ديشب بي خواب شدم...يهو از خواب پريدم و طبق معمول افكار مختلف اومد سراغم وديگه تا صبح خوابم نبرد...يه صحنه مدام مي اومد جلو چشمم،نمي خواستم بهش فكر كنم،چون از دست من كاري ساخته نيست ولي چطور مي شه به يكي علاقه داشته باشي و ببيني داره ذره ذره آب مي شه و بي تفاوت باشي؟حتي اگر خودش ازت خواسته باشه كه توجهي نكني...نه! من كه نمي تونم...هميشه نسبت به اطرافيانم حساس بودم به خصوص كساني كه دوستشون دارم.....
پريشب آرزو رو ديدم،خسته و مونده از سر كار برگشته بود،داشت يه چيزي رو از روي تابلوي اعلانات ساختمونشون مي خوند،روسريش رفته بود عقب،موهاشو محكم بسته بود و يه دمب كوچولوي بي رمق از پشت كله اش آويزون بود...تا ديدم ايستادم....يادم اومد اون قديمها هميشه آرزو به خاطرمدل موهاي قشنگش معروف بود،يه فوكول خوشكل داشت كه با يه روبان كوچيك صورتي پشت سرش بسته مي شد،گيسوان مواج بلندش دوطرف صورتش رو پر مي كردن،نمي دونم به اون مدل مو چي مي گن ولي هر چي بود بهش خيلي مي اومد...مي شد شكل يك عروسك ...يه عروسك ناز كوچولو...
به راهم ادامه دادم ولي هنوز چند قدم نرفته دوباره برگشتم،مي خواستم دوباره ببينم،ببينم تا مطمئن بشم،اما اين بار آرزو روسريشو كشيده بود جلو...يه لحظه سرشو چرخوند ومنو ديد،من به راهم ا امه دادم و باز برگشتم ولي اون همچنان ايستاده بود...هي من مي رفتم و برمي گشتم و اون همچنان ايستاده بود...
خدا جون،چه اتفاقي داره مي افته؟مي شه بهم بگي تا من هم بفهمم؟همون لحظه تفتفو دوست سابق آرزو هم از راه رسيد،با تبختر خاصي از پرايد مشكي رنگش پياده شد...اونقدر آرايش كرده بود كه به زحمت شناختمش...احتمالا از يه مهموني بر مي گشت...رضايت از زندگي رو در چهره اش مي ديدم...موهاشو هايلايت كرده بود...با اون اندام باريكش چنان با غمزه وناز راه مي رفت انگار مي خواد برقصه...به خودم گفتم اين دوتا دختر زماني عين هم بودن...هيچ فرقي باهم نداشتن...الا اين كه آرزو چند سروگردن از تفتفو خوشكل تر هم بود...حالا اگه نخوايم اخلاقشونو مقايسه بكنيم كه زمين تا آسمون تفاوت داشت...متانت آرزو كجا و ادا و مسخره بازيهاي تفتفو كجا....در هر حال تفاوت عمده اي با هم نداشتن...هر دو به يك اندازه شايستگي برخورداري از خوشبختيهاي زندگي رو داشتن...اونوقت چه اتفاقي افتاد؟ يكي شده خسته از زندگي ديگري خفه از زور خوشي....اين كجاش با عدالت هم خوني داره؟ اصلا آرزو رو كه مي بينم قلبم تير مي كشه...داره مي شه شبيه مردها...روز به روز بيشتر ظرافتهاشو دست مي ده....اون معصوميت كودكانه داره جاشو مي ده به خشونت مردانه....نمي خوام عجز و لابه كنم،كار از اين حرفها گذشته....روي صحبتم در درجه اول با خداست و بعد آرزو....آرزو من نمي تونم نبينم،نمي تونم! چرا؟چرا؟؟چرا تو بايد اين قدر سختي بكشي؟چرا هر وقت كه مي بينمت بايد لاغر تر و رنجورتر از دفعه پيشت باشي؟چرا نبايد هيچ وقت به غير از لباس مشكي رنگ ديگري به تنت ببينم؟چرا تو بايد مثل بيوه زنهاي 60 ساله باشي اونوقت اون تفتفوي نالايق با مانكن 18 ساله اشتباه گرفته بشه؟اگه اون حقشه تو هم حقته!چي؟بهم مربوط نيست؟ اگه به من مربوط نيست به خدا كه مربوط هست...خدايا چيكار داري مي كني،هيچ معلوم هست؟من دارم دعا مي كنم،دوستام دارن دعا مي كنن،دعا مي كنن در كار آرزو گشايشي پيش بياد،پس چرا نمي شنوي؟كري؟كوري؟؟خري؟؟؟؟ نه...نمي خواد بهم بگيد،خودم مي دونم! با خدا نبايد اينجوري حرف زد!زشته، بهش بر مي خوره! ما رو سنگ مي كنه...خودم مي دونم هزارتا بدتر از آرزو تو اين دنيا هست،ولي از دست من چه كاري براي اونها بر مي آد؟من كه خدا نيستم! ولي مي تونستم حداقل به يكي از بنده هاش كمك كنم كه! چرا نذاشتي؟خدايا چرا نذاشتي..........................؟؟؟؟؟
مغزم داشت سوت مي كشيد،ديگه سپيده زده بود،صداي آواز پرنده ها مي گفت كه يه روز ديگه شروع شده...روزي كه قراره براي بعضيها پر از خوشي باشه و براي بعضيها پر از رنج و تالم....به كسي هم مربوط نيست كه چرا اينجوريه....همينه ديگه!شكايتي داري؟ سرتو بزن به ديوار! آره بزن! به همون خدا حتي آرزو هم اگه بفهمه ديگه براش مهم نيست....همه چيز بي اهميت شده....همه چيز بي هويت شده...من شدم يه روبات،تو شدي يه روبات،همه شديم روبات! مي ريم و مي يايم...مي ريم و مي يايم...يه سري مون امروز از حركت مي افتن يه سري مونم فردا...اوني هم كه اون بالاست ظاهرا به هيچيش نيست....خب تو باشي چيكار مي كني؟ د همينه همه فقط به فكر خودشونن،معلومه،وقتي كسي نيست به فكرت باشه خودت بايد فكر خودت باشي...فقط به فكر خودت....
آرزو،من كاري ندارم قوانين اين دنيا چيه،من نا اميد بشو نيستم،لازم باشه تا روز قيامت صبر مي كنم تا همه چيز درست بشه،بشه اونجوري كه ما دلمون مي خواد،بشه اونجوري كه لياقتشو داريم...خرافات و دعا و معا رو هم بذاريم كنار...بايد عمل كرد....بايد حق رو گرفت،بايد گرفت!! آرزو در آغوشم خواهي ماند....خواهي ماند... تا ابد.......................!؟
۱۳۸۳ تیر ۳۰, سهشنبه
دیشب خبر خوبی به دستم رسید...خبری که تکونم داد...استادم برای جشن تولد هشتاد سالگیش منو دعوت کرده! سر از پا نمی شناختم...برام غیر منتظره بود،شاید به این دلیل که از آخرین باری که این اتفاق افتاده سیزده سال گذشته ومن از اون روزخاطراتی در ذهنم مونده که شاید نمونه اش هرگزبرام تکرار نشه،لااقل تا الان که این جور بوده...چه جشنی بود!خاطره اش مثل نقشی که رو سنگ بندازن در خاطرم مونده،لحظه به لحظه اش...قرار نبود من به اون جشن دعوت بشم،بچه شیطونی بودم و استاد ازم راضی نبود،وساطت دوستان موجب شد به اونجا راه پیدا کنم و خدا رو شکر که اینطوری شد....چه لحظات شیرین و به یادماندنی رو اونجا سپری کردم...رویایی که هنوز هم در تب تکرار شدنش می سوزم اونجا برام محقق شد....رقص زیبای آرزو رو برای اولین و آخرین باراونجا دیدم...13 سال گذشته و من هنوز حرکت موزون دستای کوچیکشو،موهای قهوه ای آرایش کرده شو،لباس صورتی اپل دارشو و از همه مهم تر لبخند زیبای دندون نماشو یادمه...قشنگ یادمه...آرزو اگه هیشکی اون شب رو یادش نمونده باشه من یادمه....چقدر زود گذشت،انگار همین دیروز بود...دیشب که این خبر رو بهم دادن اولین چیزی که از خودم پرسیدم این بود:آیا آرزو هم دعوت خواهد شد؟ هنوز نمی دونم،استاد رو ندیدم تا ازش سوال کنم ولی خب فکر نمی کنم این کارو کرده باشه،آرزو مدتهاست که به استاد سر نزده و احتمالا از چشمش افتاده....خدا می دونه که من دیشب وقتی تو خیابونهای محلمون قدم می زدم اشک می ریختم و از خدا می خواستم کاری کنه که آرزو به این جشن دعوت بشه...این آخرین فرصتیه که من و اون بتونیم زیر یه سقف جمع بشیم و در کنار هم خاطره شیرینی رو مجددا تجربه کنیم،آخرین فرصت قبل از این که اون برای همیشه بره....خواهر کوچیکه آرزو که خیلی به خودش شبیهه همراه دوستانش قدم می زد،دوست داشتم بهش بگم برو به خواهرت بگو،بگو که به جشن استادمون بیاد....همه چیز رو به خدا واگذار کردم اونه که اگر بخواد حتما به خواسته دلم پاسخ می ده،همین جور که تا حالا داده...نا امید نیستم و تا روز موعود صبر می کنم....آیا شبی که دوباره بتونم در کنار آرزو باشم و برای آخرین بار خاطره خوبی رو ازش در ذهنم ذخیره کنم خواهد اومد؟ آیا رویای من که همانا دیدن رقصیدن و شاد بودن آرزوست محقق می شه؟فقط خدا می دونه،فقط و فقط خود خدا........................
۱۳۸۳ تیر ۲۶, جمعه
احساس می کنم مدتیه حرفهام تکرای شده...شاید اینطور باشه،شایدم نباشه،در هر حال امروز می خوام کاملا متفاوت از همیشه صحبت کنم،می خوام یه گریزی بزنم به دنیای هنر،هنر گویندگی،بهانه ام هم پخش سری جدیدی از فوتبالیستهاست،امروز از تلویزیون دیدم،داستانش مثل همیشه بی محتوا و سر کاری،فقط کمی رنگ و لعابش بهتر شده،ظاهرا هم مثل سری قبل هزار صد و هفتاد قسمت نیست و قراره فقط 45 قسمت باشه و خب این یعنی کارگردان هم فهمیده که هر مزخرفی رو بسازه همه حوصله ندارن تا آخرش ببینن! در هر حال،نکته ای که نظرمو جلب کرد،حضور اکثر گویندگان اصلی پس از ده سال که از دوبله سری قبلی گذشته ،خب البته گذشت سالها باعث شده بعضیهاشون صدای قدیمشونو نداشته باشن،ولی خب همین که بعد این همه سال یه نفر بیاد اون گروه رو دور هم جمع بکنه،کاریه که فقط در یه سریال تا حالا انجام شده اونم سریال اسکیپی است.
من حس می کنم گردآوری گروهی گوینده که بعد سالها هر یکی برای خودش کسی شده و شاید دیگه دلش نخواد در کارهای انیمیشن حرف بزنه کار چندان آسونی نیست،معتقدم مدیر دوبلاژی که این کار رو انجام می ده قطعا کسی است که براش خیلی احترام قائلن و رو حرفش حرف نمی زنن چون حالا چه درست چه غلط،بعضی گوینده ها پس از چند سال،دیگه رغبتی به گفتن نقشهای کارتونی ندارن و احتمالا اون رو کار چیپی قلمداد می کنن،نمی دونم.
در سریال قبلی گویندگانی حرف زده بودن که در اون دوران تازه اوج گرفته بودن و خب امروزه اکثرشون جزو گویندگان خوب صدا و سیما هستن،می شه گفت فوتبالیستها سکوی پرتاب خیلی از گویندگان جوان شد.در اینجا می خوام اسامی بعضی از گویندگانی که در سری اول حرف زده بودن رو بیارم و از نقشهای معروفی که گفتن اسم ببرم،اگه از این روند خوشتون اومد بگید تا از این به بعد هر وقت حرفهام تکراری شد و با آرزو سرتونو بردم بینش یه زنگ تفریح بگذارم،ممنون می شم:
مدیر دوبلاژ:خسرو شایگان
راوی ورزشی:حسین باقی.
نقشهای اصلی:
سوباسا اوزارا(نام اصلی سوباسا اوزورا) گوینده :نرگس فولادوند،از نقشهای به یاد ماندنی پرین در سریال باخانمان.
ایشی زاکی(نام کامل ریو ایشی زاکی) گوینده:شوکت حجت،از نقشهای به یاد ماندنی تندپا در سریال سرزمین کوچولوها.
کاکه رو یوگا(نام اصلی کوجیرو هیوگا) گوینده:علیرضا شایگان،از نقشهای به یاد ماندنی کاشیرو در سری اول فوتبالیستها.
واکاشی زوما(نام اصلی کن واکاشی مازو)گوینده: امیرهوشنگ زند،از نقشهای به یاد ماندنی مارکوپولو در سریال سفرهای مارکوپولو.
واکی بایاشی(نام اصلی گنزو واکا بایاشی) گوینده :فاطمه نیرومند،از نقشهای به یاد ماندنی گریس در سریال سرزمین کوچولوها.
تارو میساکی،نیتا و ماتسویاما(نام کامل هیکارو ماتسویاما) گوینده: شایسته تاجبخش،از نقشهای به یاد ماندنی پسرک مو قرمز داستان هری پاتر(ببخشید اسمش رو نمی دونم!).
جان میزوگی(نام اصلی جون میسوگی) و آنگو(دخترک جیغجیغوی طرفدار تیم!)گوینده:زهرا محسن زاده.
تاکی، گوینده:زهرا ثقه الاسلامی.
ایزاوا، گوینده:نگین کیانفر،از نقشهای به یاد ماندنی خرس کوچولو در سریال گوش مروارید.
تاکیشی(نام اصلی تاکه شی) گوینده:هدیه نادی شهری
دوقلوهای تاچیبانا ماسائو و کازوئا گویندگان : زهرا ثقه الاسلامی و مریم نوری درخشان.
کیزوگی(نام اصلی کیسوگی) گوینده:فرانک رفیعی طاری
موریزاکی و سانهو،گوینده: مریم شریف واقعی
اوراب(نام اصلی اورابه) و ماسارو،گوینده:مهتاب تقوی،از نقشهای به یاد ماندنی گوش مروارید در سریال گوش مروارید.
زوگیتو،گوینده:مهدی آرین نژاد،از نقشهای بیاد ماندنی برونکا در سریال چوبین.
و خب خیلی های دیگه که الان یادم نیست.به همه خوش بگذره!
من حس می کنم گردآوری گروهی گوینده که بعد سالها هر یکی برای خودش کسی شده و شاید دیگه دلش نخواد در کارهای انیمیشن حرف بزنه کار چندان آسونی نیست،معتقدم مدیر دوبلاژی که این کار رو انجام می ده قطعا کسی است که براش خیلی احترام قائلن و رو حرفش حرف نمی زنن چون حالا چه درست چه غلط،بعضی گوینده ها پس از چند سال،دیگه رغبتی به گفتن نقشهای کارتونی ندارن و احتمالا اون رو کار چیپی قلمداد می کنن،نمی دونم.
در سریال قبلی گویندگانی حرف زده بودن که در اون دوران تازه اوج گرفته بودن و خب امروزه اکثرشون جزو گویندگان خوب صدا و سیما هستن،می شه گفت فوتبالیستها سکوی پرتاب خیلی از گویندگان جوان شد.در اینجا می خوام اسامی بعضی از گویندگانی که در سری اول حرف زده بودن رو بیارم و از نقشهای معروفی که گفتن اسم ببرم،اگه از این روند خوشتون اومد بگید تا از این به بعد هر وقت حرفهام تکراری شد و با آرزو سرتونو بردم بینش یه زنگ تفریح بگذارم،ممنون می شم:
مدیر دوبلاژ:خسرو شایگان
راوی ورزشی:حسین باقی.
نقشهای اصلی:
سوباسا اوزارا(نام اصلی سوباسا اوزورا) گوینده :نرگس فولادوند،از نقشهای به یاد ماندنی پرین در سریال باخانمان.
ایشی زاکی(نام کامل ریو ایشی زاکی) گوینده:شوکت حجت،از نقشهای به یاد ماندنی تندپا در سریال سرزمین کوچولوها.
کاکه رو یوگا(نام اصلی کوجیرو هیوگا) گوینده:علیرضا شایگان،از نقشهای به یاد ماندنی کاشیرو در سری اول فوتبالیستها.
واکاشی زوما(نام اصلی کن واکاشی مازو)گوینده: امیرهوشنگ زند،از نقشهای به یاد ماندنی مارکوپولو در سریال سفرهای مارکوپولو.
واکی بایاشی(نام اصلی گنزو واکا بایاشی) گوینده :فاطمه نیرومند،از نقشهای به یاد ماندنی گریس در سریال سرزمین کوچولوها.
تارو میساکی،نیتا و ماتسویاما(نام کامل هیکارو ماتسویاما) گوینده: شایسته تاجبخش،از نقشهای به یاد ماندنی پسرک مو قرمز داستان هری پاتر(ببخشید اسمش رو نمی دونم!).
جان میزوگی(نام اصلی جون میسوگی) و آنگو(دخترک جیغجیغوی طرفدار تیم!)گوینده:زهرا محسن زاده.
تاکی، گوینده:زهرا ثقه الاسلامی.
ایزاوا، گوینده:نگین کیانفر،از نقشهای به یاد ماندنی خرس کوچولو در سریال گوش مروارید.
تاکیشی(نام اصلی تاکه شی) گوینده:هدیه نادی شهری
دوقلوهای تاچیبانا ماسائو و کازوئا گویندگان : زهرا ثقه الاسلامی و مریم نوری درخشان.
کیزوگی(نام اصلی کیسوگی) گوینده:فرانک رفیعی طاری
موریزاکی و سانهو،گوینده: مریم شریف واقعی
اوراب(نام اصلی اورابه) و ماسارو،گوینده:مهتاب تقوی،از نقشهای به یاد ماندنی گوش مروارید در سریال گوش مروارید.
زوگیتو،گوینده:مهدی آرین نژاد،از نقشهای بیاد ماندنی برونکا در سریال چوبین.
و خب خیلی های دیگه که الان یادم نیست.به همه خوش بگذره!
۱۳۸۳ تیر ۲۳, سهشنبه
با این که فقط یه شب دور از محل زندگیم بودم،ولی دلم تنگ شده بود...شنبه شب وقتی تو هتل نشسته بودم و از پنجره بیرون رو تماشا می کردم،ذهنم تو کوچه ها و خیابونهای محلمون سیر می کرد،تو پارک قشنگمون،همونجایی که همه مون در بچگی توش بازی می کردیم و ازش کلی خاطره خوب داریم...فهمیدم که چقدر به محل زندگیم دل بستگی دارم،نمی تونم حتی یه شب دوریشو تحمل کنم! منظره کوه با سرسبزیهایی که ویژه مناطق شمالیست جلو چشمم بود،بارون می بارید و محیط کاملا عرفانی شده بود،اما هیچ یک از این عوامل کمکی بهم نمی کردن...دلم جای دیگه ای بود...یعنی الان تو محلمون چه خبره؟ آیا دختر و پسرها مثل همیشه دارن تو پارک جولون می دن؟ آرزو کجاست؟از سر کار برگشته؟ آیا الان ماشینش جلو خونشون پارکه؟ ...نمی خوام تعصبی برخورد کنم،ولی احساس می کنم هیچ جا سرسبزی و قشنگی محلمون رو نداره،همه جا پر از درخته، پر از گل و سبزه،باغچه...پارکمون رو که دیگه نگو...خیلی دوستش دارم،تموم خاطرات خوبم ماله همونجاست...شاید به همین خاطره که از همه جا بیشتر دوستش دارم.اهالی محل همه همدیگرو می شناسن،بیست ساله تو یه محل هستیم،همه با هم مثل خواهر و برادریم،عصرها تو پارکمون دخترها و پسرها با خیال راحت گردش می کنن،کسی نیست که الکی بهشون گیر بده و بگه چرا فلان لباسو پوشیدی یا چرا ریختت اینجوریه...از این املهای حزب اللهی خبری نیست،اگر هم هست یادگرفتن خودشونو تو کارایی که بهشون مربوط نیست داخل نکنن...خداییش که جای خوبی داریم...
صبح شنبه،خواب قشنگی دیدم،خواب آرزو رو...مدتها بود که خوابی ازش ندیده بودم... بعد سالها اومده بود و تو کوچه های محل قدم می زد...شاید بعد هشت سال...من و دوست قدیمیم بودیم،از دیدنش یکه خوردیم...آرزو متفکر بود،آرام و با طمانینه قدم برمی داشت،یعنی به چی فکر می کرد...تعقیبش کردیم،سایه به سایه اش حرکت می کردیم،سعی می کردیم ما رو نبینه،ولی دید،پشت یه ماشین قایم شده بودم و عبور ساقهاشو نظاره می کردم که یهو ایستاد،سر کشید پشت ماشین و بادیدنم لبخند تلخی زد و گفت: تویی؟ گفتم:آره منم...چشماش مرطوب بودن،معلوم بود تازه گریه کرده،تو چهره اش غم و غصه موج می زد،حس کردم دوست داره درد دل کنه،روی یه سکو کنار من و دوستم نشست و شروع کرد به حرف زدن...تو خوابم مثل توی فیلمها آرزو فقط لب می زد و آهنگ غم انگیزی پخش می شد،نفهمیدم چی می گفت،ولی یادمه آخرش سرامونو گذاشته بودیم رو شونه همدیگه و گریه می کردیم...آرزو با بغض گفت:این بار دیگه نمی تونم بهانه ای بیارم...خواستگار اولمو که از اوایل عید بهم بند کرده بود یه جوری از سرم باز کردم،ولی این یکی خیلی مصره...هرچی گفتیم قبول کرده،فکر نمی کنم بتونم قسر در برم،این یکی رو به پام خواهند نوشت! گفتم:آرزو یه بار خواستم در مورد آینده باهات صحبت کنم اجازه ندادی،بیا دم آخری به حرفهای من هم گوش بده،بیا صحبت کنیم،بذار من هم بگم چه احساسی در موردت دارم،بذار بگم چرا از بین این همه دختر تو رو می خواستم انتخاب کنم.دلم می خواد اگر هم قسمتم نشدی،اقلا بدونی که احساس واقعیم در موردت چی بوده... در سکوت تماشام کرد و سپس آروم سر تکون داد.دستاشو گرفتم تو دستام،یهویی محیط عوض شد،خودم رو در یک اتاق دیدم در حالی که دو زانو مقابل آرزو نشسته بودم و هنوز دستانش تو دستام بود،با چشمای بادومی قشنگش تماشام می کرد،چهره اش شده بود مثل قدیماش، زیبا،آرام و عاری از غم و غصه...گیسوان قهوه ای رنگش افشانش رو شونه هاش ریخته بودن،لبای گردش چه قرمز و بوسیدنی بودن...منتظر بود،منتظر بود ببینه من چی می گم...اومدم حرف بزنم که بیدار شدم!!! ساعت دو و نیم صبح بود،تک و تنها در تختم دراز کشیده بودم در حالی مشتهای گره کردم رو در سینه ام می فشردم...اون یک رویا بود،یک خواب که می تونست ادامه پیدا کنه،ولی در رویا هم بهم اجازه داده نشد که حرفم رو به آرزو بزنم،حقیقت در رویا هم رهام نمی کنه، همه جا اسیر حقایقم...وخب حقیقت تلخی که همیشه ازش گریزونم ولی لحظه به لحظه داره بهم نزدیکتر می شه در شرف وقوعه...کسی بهم نگفته کی اتفاق می افته ،خودم حس می کنم که زمان وقوعش همین روزهاست...در یکی از همین روزها...شاید حتی تو همین هفته یا شایدم هفته بعد...وقوعش رو حس می کنم، با تمام وجودم...لحظه ای که آرزو برای همیشه بره داره نزدیک می شه...داره نزدیک می شه....خدا بهم صبر بده
صبح شنبه،خواب قشنگی دیدم،خواب آرزو رو...مدتها بود که خوابی ازش ندیده بودم... بعد سالها اومده بود و تو کوچه های محل قدم می زد...شاید بعد هشت سال...من و دوست قدیمیم بودیم،از دیدنش یکه خوردیم...آرزو متفکر بود،آرام و با طمانینه قدم برمی داشت،یعنی به چی فکر می کرد...تعقیبش کردیم،سایه به سایه اش حرکت می کردیم،سعی می کردیم ما رو نبینه،ولی دید،پشت یه ماشین قایم شده بودم و عبور ساقهاشو نظاره می کردم که یهو ایستاد،سر کشید پشت ماشین و بادیدنم لبخند تلخی زد و گفت: تویی؟ گفتم:آره منم...چشماش مرطوب بودن،معلوم بود تازه گریه کرده،تو چهره اش غم و غصه موج می زد،حس کردم دوست داره درد دل کنه،روی یه سکو کنار من و دوستم نشست و شروع کرد به حرف زدن...تو خوابم مثل توی فیلمها آرزو فقط لب می زد و آهنگ غم انگیزی پخش می شد،نفهمیدم چی می گفت،ولی یادمه آخرش سرامونو گذاشته بودیم رو شونه همدیگه و گریه می کردیم...آرزو با بغض گفت:این بار دیگه نمی تونم بهانه ای بیارم...خواستگار اولمو که از اوایل عید بهم بند کرده بود یه جوری از سرم باز کردم،ولی این یکی خیلی مصره...هرچی گفتیم قبول کرده،فکر نمی کنم بتونم قسر در برم،این یکی رو به پام خواهند نوشت! گفتم:آرزو یه بار خواستم در مورد آینده باهات صحبت کنم اجازه ندادی،بیا دم آخری به حرفهای من هم گوش بده،بیا صحبت کنیم،بذار من هم بگم چه احساسی در موردت دارم،بذار بگم چرا از بین این همه دختر تو رو می خواستم انتخاب کنم.دلم می خواد اگر هم قسمتم نشدی،اقلا بدونی که احساس واقعیم در موردت چی بوده... در سکوت تماشام کرد و سپس آروم سر تکون داد.دستاشو گرفتم تو دستام،یهویی محیط عوض شد،خودم رو در یک اتاق دیدم در حالی که دو زانو مقابل آرزو نشسته بودم و هنوز دستانش تو دستام بود،با چشمای بادومی قشنگش تماشام می کرد،چهره اش شده بود مثل قدیماش، زیبا،آرام و عاری از غم و غصه...گیسوان قهوه ای رنگش افشانش رو شونه هاش ریخته بودن،لبای گردش چه قرمز و بوسیدنی بودن...منتظر بود،منتظر بود ببینه من چی می گم...اومدم حرف بزنم که بیدار شدم!!! ساعت دو و نیم صبح بود،تک و تنها در تختم دراز کشیده بودم در حالی مشتهای گره کردم رو در سینه ام می فشردم...اون یک رویا بود،یک خواب که می تونست ادامه پیدا کنه،ولی در رویا هم بهم اجازه داده نشد که حرفم رو به آرزو بزنم،حقیقت در رویا هم رهام نمی کنه، همه جا اسیر حقایقم...وخب حقیقت تلخی که همیشه ازش گریزونم ولی لحظه به لحظه داره بهم نزدیکتر می شه در شرف وقوعه...کسی بهم نگفته کی اتفاق می افته ،خودم حس می کنم که زمان وقوعش همین روزهاست...در یکی از همین روزها...شاید حتی تو همین هفته یا شایدم هفته بعد...وقوعش رو حس می کنم، با تمام وجودم...لحظه ای که آرزو برای همیشه بره داره نزدیک می شه...داره نزدیک می شه....خدا بهم صبر بده
۱۳۸۳ تیر ۲۱, یکشنبه
خب من دوباره برگشتم...خسته و کوفته! فکرشو بکن از اینجا بکوبی بری گرگان اونوقت ببینی سیل اومده و مردم همه حیرون تو خیابون و آب تا زیر زانوهاشون و خلاصه دست از پا درازتر برگردی...البته من پررو تر از این حرفها بودم و یه شب هم به امید این که هوا بهتر بشه و بتونم برم ماموریت،اونجا موندم(بابا اند روحیه کاری!) ولی خب روز بعد دیدم اگه بیشتر بمونم احتمالا با شنا باید تا تهرون رو برگردم و بی خیال شدم...خب چون خسته ام حال نوشتن ندارم،فقط جواب دوستانی رو که لطف کردن و تو کامنت دونی(به قول دوست عزیزم پیام)برام پیغام گذاشتن رو بدم:
قربونت برم فاتیما جان،ممنون که به فکرم هستی.چشم! به روی چشم!!
و اما آقای شیش دبلیو وی کیو،نمی دونم منظورت چیه،ولی اگه منظورت نگرانیمه که ربطی به والدین نداشت،چون بعید می دونم کسی از این که اتفاقی برای والدینش بیفته خوشحال بشه،نگرانی من بابت آرزو بود،خب تونستی حدس بزنی نگران چی بودم؟ اگه نه حتما بگو تا راهنمائیت کنم.
خب دیگه،یه راست تخت خواب!دارم از زور خواب می میرم،آرزو جون دیشب چه خوابی ازت دیدم....کاش واقعا برآورده بشه،قول دم سر فرصت در موردش بنویسم.....وای که چه خوابی بود....وای آرزو!آرزو! آرزوووووووووو!
قربونت برم فاتیما جان،ممنون که به فکرم هستی.چشم! به روی چشم!!
و اما آقای شیش دبلیو وی کیو،نمی دونم منظورت چیه،ولی اگه منظورت نگرانیمه که ربطی به والدین نداشت،چون بعید می دونم کسی از این که اتفاقی برای والدینش بیفته خوشحال بشه،نگرانی من بابت آرزو بود،خب تونستی حدس بزنی نگران چی بودم؟ اگه نه حتما بگو تا راهنمائیت کنم.
خب دیگه،یه راست تخت خواب!دارم از زور خواب می میرم،آرزو جون دیشب چه خوابی ازت دیدم....کاش واقعا برآورده بشه،قول دم سر فرصت در موردش بنویسم.....وای که چه خوابی بود....وای آرزو!آرزو! آرزوووووووووو!
۱۳۸۳ تیر ۱۹, جمعه
ظاهرا دعایی که چند وقت پیش کرده بودم برآورده شده...بی خیالی هم واسه خودش دنیایی داره، هیچی برات مهم نیست،هیچی اذیتت نمی کنه،یاد چیزای بد هم که می افتی یه کم بالا سینه ات درد می گیره بعدش دیگه هیچی حس نمی کنی...هزارتا خوبی داره این جور بودن و یه عیب بزرگ،اونم اینه که وقتی دردی نداشته باشم چیزی هم برای نوشتن ندارم،یادمه استاد ادبیاتمون تو دانشگاه می گفت نویسنده باید برای نوشتن دردی داشته باشه،خب ظاهرا نسخه اش واسه من که جواب داده،درد ندارم پس حرفی هم واسه گفتن نیست....
یه دو سه روزی نیستم،یه ماموریت چند روزه دارم، یه حسی بهم می گه در نبودم یه اتفاقی خواهد افتاد،نمی گم چی،اگه برگشتم و دیدم اون اتفاق افتاده حتما براتون می نویسم،وای که اگه اتفاق بیفته از اون دردا بگیرم که تا صد سال برای نوشتن مطلب داشته باشم،با این که می دونم این اتفاق یه روزی می افته و در گوشه ای از قلبم خوشحال هم می شم اگه پیش بیاد،ولی در حال حاضر آمادگیشو ندارم و خب معمولا هم اتفاقات زمانی می افتند که آدم به هیچ وجه آمادگیشو نداره.خب من باید برم،دوستان،این بلاگ رو با آرزو می سپرم به شما، شما رو به خدا خوب ازش نگهداری کنید تا من بیام،البته اگه واسه خودم تو اون کوه و بیابون اتفاقی نیفته، من که بی خیالم تا چی پیش بیاد.به امید دیدار!
یه دو سه روزی نیستم،یه ماموریت چند روزه دارم، یه حسی بهم می گه در نبودم یه اتفاقی خواهد افتاد،نمی گم چی،اگه برگشتم و دیدم اون اتفاق افتاده حتما براتون می نویسم،وای که اگه اتفاق بیفته از اون دردا بگیرم که تا صد سال برای نوشتن مطلب داشته باشم،با این که می دونم این اتفاق یه روزی می افته و در گوشه ای از قلبم خوشحال هم می شم اگه پیش بیاد،ولی در حال حاضر آمادگیشو ندارم و خب معمولا هم اتفاقات زمانی می افتند که آدم به هیچ وجه آمادگیشو نداره.خب من باید برم،دوستان،این بلاگ رو با آرزو می سپرم به شما، شما رو به خدا خوب ازش نگهداری کنید تا من بیام،البته اگه واسه خودم تو اون کوه و بیابون اتفاقی نیفته، من که بی خیالم تا چی پیش بیاد.به امید دیدار!
۱۳۸۳ تیر ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۳ تیر ۱۴, یکشنبه
نمی دونم چرا، ولی امروز عجیب احساس آرامش می کردم آرزو...اصلا انگار با یه سرنگ، تموم دردهامو از تنم بیرون کشیده بودن...احساس سبکی می کردم...احساس شناور بودن....دلیلشو نمی دونم ولی هرچه هست به فال نیک می گیرم، مدتها بود این طور احساس آرامش نکرده بودم! شاید به این خاطر بود که امروز تا می تونستم نوشتم،کلی نوشتم آرزو، کلی! داستانم رو به اتمامه، دیگه چیز زیادی ازش نمونده،خدا بخواد تو همین تابستون برای چاپش اقدام می کنم،می خوام همه بدونن ما چه دنیای قشنگی داشتیم آرزو،همه بفهمن ما تو چه شرایطی بزرگ شدیم و چرا الان این قدر حسرت اون موقعها رو می خوریم...واقعا هم حسرت داره،فکرشو بکن، چقدر پاک بودیم، چقدر ساده، چقدر بی غل و غش...چقدر اعتماد بینمون زیاد بود، چقدر معرفت و جوانمردی خریدار داشت،یادته آرزو؟ حتما یادته....تو با وفا بودی،همیشه همه چیزو به یاد داشتی،هیچ کس و هیچ چیز رو فراموش نمی کردی،من هم فراموش نکردم...برای من اون روزها حکم رویایی شیرین رو داره که دوست ندارم هرگز فراموشش کنم....حیف هرچی جلوتر رفتیم ازش دورتر شدیم، ولی خب همین که خاطره اش در قلبمون زنده باشه کافیه...پارک قشنگمون به همون با صفایی قبله، صدای خنده ها همچنان به گوش می رسه، من همچنان وسط بوته ها پنهان هستم و دارم بازی کردن تو رو تماشا می کنم....هیچی از بین نرفته، به صدای قلبم گوش کن؟ همچنان با امیدواری می تپه، ما هنوز هستیم آرزو، هستیم...من و تو، تو باوفای کوچک!
۱۳۸۳ تیر ۱۲, جمعه
گاهی اوقات بدجور دچار تناقض می شم...احساس می کنم تمام قوانین دنیا برعکسه...همه چیز وارونه است...اونی که داره نامردی می کنه، سر دیگرون کلاه می ذاره، کثافت کاری می کنه، سر و مر و گنده داره واسه خودش می گرده، بلایی که سرش نمی آد هیچ، از زندگیش هم داره لذت می بره... به خودم می گم پس من برای چی به خودم سختی بدم؟ چرا خودم رو محدود کنم؟ چرا حدود رو رعایت کنم؟ اونی که اون بالا نشسته ظاهرا به هیچیش نیست که ما خوب باشیم،بد باشیم، معرفت به خرج بدیم،ندیم، اصلا انگار کسی نیست که اون بالا نشسته باشه و اعمال ما رو زیر نظر داشته باشه، ما خودمون رو گذاشتیم سر کار، از همه چیز چشم پوشیدیم، خودمونو شکنجه می دیم که چی؟ می خوایم آدم خوبی باشیم! زرشک! آخه خوب بودن به چه قیمتی؟ به این قیمت که حتی خودت رو هم فنا کنی؟
گاهی اوقات این شرایطه که باعث می شه آدمها تغییر کنن،خودم همیشه مخالف سر سخت تغییرات بودم، البته بعضی تغییر کردنها واسه آدم لازمه، محتاط شدن، با سیاست شدن، با فکر شدن، اینا چیزایی نیست که همه از اول داشته باشن، خیلی ها بر اثر تجربه یاد می گیرن که این طوری باشن، ولی خب بعضی تغییرات هست که هرگز نتونستم خودمو بهشون عادت بدم....بعضی وقتها هم که تحت تاثیر شرایط موقتا اونجوری شدم، مدتها عذاب وجدان داشتم...نامرد بودن، بی معرفتی، از احساسات دیگران سوء استفاده کردن، فریب دادن ، کثافت شدن...همیشه نفیشون کردم ولی می بینم انگار ناچاری اینجوری باشی، نباشی خودت ضرر می کنی!!... سر سختی می کنی، می گی نه، من فرق می کنم، من تن به این کارا نمی دم، با مقاومتم نشون می دم که می شه این جوری نبود، اونی که اون بالا نشسته- که من یکی دیگه شک دارم باشه- وقتی سرسختی منو ببینه حتما بهم توجه می کنه و پاداش می ده! کو؟ آقای یا خانوم خداوند کو؟؟ از تو نباید انتظار داشته باشیم؟ پس از کی باید بخوایم؟ هان! روزگار مسئولشه؟ خب آقای روزگار شما چی می گید؟ لابد به شما هم مربوط نیست؟ نیست! می دونستم! سوال نداره، به هیشکی مربوط نیست.کار این دنیا هم مثل ادارات دولتی می مونه که هیشکی مسئول هیچی نیست، یه مشت تن لش مثل گاو نشستن صندلی پر کردن ولی هیشکی هیچ مسئولیتی نداره، حالا حکمت اون بالا هم همینطور شده!!! بارها، به هر چی قبول دارید، بارها اومدم به خودم بقبولونم که باید فقط به یه نفر فکر کرد، نباید تعدد طلب بود، باید معرفت داشت، دختر که زیرپوش نیست بگی من می خوام در آن واحد سه تا ازش داشته باشم، نه پنج تا!! از بچگی، از وقتی خودمو شناختم اینجوری بودم و همیشه هم سر این خصلتم داغ خوردم ولی دست بردار نبودم... بچه که بودم و دهنم بو شیر می داد می گفتم نه، درست نیست، طرف ناراحت می شه، بزرگتر که شدم و شاخ معرفت بازیم در اومد می گفتم نه! نباید بی معرفت بود...و حالا هم که سنی ازمون رفته و مردی شدیم می گفتم نه! آدم به یه نفر فکر می کنه و نهایتا باهاش ازدواج می کنه، از هر دست بدی، از همون پس می گیری، من اگه خیانت کنم در آینده زنم بهم خیانت خواهد کرد... یه مشت خضعبلات! یه مشت عقاید بدرد نخور و بچگانه... خب چی شد؟ چی عایدم شد از این همه معرفت داری؟ در تموم این سالها دوستانم 20 تا 20 تا رفتن دوست دخترهاشونو گرفتن، حال و حولاشونو کردن، من فقط تماشاچی بودم... چی گیرم اومد؟ چی؟؟؟؟ فقط جوونیم تباه شد.....
نه حزب الهیم، نه ذره ای مذهبی، نه ان شاءالله خل، ولی معتقدم یه حساب و کتابهایی بر این زندگی حاکمه...حساب و کتابی که آدم رو ازش گریزی نیست....خسته شدم..... واقعا خسته شدم! هاج و واج موندم به تماشای بازی نامفهوم روزگار...
آرزو برای تو جایگاه ویژه ای در قلبم فرض کرده بودم، می گفتم این سینه با تمام محفوظاتش برای آرزو، خدایا من نیتم در مورد این دختر پاک و والاست، سالهاست به پاش نشستم و منتظر موقعیتی شدم تا بتونم احساسی رو که این همه مدت فقط برای اون حفظش کردم ، بهش عرضه کنم، پس خدایا کمکم کن، من در این ماجرا فقط از تو کمک می خوام....و حالا، حالا که آرزوم رفت و رویا شد، من باید چیکار کنم؟ تا ابد که نمی شه تن احساساتم لباس مشکی بپوشونم... باید یه فکری کرد... بله، درد داره، یکی رو بخوای ولی جبر روزگار مجبورت کنه به یه چیز دیگه قناعت کنی... در واقع محترمانه اش اینه که سر خودتو کلاه بذاری، متقاعد بشی که قسمت بوده و از این جور گلواژه ها...می دونم که دختر قحط نیست، بخوام بگردم صدتا بهتر از آرزو پیدا می شه، شایدم هزاران هزارتا، این که مسلمه، ولی هیچ یک اون نمی شن، هیچ کس واسه من اون نخواهد شد...این بدیهیه...هر کی وارد زندگیم بشه صد در صد جایگاه خودش رو خواهد داشت ولی نه جایگاهی که تو داشتی آرزو...چیزی رو به خودم تلقین نمی کنم، حس می کنم، کاملا حس می کنم آرزو...دیگه دل که رفت، هر کی خواست بیاد، بیاد، چه خیالیه؟ خانوم شما بیا، نه؟ خب شما بیا! نمی خوای پس تو بیا...یکی بیاد دیگه! چه خیالیه، از احساسات پاک و این جور چیزها که خبری نخواهد بود پس هر کی خواست پاشه بیاد، بیاد....اینه، اینه که اذیتم می کنه، خفیف شدن...این که روزگار وادارت می کنه خفیف باشی...آره، پاشید بیاید، تماما در اختیارتونم، هرچی بخواید بهتون می دم، الا احساسات والام! اون صاحب داره، یکی قبلا خریدتش، برای همیشه بردتش، چیز دیگه خواستید، در خدمتم........
گاهی اوقات این شرایطه که باعث می شه آدمها تغییر کنن،خودم همیشه مخالف سر سخت تغییرات بودم، البته بعضی تغییر کردنها واسه آدم لازمه، محتاط شدن، با سیاست شدن، با فکر شدن، اینا چیزایی نیست که همه از اول داشته باشن، خیلی ها بر اثر تجربه یاد می گیرن که این طوری باشن، ولی خب بعضی تغییرات هست که هرگز نتونستم خودمو بهشون عادت بدم....بعضی وقتها هم که تحت تاثیر شرایط موقتا اونجوری شدم، مدتها عذاب وجدان داشتم...نامرد بودن، بی معرفتی، از احساسات دیگران سوء استفاده کردن، فریب دادن ، کثافت شدن...همیشه نفیشون کردم ولی می بینم انگار ناچاری اینجوری باشی، نباشی خودت ضرر می کنی!!... سر سختی می کنی، می گی نه، من فرق می کنم، من تن به این کارا نمی دم، با مقاومتم نشون می دم که می شه این جوری نبود، اونی که اون بالا نشسته- که من یکی دیگه شک دارم باشه- وقتی سرسختی منو ببینه حتما بهم توجه می کنه و پاداش می ده! کو؟ آقای یا خانوم خداوند کو؟؟ از تو نباید انتظار داشته باشیم؟ پس از کی باید بخوایم؟ هان! روزگار مسئولشه؟ خب آقای روزگار شما چی می گید؟ لابد به شما هم مربوط نیست؟ نیست! می دونستم! سوال نداره، به هیشکی مربوط نیست.کار این دنیا هم مثل ادارات دولتی می مونه که هیشکی مسئول هیچی نیست، یه مشت تن لش مثل گاو نشستن صندلی پر کردن ولی هیشکی هیچ مسئولیتی نداره، حالا حکمت اون بالا هم همینطور شده!!! بارها، به هر چی قبول دارید، بارها اومدم به خودم بقبولونم که باید فقط به یه نفر فکر کرد، نباید تعدد طلب بود، باید معرفت داشت، دختر که زیرپوش نیست بگی من می خوام در آن واحد سه تا ازش داشته باشم، نه پنج تا!! از بچگی، از وقتی خودمو شناختم اینجوری بودم و همیشه هم سر این خصلتم داغ خوردم ولی دست بردار نبودم... بچه که بودم و دهنم بو شیر می داد می گفتم نه، درست نیست، طرف ناراحت می شه، بزرگتر که شدم و شاخ معرفت بازیم در اومد می گفتم نه! نباید بی معرفت بود...و حالا هم که سنی ازمون رفته و مردی شدیم می گفتم نه! آدم به یه نفر فکر می کنه و نهایتا باهاش ازدواج می کنه، از هر دست بدی، از همون پس می گیری، من اگه خیانت کنم در آینده زنم بهم خیانت خواهد کرد... یه مشت خضعبلات! یه مشت عقاید بدرد نخور و بچگانه... خب چی شد؟ چی عایدم شد از این همه معرفت داری؟ در تموم این سالها دوستانم 20 تا 20 تا رفتن دوست دخترهاشونو گرفتن، حال و حولاشونو کردن، من فقط تماشاچی بودم... چی گیرم اومد؟ چی؟؟؟؟ فقط جوونیم تباه شد.....
نه حزب الهیم، نه ذره ای مذهبی، نه ان شاءالله خل، ولی معتقدم یه حساب و کتابهایی بر این زندگی حاکمه...حساب و کتابی که آدم رو ازش گریزی نیست....خسته شدم..... واقعا خسته شدم! هاج و واج موندم به تماشای بازی نامفهوم روزگار...
آرزو برای تو جایگاه ویژه ای در قلبم فرض کرده بودم، می گفتم این سینه با تمام محفوظاتش برای آرزو، خدایا من نیتم در مورد این دختر پاک و والاست، سالهاست به پاش نشستم و منتظر موقعیتی شدم تا بتونم احساسی رو که این همه مدت فقط برای اون حفظش کردم ، بهش عرضه کنم، پس خدایا کمکم کن، من در این ماجرا فقط از تو کمک می خوام....و حالا، حالا که آرزوم رفت و رویا شد، من باید چیکار کنم؟ تا ابد که نمی شه تن احساساتم لباس مشکی بپوشونم... باید یه فکری کرد... بله، درد داره، یکی رو بخوای ولی جبر روزگار مجبورت کنه به یه چیز دیگه قناعت کنی... در واقع محترمانه اش اینه که سر خودتو کلاه بذاری، متقاعد بشی که قسمت بوده و از این جور گلواژه ها...می دونم که دختر قحط نیست، بخوام بگردم صدتا بهتر از آرزو پیدا می شه، شایدم هزاران هزارتا، این که مسلمه، ولی هیچ یک اون نمی شن، هیچ کس واسه من اون نخواهد شد...این بدیهیه...هر کی وارد زندگیم بشه صد در صد جایگاه خودش رو خواهد داشت ولی نه جایگاهی که تو داشتی آرزو...چیزی رو به خودم تلقین نمی کنم، حس می کنم، کاملا حس می کنم آرزو...دیگه دل که رفت، هر کی خواست بیاد، بیاد، چه خیالیه؟ خانوم شما بیا، نه؟ خب شما بیا! نمی خوای پس تو بیا...یکی بیاد دیگه! چه خیالیه، از احساسات پاک و این جور چیزها که خبری نخواهد بود پس هر کی خواست پاشه بیاد، بیاد....اینه، اینه که اذیتم می کنه، خفیف شدن...این که روزگار وادارت می کنه خفیف باشی...آره، پاشید بیاید، تماما در اختیارتونم، هرچی بخواید بهتون می دم، الا احساسات والام! اون صاحب داره، یکی قبلا خریدتش، برای همیشه بردتش، چیز دیگه خواستید، در خدمتم........
اشتراک در:
پستها (Atom)