسفم.من دشمن سر سختيم.به اين راحتي ها هم روم كم نمي شه! ولي واقعا شما ها رو دوست دارم.
اينم بگم و برم.ديروز بعد سالها نيم ساعتي با پيمان دوست قديميم هم كلام شدم.خيلي حرف زديم و همون طور كه از اول هم حدس مي زدم بالاخره بحث آرزو هم اومد وسط.نزديك خونه شون پارك كرده و تو ماشينم نشسته بوديم كه پيمان بين حرفهاش به خونه آرزو اينا اشاره كرد و با يه حسرتي گفت:بعد اين(اشاره به آرزو) با هيشكي نتونستم دوست بشم!گفتم:دست بردار پيمان!تو هم زمان با اون و بعد اون با بيست مورد گشتي،من كه ديگه آمارت رو دارم.حرفشو تصحيح كرد و گفت:آره!منظورم اين بود كه ديگه با كسي مثل اون دوست نشدم.دوران قشنگي بود.دوران سادگي و كودكي!(البته اگه سيزده تا شونزده سالگي اسمش كودكي باشه!).تو دلم گفتم و ديگه مثل اونو گير نخواهي آورد...تو قدر ندونستي................!؟
از تمام دوستاني كه در اين مدت ازم سراغ مي گرفتن ممنونم بخصوص هيوا خانم كه من يه معذرت خواهي به ايشون بدهكارم چون رفتم بلاگشونو خوندم اما كامنت نذاشتم.باور كن هيوا اون روز حالم هيچ خوب نبود،البته مطلبت رو در مورد معادله زندگي و انتگرال گرفتن از اون خوندم و فوق العاده به دلم نشست.به نظر من بهترين و قشنگ ترين متني بود كه تا به حال تو بلاگ جديدت نوشتي.ولي همون طور كه گفتي خونه خود آدم چيز ديگريست.به بلاگ قبليت برگشتي،بزودي اونجا هم مزاحمتون مي شم.
چند روز پيش بعد عمري داشتم ماهواره تماشا مي كردم،همين جوري گفتم بزنم يه كانال بياد،يه كانال عربي اومد به اسم المباشر،اولش فكر كردم يه كانال اروپائيه،چون صدا رو كم كرده بودم و زبونشو نمي شنيدم،يه خانوم مجري خوشكل مانكن برنزه چشم ماهي داشت حرف مي زد،بين آ بين حرفهاش هم شوهاي قشنگي پخش مي شد،خلاصه يهو بعد يه ربع چشمم افتاد به اون آرم المباشر،با خودم گفتم:نه!امكان نداره!ولوم رو زياد كردم ديدم بله!تمامشون عربن،از اون خانوم چشم ماهي گرفته كه بدون اغراق به تموم مجريهاي شيك برنامه هاي اروپايي مي گفت زكي تا اون خواننده هاي مردي كه شوهاشون هيچ فرقي با شوهاي ريكي مارتين و امثالهم نداشت.مي خواستم همونجا دو دستي بزنم تو سر خودم و البته چهار دستي تو سر اين مملكت.تروخدا نگاه كن ببين اون عربهايي كه بهشون مي گيم ملخ خور و مسخره شون مي كنيم و مي گيم زنهاشون از خوشگلي به عنتر دهن كجي مي كنن و دلشون واسه زنهاي ايروني غش مي ره و چه و چه،حالا به كجا رسيدن!من نمي دونم چرا ما بايد ادعا كنيم كه از اونها معتقد تريم؟محمد پيغمبر اونها بوده،اسلام از سرزمين اونها اومده،اونوقت اونها دختراشون اونجوري مي گردن،دختراي ما اين جوري!به خدا بعضي وقتها دلم به حال دختراي خودمون خيلي مي سوزه!آخه اين چه ريختيه براشون درست كردن؟بقول يكي از دوستام انگار تن طاووس زره كرده باشن!آره ديگه،وقتي نماينده زنهاي ما تو جامعه خانم فاطمه آليا باشه كه تو نبوغ و گلواژه گويي دست جناب حسني رو از پشت بسته،وضع دختراي ما هم نبايد از اين بهتر باشه.تازه مژده بهتون بدم كه خانوم فرمودن مي خوان لباس برتر براتون طراحي كنن آي خانوما!به زودي لباسهاي دوره قاجار(چادر بلند و روبنده) مد مي شه،نمي خوايد از حالا به فكر خريد باشيد؟
واقعا از صميم قلب براي اون كساني كه نمي تونن گذشت كنند و ببخشايند و هميشه و در همه حال كينه ديگران رو در سينه دارند متاسفم.ما فقط يه بار اين شانس رو پيدا مي كنيم كه مسافر اين دنيا باشيم،پس چه بهتر كه تا مي شه بارمون رو سبكتر كنيم،سعي كنيم افكار خوب،خوش بيني،اعتماد به نفس،گذشت،تدبير و شجاعت توشه راهمون باشه نه افكار پليد،بدبيني،ضعف،حسادت،حماقت و ترس.
چند شب پيش يكي از دوستام ازم پرسيد به نظر تو تعريف درست غيرت چيه و من چقدر بايد نسبت به خواهرم حساس باشم؟جوابشو دادم ولي خودم هم به فكر فرو رفتم.سوژه مناسبي بود.از اون سوژه ها كه باز يه ساعتي منو بفرسته بالا منبر!خدا كنه اين حس تحليل گراييم تحريك نشه وگرنه تا چند شب خواب نخواهم داشت.
ديشب جاتون خالي بعد چند روز استراحت در كوچه هاي خلوت و ساكت محله مون قدم مي زدم.چه آرامش و سكوتي حكم فرما بود.به خودم گفتم باز ايام پياده رويهاي تنهاي شبانه ام شروع شد.نه،فكر نكنيد از اين بابت شكايت دارم،برعكس خيلي هم خوشحالم.من هميشه نيمه نخست سال رو هر شب با دوستانم هستم و بودن با اونها رو تجربه مي كنم،و شيش ماهه دوم تنها هستم و ياد مي گيرم چطور از بودن با خودم و از تنهايي خودم بهره ببرم و از وقتم مفيد استفاده كنم.وقتي كسي نيست فرصتي پيدا مي كنم كه در مورد مسائل مختلف فكر كنم و به نتايج جالبي برسم.باور كنيد بعضي وقتها از تنهاييم بيشتر لذت مي برم.چون اصلا گذشت زمان رو حس نمي كنم،اونقدر ذهنم به جاهاي مختلف پرواز مي كنه و براي پيدا كردن حقايق به اين طرف و اون طرف سرك مي كشه كه يهو به خودم مي آم مي بينم اونقدر پياده روي كردم كه زانوهام درد گرفته.
ديشب از خدا يه چيزي رو خواستم.گفتم خدايا حاضرم با تمام آروزهام به گور برم ولي تنها يك آرزوم برآورده بشه و اون هم اين كه بتونم اثري بنويسم كه بعد خودم موندگار بشه.
دو تا از دوستانم طي هفته اي كه گذشت پدر بزرگ و عموشون رو از دست دادن،بقول دوست بزرگوارم سركار خانم پانتي،خدا رفته تو مد كنترل جمعيت.از فرمايش ايشون اين طور نتيجه مي گيرم كه خدا معمولا در فصل پاييز مي ره تو خط كنترل جمعيت.چيه؟باز طرفدارهاي پاييز خوششون نيومد؟متاسفم.من دشمن سر سختيم.به اين راحتي ها هم روم كم نمي شه! ولي واقعا شما ها رو دوست دارم.
اينم بگم و برم.ديروز بعد سالها نيم ساعتي با پيمان دوست قديميم هم كلام شدم.خيلي حرف زديم و همون طور كه از اول هم حدس مي زدم بالاخره بحث آرزو هم اومد وسط.نزديك خونه شون پارك كرده و تو ماشينم نشسته بوديم كه پيمان بين حرفهاش به خونه آرزو اينا اشاره كرد و با يه حسرتي گفت:بعد اين(اشاره به آرزو) با هيشكي نتونستم دوست بشم!گفتم:دست بردار پيمان!تو هم زمان با اون و بعد اون با بيست مورد گشتي،من كه ديگه آمارت رو دارم.حرفشو تصحيح كرد و گفت:آره!منظورم اين بود كه ديگه با كسي مثل اون دوست نشدم.دوران قشنگي بود.دوران سادگي و كودكي!(البته اگه سيزده تا شونزده سالگي اسمش كودكي باشه!).تو دلم گفتم و ديگه مثل اونو گير نخواهي آورد...تو قدر ندونستي................!؟
۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه
امروز مي خوام از اون مطالبي بنويسم كه ممكنه به عقيدة بعضي ها تند و شايد هم آن چناني باشه...در حالي كه من خودم معتقدم هيچ فرقي با ساير مطالب نداره...اين ما هستيم كه رو بعضي چيزها حساسيت بي مورد نشون مي ديم و با اين كه بارها بهمون اثبات شده كه در اشتباهيم،ولي همچنان سرحرفمون پا فشاري مي كنيم.نمي خوام از جامعه مون انتقاد كنم،نمي خوام فرهنگمونو زير سوال ببرم،من برعكس خيلي ها كه به فرهنگ و اعتقاداتمون كاملا پشت كردن و معتقدن خارجيها نمونة تمدن و فرهنگن،معتقدم ما در خيلي از موارد از اونها سر تريم...البته اونها هم امتيازاتي دارن كه نمي شه منكرشون شد،ولي اين دليل نمي شه كه ما پست شمرده بشيم و اونها بقول معروف آقا و سرور.در هرحال بايد عيوب خودمونو بپذيريم.ما هم فرهنگمون يه عيبهايي داره كه بخاطر بي توجهي هميشگي به نظر من خيلي داره حاد مي شه.اشاره من به همون مطلب هم جنس گرايي است كه چند وقت پيش مي خواستم راجع بهش مفصل صحبت كنم ولي احساس كردم هنوز مطلب واسه خودم جا نيفتاده،اما حالا مي خوام در موردش حرف بزنم.
واسه اطلاع اون دوستاني كه در جريان نيستن عرض مي كنم كه چند وقت پيش تو سايت تكتاز مصاحبه اي رو از يك زن هم جنس گراي ايراني-هم جنس گرا كسي است كه با جنس موافق خودش احساس امنيت و راحتي و آرامش بيشتري مي كنه و ترجيح مي ده بيشتر با هم جنس خودش معاشرت داشته باشه ولي لزوماً هم جنس باز نيست-منتشر كرده بود كه برام خيلي جالب بود.حس كردم يه معضل بزرگ اجتماعي رو مطرح مي كنه كه تا به حال هيشكي جرئت نكرده سمتش بره،همه به اسم حفظ آبرو و شايد بهتر باشه بگم جلوگيري از خطر احتمالي بروز ابرو ريزيهاي بعدي،از پرداختن بهش طفره رفتن و روش يه سر پوش گنده گذاشتن و به اصطلاح كردنش تابو.ولي علما و حضرات جامعه،خورشيد هميشه پشت ابر باقي نمي مونه!
اهم حرفهاي اون زن كه تو خود ايران و شهر تهران زندگي مي كنه- و حتي ممكنه يكي از آشنايان من يا شما باشه-از اين قرار بود(البته ممكنه بعضي حرفهاش درست يادم نمونده باشه ولي در كل همچين چيزايي گفته بود) :
من يه دختر بيست و شش ساله هستم،تا حالا دوست پسر نداشتم،چون هميشه فكر مي كردم نمي تونم با اونها راحت باشم،از بچگي تو سرم كرده بودن كه مرد يه موجود غير قابل اعتماده و اين فكر در بزرگي هميشه همراهم بوده.كتمان نمي كنم كه وقتي يه سري شو مثل شوهاي گروه تاتو رو مي بينم،حركاتشون تحريكم مي كنه،ولي هرگز با هم جنسانم ارتباط نداشتم و حتي سعي هم نكردم با صميمي ترين دوستانم كه چندين و جند ساله باهاشون دوستم هچنين ارتباطاتي رو برقرار كنم.مي دونم اين حالت من يه حالت غير عاديه ولي مطمئنم كه من مريض نيستم.من فقط با مردها راحت نيستم.اصلا از تصور اين كه با مردي حتي به عنوان همسر تنها باشم ترس تمام وجودم رو فرا مي گيره.با يه همجنس احساس راحتي و آرامش بيشتري مي كنم....
خبرنگاري كه از اين خانم مصاحبه مي كرد در انتها ازش پرسيده بود:حالا با اين شرايط و در حالي كه مي دونيم جامعه ما افرادي همچون شما رو نمي پذيره شما نگران آينده تون نيستيد؟ و اون زن جواب داده بود:نگران كه هستم ولي خب چاره اي جز صبر كردن و اميدوار بودن به اين كه در فرهنگمون يه اصلاحاتي بوجود بياد ندارم.من مريض نيستم.چون تحقيق كردم و ديدم خيلي ها مثل من هستن.ولي خب اين چيزها معمولا در پوششي از حفظ آبرو و امثالهم مسكوت و مخفي باقي مي مونه.
خب،لابد خيلي هاتون الان مي خوايد بهم حمله كنيد و انتقادم كنيد،بهتون حق مي دم موضع بگيريد،ما رو جوري تربيت و بزرگ كردن كه نسبت به اين مسائل واكنش تند نشون بديم.اما محض يادآوري دوستان منتقد كه احتمالا بيشترشون هم خانم هستن عرض مي كنم،من اگه ندونم تو دبيرستانهاي دخترونه چه مي گذره،اما به خوبي يادم مونده كه تو دبيرستانهاي پسرونه چه شاهكارهايي صورت مي گرفت!نه من تو كره مريخ زندگي كردم و نه شما!بيايد واقع بين باشيم.اين جور افراد رو ما توليد كرديم،بهتره بگيم جامعه ما و فرهنگ تربيتي غلط ما....از بچگي تو بازيهامون مي خونديم كه پسرا شيرن برق شمشيرن،دخترا پنيرن،دست بزني مي ميرن! و دخترها هم احتمالا در جواب چيز مشابهي رو مي خوندن.خب اين يعني چي؟آيا به اين معنا نيست كه از بچگي دارن يه جوري عمل مي كنن كه دو جنس مخالف باهم دشمن بشن؟اصلا اين جمله از بچگي تو گوشم بود كه:دخترا با دخترا پسرا با پسرا....هميشه هم از خودم مي پرسيدم چرا؟مگه ما باهم چه فرقي داريم؟جوابم رو هم زود مي گرفتم:آره دخترا پي زورين.زود مي زنن زير گريه.ترسو هستن.و...و...و. خب لابد اگه دختري هم اين سوال رو مي پرسيد مي گفتن:پسرا گردن كلفتن.حرف حساب حاليشون نيست.قلدرن،زور گو هستن و....چه انتظاري مي شه از اين جور تربيت داشت؟از بچگي كه تو كله دختر و پسرها مي كنيم كه جنس مخالفت فلانه و بهمان،بعضي ها هم كه عادت دارن بدبيني ايجاد كنن،بعد هم كه از هم جداشون مي كنيم و در هيچ مقطعي نمي ذاريم باهم بزرگ شن،نمي ذاريم باهم برخورد داشته باشن و به خلق و خوي هم آشنا بشن،بعد كه بزرگ شدن و شخصيتشون شكل گرفت و كار از كار گذشت،يه ماه باهم نامزدشون مي كنيم و انتظارهم داريم تو همين مدت همديگرو كاملا بشناسن و يه عمر باهم به خوبي و خوشي زير يه سقف زندگي كنن،هيچ مشكلي هم پيدا نكنن!ببخشيدا،خيلي ببخشيد ولي زرشك!شيشكي!! ما چه خوش خياليم...
هيچ فكر كرديم اين ترتيت نادرست چند نفر رو به گمراهي مي كشونه؟آيا اون زن هم جنس گرا و خيلي هاي ديگه كه من ازشون تحت عنوان بدبينان به جنس مخالف اسم مي برم،از بدو تولدشون اين جوري بودن؟آيا ما باعث نشديم اين باور غلط در ذهنشون شكل بگيره كه جنس مخالفت يه دشمنه؟آيا ما با محدوديت كاري نكرديم كه او ناچار بشه براي پاسخگويي به نيازهاي طبيعيش به كاري تشويق بشه كه هرگز صحيح نيست؟آخه حماقت تا چه حد؟چطور انتظار داريم يه عده رو از بچگي در مسيري غلط قرار بديم،به اين اسم كه حفظ آبرو بشه،بعد انتظار داشته باشيم خودشون در بزرگي راه رو از چاه تشخيص بدن،نه گمراه بشن و نه سرشون كلاه بره و گليم خودشونو هم به خوبي از آب بكشن بيرون...
من معتقدم كه اين فرهنگ نياز به اصلاح داره،نخير من معتقد نيستم درها رو كامل باز كنيم تا هر كي بپره تو بغل اوني كه دوستش داره،ولي اين طور جدايي و تفكيك قائل شدن هم جواب نمي ده،منكر اين كه بعضيها-چه آقا چه خانم-بي جنبه هستن و نمي تونن خودشونو كنترل كنن نيستم،ولي اين كه بي شعوري يه عده قليل رو به كل جمع تسري بديم و به اسم مبارزه با منكرات يه جمع رو تحت فشار قرار بديم معناش توهينه.بايد يه آزاديهايي رو ايجاد كرد،بله هر تغييري اولش يه زيانهايي داره،اروپا هم از روز اولش كه اروپا نشده،اونها هم اوايل ضرر آزاد كردن روابطشون رو دادن،ولي بعد كه مسئله عادي شد و براي همه جا افتاد ديگه همه چيز به حالت اولش برگشت.حالا اينجا هم اگه بقول معروف يكي از ديگري يه نيشگوني گرفت و بي جنبگي كرد كه ما نبايد بگيريمش زير مشت و لگد.اوني كه جنبه نداره هم بايد ديد چرا اين جوري شده؟آيا خودمون باعث بوجود اومدنشون نشديم؟همه جاي دنيا آدم ناجور هست،اما بي شك خيلي از اين آدمهاي ناجور رو ما اين جوري تربيت كرديم،مغزشونو با مزخرفات پر كرديم،انتظار هم داريم در نهايت به هنجار رفتار كنن،آيا واقعا اگه فلاني تو صورت فساني نگاه كنه،يا دو كلوم باهم حرف بزنن و خداي نكرده دست هم رو بگيرن آسمون ترك بر مي داره و سنگ از آسمون مي افته؟آيا واقعا زن نماينده شيطانه يا مرد موجودي سبع و قصي القلب؟يعني چه اين مزخرفات كه ما تو كله بچه هامون فرو مي كنيم؟تازه جالبه كه خودمون هم مي دونيم كه اون بچه هم اونقدرا خر نيست و بعد كه بزرگ بشه و چشم و گوشش باز بشه و بفهمه چه كلاهي سرش رفته،مي افته رو دور تلافي كردن و هر چي تو اون سالهاي از دست رفته انجام نداده رو يه شبه مي خواد جبران كنه،همه اش هم با نامردي و مخفي كاري...چرا؟چون ما باعثش شديم،چون اون بچه مي دونه جامعه تحت هر شرايطي خودشو مي زنه به نفهمي...به اسم حفظ آبرو اصلا دلش نمي خواد حرفي راجع به اين مسائل بياد وسط،تو هم اگه زرنگي،زير آبي برو،تا گير نيفتادي اشكالي نداره،ولي اگه گير بيفتي جامعه رسوات مي كنه كه هيچ،مسئوليت هم به گردن نمي گيره.به جامعه چه مربوطه كه تو بلد نيستي خودت رو كنترل كني؟همين جا يه پرانتز باز مي كنم كه بگم بنابراين از عوارض مثبت اين تربيت ناب اينه كه ما يه مشت بچة دروغگو و شايد بهتر باشه بگيم دو رو تربيت مي كنيم،بچه اي كه خودش شايد دوست نداشته باشه به والدينش دروغ بگه،ولي چون چاره اي جز اين نداره به اجبار اين كارو مي كنه....بله همه خودشونو زدن به نفهمي،تا اين مسئله گريبان خودشونو نگيره حتي نمي خوان اسمي ازش ببرن،جامعه هم كه ظاهرا ترجيح مي ده همه هم جنس گرا و بدتر از اون در نهايت هم جنس باز بشن ولي دور از جون،پناه بر خدا،زبونم لال هيچ دختر و پسري همديگرو لمس نكنن...بخوام راجع به اين موضوع حرف بزنم،حالا حالاها بايد بنويسم...ابعاد اين مسئله خيلي گسترده تر از اين حرفهاست...من فقط دلم به حال اون نوجوونها و جوونهايي مي سوزه كه دوست دارن صادق باشن،دوست ندارن گناه كنن،دوست ندارن به پدر و مادرشون دروغ بگن، ولي جامعه هيچ راهي پيش پاشون قرار نمي ده...انگار كه بهشون داره مي گه آي جوونا من كاري به كارتون ندارم،تا پشتم به شماست و نديدمتون هر غلطي دوست داريد بكنيد،ولي اگه ببينمتون و مچتونو بگيرم واي به حالتون!!يه دست مرتب به افتخار اين جامعه مثلا غيرتمند!
واسه اطلاع اون دوستاني كه در جريان نيستن عرض مي كنم كه چند وقت پيش تو سايت تكتاز مصاحبه اي رو از يك زن هم جنس گراي ايراني-هم جنس گرا كسي است كه با جنس موافق خودش احساس امنيت و راحتي و آرامش بيشتري مي كنه و ترجيح مي ده بيشتر با هم جنس خودش معاشرت داشته باشه ولي لزوماً هم جنس باز نيست-منتشر كرده بود كه برام خيلي جالب بود.حس كردم يه معضل بزرگ اجتماعي رو مطرح مي كنه كه تا به حال هيشكي جرئت نكرده سمتش بره،همه به اسم حفظ آبرو و شايد بهتر باشه بگم جلوگيري از خطر احتمالي بروز ابرو ريزيهاي بعدي،از پرداختن بهش طفره رفتن و روش يه سر پوش گنده گذاشتن و به اصطلاح كردنش تابو.ولي علما و حضرات جامعه،خورشيد هميشه پشت ابر باقي نمي مونه!
اهم حرفهاي اون زن كه تو خود ايران و شهر تهران زندگي مي كنه- و حتي ممكنه يكي از آشنايان من يا شما باشه-از اين قرار بود(البته ممكنه بعضي حرفهاش درست يادم نمونده باشه ولي در كل همچين چيزايي گفته بود) :
من يه دختر بيست و شش ساله هستم،تا حالا دوست پسر نداشتم،چون هميشه فكر مي كردم نمي تونم با اونها راحت باشم،از بچگي تو سرم كرده بودن كه مرد يه موجود غير قابل اعتماده و اين فكر در بزرگي هميشه همراهم بوده.كتمان نمي كنم كه وقتي يه سري شو مثل شوهاي گروه تاتو رو مي بينم،حركاتشون تحريكم مي كنه،ولي هرگز با هم جنسانم ارتباط نداشتم و حتي سعي هم نكردم با صميمي ترين دوستانم كه چندين و جند ساله باهاشون دوستم هچنين ارتباطاتي رو برقرار كنم.مي دونم اين حالت من يه حالت غير عاديه ولي مطمئنم كه من مريض نيستم.من فقط با مردها راحت نيستم.اصلا از تصور اين كه با مردي حتي به عنوان همسر تنها باشم ترس تمام وجودم رو فرا مي گيره.با يه همجنس احساس راحتي و آرامش بيشتري مي كنم....
خبرنگاري كه از اين خانم مصاحبه مي كرد در انتها ازش پرسيده بود:حالا با اين شرايط و در حالي كه مي دونيم جامعه ما افرادي همچون شما رو نمي پذيره شما نگران آينده تون نيستيد؟ و اون زن جواب داده بود:نگران كه هستم ولي خب چاره اي جز صبر كردن و اميدوار بودن به اين كه در فرهنگمون يه اصلاحاتي بوجود بياد ندارم.من مريض نيستم.چون تحقيق كردم و ديدم خيلي ها مثل من هستن.ولي خب اين چيزها معمولا در پوششي از حفظ آبرو و امثالهم مسكوت و مخفي باقي مي مونه.
خب،لابد خيلي هاتون الان مي خوايد بهم حمله كنيد و انتقادم كنيد،بهتون حق مي دم موضع بگيريد،ما رو جوري تربيت و بزرگ كردن كه نسبت به اين مسائل واكنش تند نشون بديم.اما محض يادآوري دوستان منتقد كه احتمالا بيشترشون هم خانم هستن عرض مي كنم،من اگه ندونم تو دبيرستانهاي دخترونه چه مي گذره،اما به خوبي يادم مونده كه تو دبيرستانهاي پسرونه چه شاهكارهايي صورت مي گرفت!نه من تو كره مريخ زندگي كردم و نه شما!بيايد واقع بين باشيم.اين جور افراد رو ما توليد كرديم،بهتره بگيم جامعه ما و فرهنگ تربيتي غلط ما....از بچگي تو بازيهامون مي خونديم كه پسرا شيرن برق شمشيرن،دخترا پنيرن،دست بزني مي ميرن! و دخترها هم احتمالا در جواب چيز مشابهي رو مي خوندن.خب اين يعني چي؟آيا به اين معنا نيست كه از بچگي دارن يه جوري عمل مي كنن كه دو جنس مخالف باهم دشمن بشن؟اصلا اين جمله از بچگي تو گوشم بود كه:دخترا با دخترا پسرا با پسرا....هميشه هم از خودم مي پرسيدم چرا؟مگه ما باهم چه فرقي داريم؟جوابم رو هم زود مي گرفتم:آره دخترا پي زورين.زود مي زنن زير گريه.ترسو هستن.و...و...و. خب لابد اگه دختري هم اين سوال رو مي پرسيد مي گفتن:پسرا گردن كلفتن.حرف حساب حاليشون نيست.قلدرن،زور گو هستن و....چه انتظاري مي شه از اين جور تربيت داشت؟از بچگي كه تو كله دختر و پسرها مي كنيم كه جنس مخالفت فلانه و بهمان،بعضي ها هم كه عادت دارن بدبيني ايجاد كنن،بعد هم كه از هم جداشون مي كنيم و در هيچ مقطعي نمي ذاريم باهم بزرگ شن،نمي ذاريم باهم برخورد داشته باشن و به خلق و خوي هم آشنا بشن،بعد كه بزرگ شدن و شخصيتشون شكل گرفت و كار از كار گذشت،يه ماه باهم نامزدشون مي كنيم و انتظارهم داريم تو همين مدت همديگرو كاملا بشناسن و يه عمر باهم به خوبي و خوشي زير يه سقف زندگي كنن،هيچ مشكلي هم پيدا نكنن!ببخشيدا،خيلي ببخشيد ولي زرشك!شيشكي!! ما چه خوش خياليم...
هيچ فكر كرديم اين ترتيت نادرست چند نفر رو به گمراهي مي كشونه؟آيا اون زن هم جنس گرا و خيلي هاي ديگه كه من ازشون تحت عنوان بدبينان به جنس مخالف اسم مي برم،از بدو تولدشون اين جوري بودن؟آيا ما باعث نشديم اين باور غلط در ذهنشون شكل بگيره كه جنس مخالفت يه دشمنه؟آيا ما با محدوديت كاري نكرديم كه او ناچار بشه براي پاسخگويي به نيازهاي طبيعيش به كاري تشويق بشه كه هرگز صحيح نيست؟آخه حماقت تا چه حد؟چطور انتظار داريم يه عده رو از بچگي در مسيري غلط قرار بديم،به اين اسم كه حفظ آبرو بشه،بعد انتظار داشته باشيم خودشون در بزرگي راه رو از چاه تشخيص بدن،نه گمراه بشن و نه سرشون كلاه بره و گليم خودشونو هم به خوبي از آب بكشن بيرون...
من معتقدم كه اين فرهنگ نياز به اصلاح داره،نخير من معتقد نيستم درها رو كامل باز كنيم تا هر كي بپره تو بغل اوني كه دوستش داره،ولي اين طور جدايي و تفكيك قائل شدن هم جواب نمي ده،منكر اين كه بعضيها-چه آقا چه خانم-بي جنبه هستن و نمي تونن خودشونو كنترل كنن نيستم،ولي اين كه بي شعوري يه عده قليل رو به كل جمع تسري بديم و به اسم مبارزه با منكرات يه جمع رو تحت فشار قرار بديم معناش توهينه.بايد يه آزاديهايي رو ايجاد كرد،بله هر تغييري اولش يه زيانهايي داره،اروپا هم از روز اولش كه اروپا نشده،اونها هم اوايل ضرر آزاد كردن روابطشون رو دادن،ولي بعد كه مسئله عادي شد و براي همه جا افتاد ديگه همه چيز به حالت اولش برگشت.حالا اينجا هم اگه بقول معروف يكي از ديگري يه نيشگوني گرفت و بي جنبگي كرد كه ما نبايد بگيريمش زير مشت و لگد.اوني كه جنبه نداره هم بايد ديد چرا اين جوري شده؟آيا خودمون باعث بوجود اومدنشون نشديم؟همه جاي دنيا آدم ناجور هست،اما بي شك خيلي از اين آدمهاي ناجور رو ما اين جوري تربيت كرديم،مغزشونو با مزخرفات پر كرديم،انتظار هم داريم در نهايت به هنجار رفتار كنن،آيا واقعا اگه فلاني تو صورت فساني نگاه كنه،يا دو كلوم باهم حرف بزنن و خداي نكرده دست هم رو بگيرن آسمون ترك بر مي داره و سنگ از آسمون مي افته؟آيا واقعا زن نماينده شيطانه يا مرد موجودي سبع و قصي القلب؟يعني چه اين مزخرفات كه ما تو كله بچه هامون فرو مي كنيم؟تازه جالبه كه خودمون هم مي دونيم كه اون بچه هم اونقدرا خر نيست و بعد كه بزرگ بشه و چشم و گوشش باز بشه و بفهمه چه كلاهي سرش رفته،مي افته رو دور تلافي كردن و هر چي تو اون سالهاي از دست رفته انجام نداده رو يه شبه مي خواد جبران كنه،همه اش هم با نامردي و مخفي كاري...چرا؟چون ما باعثش شديم،چون اون بچه مي دونه جامعه تحت هر شرايطي خودشو مي زنه به نفهمي...به اسم حفظ آبرو اصلا دلش نمي خواد حرفي راجع به اين مسائل بياد وسط،تو هم اگه زرنگي،زير آبي برو،تا گير نيفتادي اشكالي نداره،ولي اگه گير بيفتي جامعه رسوات مي كنه كه هيچ،مسئوليت هم به گردن نمي گيره.به جامعه چه مربوطه كه تو بلد نيستي خودت رو كنترل كني؟همين جا يه پرانتز باز مي كنم كه بگم بنابراين از عوارض مثبت اين تربيت ناب اينه كه ما يه مشت بچة دروغگو و شايد بهتر باشه بگيم دو رو تربيت مي كنيم،بچه اي كه خودش شايد دوست نداشته باشه به والدينش دروغ بگه،ولي چون چاره اي جز اين نداره به اجبار اين كارو مي كنه....بله همه خودشونو زدن به نفهمي،تا اين مسئله گريبان خودشونو نگيره حتي نمي خوان اسمي ازش ببرن،جامعه هم كه ظاهرا ترجيح مي ده همه هم جنس گرا و بدتر از اون در نهايت هم جنس باز بشن ولي دور از جون،پناه بر خدا،زبونم لال هيچ دختر و پسري همديگرو لمس نكنن...بخوام راجع به اين موضوع حرف بزنم،حالا حالاها بايد بنويسم...ابعاد اين مسئله خيلي گسترده تر از اين حرفهاست...من فقط دلم به حال اون نوجوونها و جوونهايي مي سوزه كه دوست دارن صادق باشن،دوست ندارن گناه كنن،دوست ندارن به پدر و مادرشون دروغ بگن، ولي جامعه هيچ راهي پيش پاشون قرار نمي ده...انگار كه بهشون داره مي گه آي جوونا من كاري به كارتون ندارم،تا پشتم به شماست و نديدمتون هر غلطي دوست داريد بكنيد،ولي اگه ببينمتون و مچتونو بگيرم واي به حالتون!!يه دست مرتب به افتخار اين جامعه مثلا غيرتمند!
اشتراک در:
پستها (Atom)